eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
وقتش رسیده بود. بالاخره وقتش رسیده بود. بعد از سال ها تلاش وقتش بود تا او را ببینم. نمی‌دانم آخرین ب
بله خب خیلی هم عالی، مثل اینه که یه پاراگراف از وسط یه رمان ۳۰۰ صفحه‌ای بخونی.😂😔 با این‌حال ممنونم !
وای مال خودم آماده نیست هنوز.🎀
هدایت شده از 𝗙𝗼𝗿𝗴𝗼𝘁𝘁𝗲𝗻
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
تصورم از نامه‌هایی که توی ناشناس برام می‌فرستید:
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
وای مال خودم آماده نیست هنوز.🎀
تا من می‌رم این دوست‌مون رو بنویسم، بیاید یه ایده‌ای بندازید وسط. نمی‌دونم والا، یه سناریوی خفنی، داستان ترسناکی، چیزی.
مثلا یه سناریوی ترسناک برام بنویسید که کرکتر اصلی‌ش من باشم.✨
از روزی که آخرین سیگنال تلویزیونی را دریافت کردیم، دقیقا ۱۶ روز می‌گذرد. مجری اخبار فوری، اعلام کرد که پس از تحقیقات انجام شده، کشف کرده‌اند که یکی از مهم‌ترین علائم ابتلا، فراموشی است. از آن به بعد، هر روز همین گوشه می‌نشینم و همه‌چیز را مرور می‌کنم. از اسم و مشخصات خودم گرفته، تا شماره تلفن نامزد سابقم. تمام جزئیات ریز زندگی‌ام را تکرار می‌کنم، مبادا چیزی را فراموش کرده باشم. حتی از چندروز پیش، خاطراتم را هم در این دفترچه می‌نویسم تا چیزی را از قلم نیاندازم. تلاش می‌کنم با این‌کار، جلوی ابتلایم به بیماری را بگیرم. البته هنوز هیچ‌کس نمی‌داند این بیماری واقعا چطور انتقال پیدا می‌کند. یا حداقل، من نمی‌دانم. اما این را می‌دانم که بهترین جا برای ماندن در دوران اپیدمی، سوپرمارکت است؛ جایی که من هستم. آن شب، همان‌طور که آرام بین قفسه‌ها قدم می‌زدم و لیست خریدم را بررسی می‌کردم، جایی در آن‌طرف خیابان کسی جیغ کشید. زنی از دست همسرش فرار می‌کرد، جیغ می‌کشید و کمک می‌خواست. احتمالا همه مثل من تصور کردند فقط یک مشکل خانوادگی است و از او فاصله گرفتند، اما وقتی آن مرد، زن بیچاره را وسط خیابان به معنای واقعی کلمه تکه و پاره کرد، همه چیز عوض شد. دیگر فقط یک نفر نبود که جیغ می‌کشید. در آن لحظه، من و آن مرد فروشنده تنها کسانی بودیم که در سوپرمارکت بودند. او بلافاصله کرکره‌ی فلزی را پایین کشید. در آن شرایط، احتمالا بهترین انتخاب همان بود. گرچه چندان مایل نبودم با یک مرد غریبه در چنین جایی تنها باشم، اما قطعا به تکه‌تکه شدن توسط آن مرد در خیابان هم علاقه‌ای نداشتم. و مهم‌تر از همه، اینجا حداقل برای ۲ ماه آینده‌ام غذا وجود داشت. در طول آن ۹ روز [احتمالا ۹ روز، چون آن‌موقع نمی‌دانستم به خاطر سپردن روز و تاریخ چقدر اهمیت دارد] متوجه رفتارهای عجیب و غریب آن مرد شده بودم، اما نمی‌دانستم آن‌ها را پای روانی بودنش بگذارم، یا احتمال دهم او هم مبتلا شده است. کم کم داشتم از او بیشتر از آن زامبی‌های خونین سرگردان می‌ترسیدم. تا حدی که تهدیدش کردم اگر فاصله‌ی ۳ متری‌اش را با من حفظ نکند، بلایی سرش می‌آورم [تنها چاقوی باقی مانده در قفسه را برداشته بودم]. به هرحال، روز نهم، یعنی همان روزی که آخرین اخبار را از تلویزیون نگاه کردیم، او دیگر پاک عقلش را از دست داد. مدام هزیان می‌گفت و حتی به من تهمت زد که مبتلا شده‌ام! هنگامی که بازویم را گرفت تا من را به زور از این‌جا بیرون بیندازد [اگر در نظر بگیریم هدفش چیز دیگری نبود] با چاقویم به پهلویش ضربه زدم. دوباره و دوباره. اگر بخواهم صادق باشم، واقعا موجود سرسختی بود. احتمالا یکی دیگر از علائم ابتلا افزایش قدرت بود. وقتی به جسم بی‌جان آن هیولا نگاه کردم، احساس کردم که واقعا لیاقتش را داش- در خط بالایی، کلمه‌ی علائم را به‌کار بردم. چیزی به یادم آمد. ۱۶ روز پیش، آن زنِ در اخبار یک چیز دیگر هم گفت، که پاک آن را از یاد برده بودم. یکی دیگر از علائم ابتلا، توهم است.
این شما و این، داستانی که قرار بود کوتاه بنویسمش.✨
دوستش ندارم خیلی.
این رو بیخیال بچه‌ها، یکی‌تون برام سناریو نوشته.😭
هدایت شده از N.Golshan
خون، خون صورتش را گرفته بود. اما او جنونش بیشتر بود و هر دفعه بیشتر از قبل ضربه میزد. محکم تر و مطمئن تر. ستیا نفس هایش به شمارش افتاده بود. هر لحظه منتظر بود گوش هایش سوت بکشد و چشم هایش سیاهی رود و همه چیز به پایان برسد. صدای رقص و پای کوبی از بالا پشت بوم به گوش میرسید. هر لحظه بیشتر استخوانش را آب میکرد. وحشتناک نیست؟ یک تیمارستان به دست بیماران روانی اداره شود؟ گمان نمیکنم گناهی داشته باشد به غیر از پرستاری از بیمار ها. مرد شروع به خودزنی کرد: یادت میاد؟ یادت میاد دستش و گرفتی و رفتی؟ یادت میاد گفتی عشق چیه تو برام تموم شدنی ای؟ فکر اینجاشو نمیکردی نه؟! بعضی موهای خود را میکشیدند، بعضی سعی میکردند چشم خود را از حدقه در بیاورند و بعضی به قدری خودزنی کرده بودند که جان داده بودند و ریق رحمت را سرکشیده بودند. ستیا تلو تلو خوران دستش را سوی مبل برد و آن را بلند کرد و پایه اش را بر روی کمر آن مرد فرود آورد. یک سد از جلو راهش برداشته شد. پا به فرار گذاشت و هرکس و هرچیز را از جلو راهش کنار میزد. چشم های خیره، صورت های خونی، انگشت های شکسته. به در آخر رسید. باز نمیشد و حس میکرد بعد از هر کوبیدن یک قفل بر روی قفل هایش اضافه میشد. صدای جیغ هر لحظه ذهنش را در هم می فشرد. نه نه نههه! پرستار فریاد کشید: ستیا آروم بااااش. پرستار دیگر سرُم آرامبخش را در دست های او فرو کرد و او را تنها گذاشتند. ذهنش تبدیل به زندانی شده بود که فرار کردن ازش سخت دشوار بود. «رسادخت»