eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
موضوع: -زنی که از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود چشمانش را ندارد!- چشمانش را باز می‌کند. یا حداقل
بچه‌ها من پارت ۱۰ رو تقریبا حذف کردم. حس کردم چون لفظ نابینایی رو اورده داستان یکم گیج‌کننده شده؛ چون گفتیم که زنه کاملا چشماش رو از دست داده. ممنون از بچه‌هایی که پارت ۱۱ رو فرستادن، اما لطفا فعلا صبر کنید تا پارت ۱۰ هم دوباره نوشته بشه؛ بعد اگه پارت شما همچنان به داستان میومد، اضافه‌ش می‌کنم.
و با عذرخواهی از #🍃 عزیز که پارت ۱۰ رو نوشته بود. اگه دوباره بتونی با توجه به این نکته پارتت رو بازنویسی کنی، خیلی عالی می‌شه..! بقیه هم می‌تونید بنویسید البته.*
یادتونه برای این‌سناریو یه ورژن دنیای موازی نوشته بودم؛ که در واقع این شمایید که قاتل سریالی‌اید؟ بذارید یکم گسترده‌ترش کنم.
این‌بار، کسی که از ماشین پشت سری پیاده می‌شه، شمایید. اون دختر مظلوم که در تمام مسیر تعقیبش می‌کردید، با ترس و لرز بهتون خیره شده، و احتمالا داره از همه‌ی سلول‌های خاکستریِ مغزش واسه پیدا کردن راهی برای بقا استفاده می‌کنه. اون هم مثل شما در دنیای موازی، تصمیم می‌گیره جونش رو برداره و فرار کنه. اما اون زودتر از شما متوجه‌ی کلبه می‌شه، و از همون اول کمی از جاده‌ی خاکی منحرف می‌شه تا از نزدیک‌ترین مسیر به کلبه برسه؛ و همین کارش باعث می‌شه شما هم بفهمید مقصدش کجاست. [یا شاید یه دفعه‌ای احساس کردید که این لحظه رو قبلا زندگی کردید، و می‌دونید اون به چی فکر می‌کنه.] خلاصه، شما سوار ماشین‌تون می‌شید و از یه مسیر دیگه به سمت کلبه راه می‌افتید. اگرچه راهی که شما انتخاب کردید طولانی‌تره، اما به خاطر سوار ماشین بودنتون، قطعا از اون دختر زودتر می‌رسید. ماشین‌تون رو پشت کلبه پارک می‌کنید، کلبه رو دور می‌زنید و می‌دوید به سمت در. درست وقتی که شما مشت‌تون رو به در می‌کوبید، اون دختر بیچاره، چند قدمی اون‌طرف‌تر وایساده و مات و مبهوت نگاه‌تون می‌کنه. مگه من کسی نیستم که باید کمک بخواد؟ شما به کوبیدن به در ادامه می‌دید، جیغ می‌زنید و برای زندگی‌تون التماس می‌کنید. و وقتی که احساس می‌کنید از کسی که توی خونه‌ست آبی گرم نمی‌شه و ظاهرا باید همون طعمه‌ی قبلی‌تون رو بچسبید، در براتون باز می‌شه. یا در واقع، من براتون بازش می‌کنم. به محض اینکه وارد شدید، در رو قفل می‌کنیم و چندقدمی عقب‌تر می‌ریم؛ اما این‌بار، کسی به در لگد نمی‌زنه. شما به سمت من برمی‌گردید و همین‌طور که نفس نفس می‌زنید [تظاهر می‌کنید که نفس نفس می‌زنید] برام تعریف می‌کنید که اون قاتل روانی‌ای که الان بیرون وایساده، چطوری کل مسیر رو در حال تعقیب‌تون بوده و الان هم قصد جونتون رو کرده. و من، خب، باور می‌کنم. و برای همین داوطلب می‌شم تا جلو برم و گوشه‌ی پرده رو کنار بزنم تا ببینیم اون بیرون چه خبره. اما قبل از اینکه حرکتی کنم، ضربه‌های اون [مثلا] قاتل، در چوبی کلبه رو به لرزه درمیاره. باید از اون‌جا بیای بیرون! وگرنه می‌میری! این تمنای دخترک بیچاره‌ی اون طرف در، برای ما مسلماً یه تهدید وحشیانه به نظر می‌رسه. شما صورت گُر گرفته‌تون رو با دست‌هاتون می‌پوشونید، آهی می‌کشید و زیر لب غرولند می‌کنید. باورم نمی‌شه. بله، نمی‌تونید این حجم از حماقت اون دختر رو باور کنید. اون به تنها شانسی که برای زنده موندن بهش داده بودید پشتِ پا زده بود [که اگر بخوایم صادق باشیم، اون‌قدرا هم شانس محسوب نمی‌شد] و الان می‌خواست جون یک نفر دیگه رو هم نجات بده، در حالی که توانایی زیادی در نجات مال خودش هم نداشت! اون فرصت این رو داشت که تا وقتی شما کار من رو می‌سازید، تا حد ممکن از این‌جا دور بشه؛ که با احتساب بنزین نداشتن ماشین خودش، و نداشتنِ سوئیچ ماشین شما، به نظر نمیومد بتونه خیلی هم موفق باشه. و از اون‌جایی که این‌جا رسماً وسط ناکجاآباده، عمراً هم کسی رو پیدا می‌کرد که کمکش کنه. پس شما می‌تونستید با حوصله حساب من رو برسید و بعد با ماشین برید سرا‌غش و پیداش کنید. از همون اول که کلبه‌ی من رو دیدید، از تک چراغِ روشن اتاق زیرشیروونی، می‌دونستید فقط یک نفر توی این خونه‌ست. قبلا کار مردهای خیلی درشت هیکل‌تر از خودتون رو هم تموم کرده بودید، پس وقتی من رو توی چهارچوب در دیدید، با خودتون فکر کردید این که چیزی نیست. و با همه‌ی این اوصاف، الان ظاهرا روحیه‌ی کمک‌به‌هم‌نوع اون دخترک، قرار بود به نقشه‌تون سرعت بده. پس دستتون رو توی جیب بارونی‌تون می‌کنید تا چاقوتون رو در بیارید، اما وقتی که جسم سردش رو لمس می‌کنید، چیز دیگه‌ای توجه‌تون رو جلب می‌کنه. یه چاقو، روی کانتر آشپزخونه. و شاید تیغه‌ی بلندشه که شما رو وسوسه می‌کنه تا بیخیال چاقوی جیبی خودتون بشید و در عوض، به سمت اون خیز بردارید. و این‌جاست، که من تازه به حرفی که اون دختر می‌زنه توجه می‌کنم. اون نمی‌گه اگه نیای بیرون می‌کشمت، می‌گه اگه بیرون نیای می‌میری. و تازه الانه، که من احساس می‌کنم یه چیزی درست نیست. شما با چاقوی بزرگ توی دست‌تون به سمت در می‌رید و بازش می‌کنید. و تا چند لحظه‌ی بعد، صورت بی‌رنگ و روی اون دخترک با رگه‌های قرمز تزئین شده. و همه‌ی این‌ها وقتی بدتر می‌شه که من نگاهم رو از صورت اون دختر برمی‌دارم و به شما می‌دم. دارید به من لبخند می‌زنید. و این‌جاست که فکر می‌کنم این‌بار باید واقعا وصیت‌نامه بنویسم.
اهم اهم. جلب توجه* خب، می‌خوام از یکی از ایده‌های جدیدی که گفته بودم رونمایی کنم.
اینجوریه که: شما می‌رید یه کتاب رندوم، یا مثلا آخرین کتابی که خوندید رو برمی‌دارید؛ من یه سری شماره‌ی صفحه، و شماره‌ی خط رندوم بهتون می‌گم، شما اولین کلمه‌ای که توی هر سطر هست رو در نظر می‌گیرید، و باهاشون یه متن می‌نویسید.🤝 اینکه داستان باشه یا دل‌نوشته، یا حتی ژانرش چی باشه، کاملا دست خودتونه. بعدم طبق روال سابق می‌فرستیدش اینجا تا بقیه بخونن=]
کلمات اولِ: صفحه‌ی ۱۰، خط ۵ صفحه‌ی ۲۳، خط ۷ صفحه‌ی ۴۹، خط آخر صفحه‌ی ۶۲، خط ۳ اگه احیانا اول این خط‌ها حرف ربط و اینا بود، کلمه‌ی بامعنی بعدش رو در نظر بگیرید.
تا فردا این‌موقعا می‌تونید توی ناشناس یا پی‌وی‌م برام بفرستید=]
بچه‌ها، اگه داستان ترسناکی چیزی تو دست و بال‌تونه برام بفرستید، نصفه‌شب می‌ذارم اینجا. هاها*