هدایت شده از N.Golshan
جوانی بودم اهل خرابات! اهل خرابات دل و روح. اهل آشوب و بلبشو. نمیدانم چرا ولی هر روز صبح که چشمانم را میگشودم انرژی ای در سرم فریاااد میکشید: امروز قرار است معجزه ای شود! امروز یا تبدیل میشوی به یک انسان بشاش و خوشگذران یا تبدیل میشوی به یک رباتِ دلنگرانی که از جهان چشم شسته است!
همیشه منتظر جواب بودم و همیشه هم به هیچ جایی نمیرسیدم!
به شهر و روستا بسنده نکردم. دنبال چیزی بودم! پس سر به صحرا گذاشتم و خودم را گم کردم. صحرا مرا در آغوش کشید، به من توجه میکرد! ولی باز چیزی نیافتم! ناچارا بازگشتم و پی رویای غیر قابل فهمم را همچنان گرفتم.
دل به دریا زدم. او هم مرا در خود غرق کرد. اما چه میشود کرد؟ باز چیزی برای گفتن نداشتم.
به پیش انسان ها رفتم. یا طردم کردند و یا از بن جانشان محبت کردند. نمیخواستم! تحملش سخت بود که توجه بر روی من داشته باشند.
من فقط میخواستم در جایی از دنیا باشم و نفس بکشم! بدون هیچ توضیحی و بدون هیچ خواسته و رویای محالی.
نمیدانم... شاید نوجوانی را شرح داده باشم!
«رسآدخت»
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
دریا صفحه های کتابش را خیس و چروکیده کرده بود و باد که سعی در خشک کردنش داشت بدتر صفحه ها را میکند و در هوا پراکنده میکرد.درخت دانه هایش را پراکنده کرده بود و از گوشه ی کتاب جوانه های کوچک بیرون زده بودند.صدای حیوانات،بوی آتش،بوی باران و خاک نم خورده،بو هایی که نمیشناخت؛کتاب خود به خود ورق میخورد و صفحات جلو و جلوتر میرفتند،کاری از دستش برنمیآمد.چشمانش را بست و اجازه داد کلمات خارج شده از کتاب او را ببلعند!کمکککککککککک...
#نوشتهایازهیچکسکههمهکسبود
#دایگو
دوسِتان ترجیحاً اون چهارتا کلمه رو طوری بنویسید که مشخص باشه.🤝
اسم کتابی که از کلماتش استفاده کردید رو هم میتونید بگید.
هدایت شده از N𝗲𝗼
کاش دنیا و زندگی همچو خیالاتم بود، خیالات اغراق آمیزم! خیالاتی که در آن من شاهزاده ام و در قصر وسیع تر از خیالاتم، آواز می خوانم و می رقصم، می نوشم و می خندم. هیچ چیز کم ندارم؛ پول؟ هه اصلا. محبت؟ هیچ وقت. بدبختی را فراموش کرده ام و مرگ مرده! خیالی ندارم و آرزویی دیگر باقی نمانده، همه و همه اینجا هستند. همه افراد طبق میل من کاری را انجام می دهند و همه جا مطابق خواسته های من شکل می گیرد، و من شاهزاده ای از شاه، شاه تر و قدرتمندترم! ولی این ها همه خیال است. خیالات پوچ تر از خودم. این ماه حتی نتوانستم از این اتاقِ کوچکِ دلگیرِ آشفته ام بیرون بروم! شاهزاده کجا بود؟ قصر کجا بود؟ خوشی کو؟ محبت کو؟ پولم کجاست؟ همین خیالات مرا زمین زدند، همین خیالات مرا کشتند!
- Neo / #نویسنده_سایهها
هدایت شده از ⚔𝖬𝖺ik𝟱Whe𝖾𝗅er (ᖇᥲᥒ𝗀ᥱ𝗋)
وقتش رسیده بود. بالاخره وقتش رسیده بود. بعد از سال ها تلاش وقتش بود تا او را ببینم. نمیدانم آخرین باری که دیدمش چند سالم بود ولی الان سرنوشت مرا روبهرویش قرار داده است و به قدری قدش بلند شده بود که سایه اش کل تنم را مانند پتویی گرفته بود. او ..... برادرم بود.
کتاب دختری که اعماق دریا افتاد .( صد هزار بار خوندمش فکر نکنید تازه خوندمش هااا)
کتابخونهیزیرشیروونی.
وقتش رسیده بود. بالاخره وقتش رسیده بود. بعد از سال ها تلاش وقتش بود تا او را ببینم. نمیدانم آخرین ب
بله خب خیلی هم عالی، مثل اینه که یه پاراگراف از وسط یه رمان ۳۰۰ صفحهای بخونی.😂😔
با اینحال ممنونم #مری !