هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
یعنی اگه بگی که کلاس نویسندگی نرفتی، چشمام چهارتا میشه؟چون علاوه بر نحوه نوشتن به بقیه نکات هم توجه کرده بودی(مگه این که ویرایش نگارشی کار یکی دیگه بوده باشه) واقعاً فوقالعاده بود
#پروانهمرداب
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
من یه دوره ای کابوس میدیدم (تو بچگی) در حد افتادن زامبی دنبالم ^خود زامبی ها نمیدونستن من خودم واسه خودم یه پا زامبیام😂😂^
ولی... چرا دیگه کابوس نمیبینم؟؟😂😂😂
بعد من فکر میکردم که قاتل ارشد و بقیه قاتلک ها چقدر کابوس میبینن ولی من این روزا اصلا خواب ترسناکی نمیبینم😅
تا اینکه دیشب خواب دیدم و ممنونم از قاتل نیمه ارشد بابت این یادآوری وگرنه این هم مثل خواب های دیگه ام از یاد میرفت.
خواب دیدم....
^این نوشته مال ۳ ۴ شب پیشه یعنی اینقدرررر مشاورتون خسته و تنبله که نمتونید باور کنید. حتی الان هم حال ندارم خوابمو بنویسم^
#باران
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
📪 پیام جدید من یه دوره ای کابوس میدیدم (تو بچگی) در حد افتادن زامبی دنبالم ^خود زامبی ها نمیدونستن
جدی چطوری کابوس نمیبینید؟
من واقعا خواب ترسناک دیدن روتین زندگیمه. ولی اکثرا ترسناکِ خوبن. یعنی باهاشون حال میکنم. خوش میگذره تو خواب.😂
ولی کابوس واقعی که واقعا بترسم و وقتی بیدار میشم مجبور شم پاشم دور خونه راه برم تا از سرم بپره هم شاید هفتهای یهبار حداقل ببینم.
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
خب خب قاتلا و قاتلکای عزیز یه سوالی داشتم
شما این رو تا حالا تو خوابتون دیدین ؟!
آخه تعداد زیادی از مردم گفتن که دیدنش تو خواب😦
من یه کابوس دیده بودم که ببخشیدا اما توی سرویس بهداشتی بودم (از این عمومی ها) بعد این یارو تو خوابم بود و همش دنبالم میکرد تو همون سرویس بهداشتی ؛ بعد منم هی از این سرویس به اون سرویس میرفتم و خلاصه فرار میکردم ازش
حتی یه بارم یهو دیدم که سرش رو از چاه سرویس در آورده بودم و من اینجوری بودم که : من بسیار ترسیده ام و مادرم را میخواهم😦
#کیا
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
داشتی تو تلگرام با دوستت چت میکردی. همینجوری از صفحه چتش میای بیرون، و میبینی تو قسمت saved messa
توی یه بیمارستان روانی بیدار میشی.
هیچ ایدهای نداری که کی یا چطور اومدی اینجا.
همه چیز تو بیمارستان عادیه، و تو فقط با سوالای تو سرت دست و پنجه نرم میکنی، تا وقتی شب میشه.
مسلما با وجود این شرایط خوابت نمیبره. کلافه به موهات چنگ میزنی و دور اتاق رژه میری و فکر میکنی، که یه دفعه یه صدایی میشنوی.
یه صدای آهنگ مانند.
اون موسیقی مجذوبت میکنه. پس میری تو سالن فعالیت [سالنی که بیمارها میتونن توش وقت بگذرونن، کارای هنری و آرامش بخش انجام بدن و ...] و میبینی یکی دیگه از بیمارها هم اونجاست.
داره پیانو میزنه.
یکم میشینی و بهش گوش میدی. اون بیمار هم متوجه تو میشه، برمیگرده و بهت لبخند میزنه. وقتی نواختنش تموم میشه، ازش میپرسی اسمش چیه. خودش رو "بیمار اتاق ۳۰۷" معرفی میکنه. میخوای ازش بپرسی بیماریش چیه و به خاطر چی اینجاست، ولی اون بلند میشه و شب بخیر میگه و سالن رو ترک میکنه.
روز بعد، نزدیک ظهر احساس میکنی دلت میخواد با یکی حرف بزنی. میری دم اتاقش، ولی میبینی یکی دیگه تو اتاقشه. با خودت فکر میکنی شاید دیشب توی فضای نیمه تاریک سالن اشتباه دیدی، ولی وقتی ازش میپرسی میفهمی که واقعا اون نبوده.
از یکی از پرستارها میپرسی کدوم بیماره که معمولا اینجا پیانو میزنه؟
میگه هیچکس.
اما بعد با کمی تردید ادامه میده که قبلا بیماری که تو اتاق ۳۰۷ بود خیلی قشنگ پیانو میزد.
ازش میپرسی که اون الان کجاست؟
جواب پرستار اینه:
اون یک ماه پیش خودکشی کرده.
با خودت فکر میکنی که خب، طبیعتا این باید برای یه بیمار روانی معقول باشه که توهم بزنه و کسی رو ببینه که نیست؛
ولی نه برای تو.
چون پرستارها گفتن تو بخاطر افسردگی اینجایی.
برای: https://eitaa.com/joinchat/3410035625C5696a14e74
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
در اعماق عمارت قدیمی، جایی که هوا سنگینتر از یادها بود، زمزمهای آغاز شد؛ نه از کلمات، بلکه از فشارِ عجیبی که قفسهی سینهام را میفشرد، انگار هزاران کیلوگرم از سکوت مرطوب، مرا به کف سرد اتاق میدوخت. من به دنبال آن نشانهی لزج میگشتم که شبها در آینهها جایگزینِ انعکاس خود من میشد و با چشمانی که خون در آنها منعقد شده بود، مرا به سوی سردترین زیرزمین هدایت میکرد. صدای پیانویی که کلیدهایش را کسی به زور میفشرد، از زیرزمین به گوش میرسید، و هر نُت، نویدِ پایانِ دردناکِ تنفسِ مرا میداد. وقتی به انتهای راهرو رسیدم، آن حضور را حس کردم؛ نه یک سایه، بلکه پوست کشیدهشدهی دیوار به سمت من میآمد، و تنها چیزی که فهمیدم این بود: من قرار نیست بمیرم؛قرار است بلعیده شوم.
#دوثانیهبعدازدقیقهآخر
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/2964
بزرگ ترین کابوس عمرمه.
بزررررررگترین کابوسسسس عمرمممم
ممنونم بابت یادآوری این قاتل خوشحافظهمون🙏🏻
من هیچوقت این خوابمو یادم نمیره
قد ۲ متر صورت کشیده ^اینقدر گرد نبود^ با شنل مشکی
قدم بر نمیداشت با فاصله ی ۲۰ سانت از زمین حرکت میکرد
دنباله ی شنلش آتیش داشت و به هر جا دنباله ی شنلش میکشید آتیش می گرفت
فاصله ای که از زمین داشت با آتیش پر شده بود
از اول خواب تا آخرش دنبالم میکرد و بهم خیره بود.
و یک مواقعی که ازش فاصله می گرفتم فاصلهاش از زمین به ۹ ۱۰ متر می رسید و از بالا به طرز وحشتناکی نگاهم میکرد
خیلی بد بود... خیلی... هنوزم جرئت نمیکنم به صورتش نگاه کنم و با دیدنش مغزم درد میگیره چشام سیاهی میره و نفسم بند میاد... خیلی ترسناک بود😰
#باران
#دایگو
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/2975
من که ندیدم، غیر منطقیه شاید به خاطر اینه که بیماری های روانی تون یکیه
#دایگو