داستان ترسناک زندگی تو، از اوناست که توش ملت تو یه برههی زمانی گیر میافتن.
تو از خواب بیدار میشی و بعد از خواب بیدار میشی و بعد دوباره از خواب بیدار میشی و وقتی بالاخره چهارده بار از خواب بیدار میشی میفهمی که تا زمانی که همزمان با زنگ زدن آلارمت بیدار بشی قراره دوباره از خواب بیدار بشی. ولی خب مسئله اینه که تو رسما فقط برای ۵ ثانیه هوشیاریت رو به دست میاری تا قبل از اینکه برگردی عقب و دوباره از خواب بیدار بشی، پس هربار وقت چندان زیادی نداری تا حتی تلاش کنی چرخه رو بشکنی.
برای: https://eitaa.com/otagh_906
بچهها.
عجیبترین خواب زندگیمو دیدم.
[دروغ محضه، خوابهای چرت من همهشون عجیبن. ولی بههرحال.]
کتابخونهیزیرشیروونی.
یادم بندازید براتون تعریف کنم بعدا. قربانیام منتظرن الان*
اوکی خب.
اینجوری بود که من خوابو بیدار بودم؛
فقط فهمیدم که اتاقم کاملا تاریکه و شب شده و دوباره زیاد خوابیدم. [خواب عصرگاهیم بود مثلا.]
خلاصه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که بیدار شم، که یهو از توی تاریکی یه صدایی شروع کرد باهام حرف زدن.
و من
وحشت کرده بودم.
یعنی واقعا.
صداش خیلی آروم و نرم و مهربون بودا، ولی غریبه بود، و من بخاطر تاریکی نمیتونستم ببینمش، و درواقع اصلا نمیخواستم ببینمش چون میترسیدم ببینم اصلا چیه، فقط میدونستم که مال یه کسیه که نباید اینجا باشه.
در عین حال صداش یه جورایی آشنا هم بود، به طرز ترسناکی منظورمه. یه جوری که انگار هر لحظه ممکن بود یادم بیاد صدا مال کیه، ولی نمیخواستم به یاد بیارم صاحب صدا رو یا حتی ببینمش.😂😂😂
خلاصه من سرمو از زیر پتو نیاوردم بیرون، و از صداهه خواستم رد شه بره پی کارش، و اینجوری بودم که "میدونم خوابم، الان اینبار واقعنی بیدار میشم و همهچی تموم میشه." ولی صداعه اینجوری بود که هاها، تو الانشم بیداری، منم واقعیام، میخوای نشونت بدم؟
و من به خودم اومدم و دیدم پتوم داره محکم دورم پیچیده میشه، و بعد من در حالی که مثل کرم ابریشم توی پیله توی پتوم پیچیده شدم، از روی تخت بلند میشم، توی هوا معلق میشم، و شروع میکنم به چرخیدن دور اتاق، و بعد دوباره آروم روی تخت فرود میام.
و ببینید، واقعا حس کردم از رو تخت بلند شدم. یعنی واقعا و رسما معلق بودم.
خلاصه بعد از اینکه اون موجود عجیب منو تو هوا معلق کرد، خب، به دلایلی باورم شده بود که "آها پس من الان بیدارم چون یه چیز واقعی رو احساس کردم، و این موجوده هم واقعیه لابد دیگه." یعنی از اونجا به بعد تو خواب برام منطقی بود که یه موجود ماورایی وجود داشته باشه، صرفا چون تونسته بود منو تو هوا معلق کنه و اون حس رو بهم بده.😂😂😂
آره خلاصه. من بعدش از زیر پتو میام بیرون و با صاحب اون صدا رو به رو میشم.
از اینجا به بعدش دیگه زیادی تخیلی و مضحکه و قابل پخش نیست.😂✨
کتابخونهیزیرشیروونی.
اوکی خب. اینجوری بود که من خوابو بیدار بودم؛ فقط فهمیدم که اتاقم کاملا تاریکه و شب شده و دوباره زیا
و وقتی من واقعنی بیدار شدم، از اینکه تا الان خواب بودم واقعا تعجب کردم. چون واقعا حس کرده بودم بیدارم.😂
و اولش اینجوری بودم که خب اوکی، گول خوردیم، هاها.
ولی بعد یه لحظه اون احساس معلق بودنه اومد تو ذهنم و رسما اینجوری بودم که منظورت چیههههه تبوقجیوقجوفحقوجثویج.😂😂
کتابخونهیزیرشیروونی.
داستان ترسناک زندگی تو، از اوناست که توش ملت تو یه برههی زمانی گیر میافتن. تو از خواب بیدار میشی
زندگی تو هم مثل تمام کرکترهای بدبخت سریالهای ترسناک، در اول کاملا روتین و معمولیه.
داری آماده میشی تا بری تولد.
البته به این سادگیها هم نهها؛ کارگردان ما رو برای ۵۴ دقیقه مینشونه یه گوشه، و مجبورمون میکنه درگیریهای تو رو واسه رفتن به یه تولد ساده ببینیم. اینکه نمیخوای بری چون از فلانی خوشت نمیاد، کادویی که میخری چندان جذاب نیست، کاغذ کادوت موقع تزئینش خراب میشه و از اینجور داستانا.
حالا، در حالی که فقط ۲ دقیقه از قسمت اول مونده، تو بالاخره میری سمت کمدت تا لباستو بپوشی و آماده شی.
ولی وقتی در کمد رو باز میکنی، بوی گند تعفنه که ازش بیرون میزنه. بوی خون.
تمام لباسهات انگار با خون شسته شدن.
همونطور که دوربین توی کمد، لا به لای لباسها تنظیم شده، تو رو نشون میده که به یکی از لباسهات چنگ میزنی، قطرات خونی که ازش پایین میچکه رو تماشا میکنی و حالت صورتت هر لحظه عجیبتر میشه.
و اینجاست که قسمت اول تموم میشه.
برای: https://eitaa.com/joinchat/4033807591C4e019b56e0
شاید با خودتون بگید "خب که چی الان مثلا؟ چرا آخه؟ بعدش چی میخواد بشه؟"
که در جوابتون باید بگم خودمم نمیدونم عزیزان. معلومه که نمیدونم.😂
هدایت شده از Omlet
چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد،امشب وقتی وسط جمع داشتم نو ذهنم سناریو میساختم یهو واکنش بیرونی نشون دادم و همه برگشتن یه جوری نگاهم کردن حس کردم از تیمارستان فرار کردم.🙏🏻
کتابخونهیزیرشیروونی.
چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد،امشب وقتی وسط جمع داشتم نو ذهنم سناریو میساختم یهو واکنش بیرونی نشون
اینجا خیلی خوبه کلا.
احتمالا مدیرش نمیبینه، ولی من از همین تریبون ۴۰۰تاییش رو تبریک میگم*
بیاید و یکی از کابوسهاتون رو تعریف کنید برام.
بلکه ایده بگیرم تقدیمیا رو بنویسم.