هدایت شده از N𝗲𝗼
کاش دنیا و زندگی همچو خیالاتم بود، خیالات اغراق آمیزم! خیالاتی که در آن من شاهزاده ام و در قصر وسیع تر از خیالاتم، آواز می خوانم و می رقصم، می نوشم و می خندم. هیچ چیز کم ندارم؛ پول؟ هه اصلا. محبت؟ هیچ وقت. بدبختی را فراموش کرده ام و مرگ مرده! خیالی ندارم و آرزویی دیگر باقی نمانده، همه و همه اینجا هستند. همه افراد طبق میل من کاری را انجام می دهند و همه جا مطابق خواسته های من شکل می گیرد، و من شاهزاده ای از شاه، شاه تر و قدرتمندترم! ولی این ها همه خیال است. خیالات پوچ تر از خودم. این ماه حتی نتوانستم از این اتاقِ کوچکِ دلگیرِ آشفته ام بیرون بروم! شاهزاده کجا بود؟ قصر کجا بود؟ خوشی کو؟ محبت کو؟ پولم کجاست؟ همین خیالات مرا زمین زدند، همین خیالات مرا کشتند!
- Neo / #نویسنده_سایهها
هدایت شده از ⚔𝖬𝖺ik𝟱Whe𝖾𝗅er (ᖇᥲᥒ𝗀ᥱ𝗋)
وقتش رسیده بود. بالاخره وقتش رسیده بود. بعد از سال ها تلاش وقتش بود تا او را ببینم. نمیدانم آخرین باری که دیدمش چند سالم بود ولی الان سرنوشت مرا روبهرویش قرار داده است و به قدری قدش بلند شده بود که سایه اش کل تنم را مانند پتویی گرفته بود. او ..... برادرم بود.
کتاب دختری که اعماق دریا افتاد .( صد هزار بار خوندمش فکر نکنید تازه خوندمش هااا)
کتابخونهیزیرشیروونی.
وقتش رسیده بود. بالاخره وقتش رسیده بود. بعد از سال ها تلاش وقتش بود تا او را ببینم. نمیدانم آخرین ب
بله خب خیلی هم عالی، مثل اینه که یه پاراگراف از وسط یه رمان ۳۰۰ صفحهای بخونی.😂😔
با اینحال ممنونم #مری !
کتابخونهیزیرشیروونی.
تصورم از نامههایی که توی ناشناس برام میفرستید:
کتابخونهیزیرشیروونی.
وای مال خودم آماده نیست هنوز.🎀
تا من میرم این دوستمون رو بنویسم، بیاید یه ایدهای بندازید وسط. نمیدونم والا، یه سناریوی خفنی، داستان ترسناکی، چیزی.
از روزی که آخرین سیگنال تلویزیونی را دریافت کردیم، دقیقا ۱۶ روز میگذرد. مجری اخبار فوری، اعلام کرد که پس از تحقیقات انجام شده، کشف کردهاند که یکی از مهمترین علائم ابتلا، فراموشی است.
از آن به بعد، هر روز همین گوشه مینشینم و همهچیز را مرور میکنم. از اسم و مشخصات خودم گرفته، تا شماره تلفن نامزد سابقم. تمام جزئیات ریز زندگیام را تکرار میکنم، مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. حتی از چندروز پیش، خاطراتم را هم در این دفترچه مینویسم تا چیزی را از قلم نیاندازم. تلاش میکنم با اینکار، جلوی ابتلایم به بیماری را بگیرم. البته هنوز هیچکس نمیداند این بیماری واقعا چطور انتقال پیدا میکند. یا حداقل، من نمیدانم.
اما این را میدانم که بهترین جا برای ماندن در دوران اپیدمی، سوپرمارکت است؛ جایی که من هستم. آن شب، همانطور که آرام بین قفسهها قدم میزدم و لیست خریدم را بررسی میکردم، جایی در آنطرف خیابان کسی جیغ کشید. زنی از دست همسرش فرار میکرد، جیغ میکشید و کمک میخواست. احتمالا همه مثل من تصور کردند فقط یک مشکل خانوادگی است و از او فاصله گرفتند، اما وقتی آن مرد، زن بیچاره را وسط خیابان به معنای واقعی کلمه تکه و پاره کرد، همه چیز عوض شد. دیگر فقط یک نفر نبود که جیغ میکشید.
در آن لحظه، من و آن مرد فروشنده تنها کسانی بودیم که در سوپرمارکت بودند. او بلافاصله کرکرهی فلزی را پایین کشید. در آن شرایط، احتمالا بهترین انتخاب همان بود. گرچه چندان مایل نبودم با یک مرد غریبه در چنین جایی تنها باشم، اما قطعا به تکهتکه شدن توسط آن مرد در خیابان هم علاقهای نداشتم. و مهمتر از همه، اینجا حداقل برای ۲ ماه آیندهام غذا وجود داشت.
در طول آن ۹ روز [احتمالا ۹ روز، چون آنموقع نمیدانستم به خاطر سپردن روز و تاریخ چقدر اهمیت دارد] متوجه رفتارهای عجیب و غریب آن مرد شده بودم، اما نمیدانستم آنها را پای روانی بودنش بگذارم، یا احتمال دهم او هم مبتلا شده است. کم کم داشتم از او بیشتر از آن زامبیهای خونین سرگردان میترسیدم. تا حدی که تهدیدش کردم اگر فاصلهی ۳ متریاش را با من حفظ نکند، بلایی سرش میآورم [تنها چاقوی باقی مانده در قفسه را برداشته بودم].
به هرحال، روز نهم، یعنی همان روزی که آخرین اخبار را از تلویزیون نگاه کردیم، او دیگر پاک عقلش را از دست داد. مدام هزیان میگفت و حتی به من تهمت زد که مبتلا شدهام! هنگامی که بازویم را گرفت تا من را به زور از اینجا بیرون بیندازد [اگر در نظر بگیریم هدفش چیز دیگری نبود] با چاقویم به پهلویش ضربه زدم. دوباره و دوباره. اگر بخواهم صادق باشم، واقعا موجود سرسختی بود. احتمالا یکی دیگر از علائم ابتلا افزایش قدرت بود. وقتی به جسم بیجان آن هیولا نگاه کردم، احساس کردم که واقعا لیاقتش را داش-
در خط بالایی، کلمهی علائم را بهکار بردم.
چیزی به یادم آمد.
۱۶ روز پیش، آن زنِ در اخبار یک چیز دیگر هم گفت، که پاک آن را از یاد برده بودم.
یکی دیگر از علائم ابتلا، توهم است.