کتابخونهیزیرشیروونی.
خب دوسِتان.
اینی که میبینید یکی از داستانهای منه که واسه چندقرن پیشه.
الان که دوباره خوندمش به طرز مضحکی پر از اشکال بود، ولی نخواستم ادیتش کنم که یادگاری بمونه از حماقتهام.✨
خلاصه، میتونید یه نگاه بهش بندازید.
صرفاً جهت اینکه شما هم یختون آب شه و داستانهاتون رو بفرستید برام.*
کتابخونهیزیرشیروونی.
اهم اهم* چالش جدیدددد. خب، اینیکی توضیح خاصی نداره؛ یه داستان کوتاه ترسناک بنویسید. وقتی میگم کوتا
فعلا بنویسید و بفرستید، آخرشب میذارمشون.
هاها.
بچهها اگه آهنگ بیکلام با وایب ترسناکطور دارید بفرستید برام لطفا.🤝
[نگید که شما موقع نوشتن داستان ترسناک آهنگ اینجوری گوش نمیکنید تا.. نمیدونم.. یهجوری بشید.]
کتابخونهیزیرشیروونی.
اهم اهم* چالش جدیدددد. خب، اینیکی توضیح خاصی نداره؛ یه داستان کوتاه ترسناک بنویسید. وقتی میگم کوتا
دو نفر نوشتید فقط؟
نکنه [خدایینکرده] از غذای مسمومی که قرار بوده به قربانیتون بدید خودتون خوردید؟
خب من قرار بود امشب اینجا رو با داستان ترسناکهاتون منفجر کنم.
که خب دو نفر بیشتر ننوشتید کلا:))))
هدایت شده از ⚔𝖬𝖺ik𝟱Whe𝖾𝗅er (ᖇᥲᥒ𝗀ᥱ𝗋)
زن از پله های خانه که صدای جیر جیرش کل خانه را برداشته پایین آمد. سر میز شام ، رو به روی شوهرش نشست. خانه بوی بد جنازه گرفته بود و زن چشم از سایه اش برنمیداشت . تکه ای از گوشت ظرفش را خورد . شوهرش گفت:《 خوشمزه است؟》 زن گفت:《 چی؟ راستی بچه مون کجاست؟》مرد پوزخندی شیطانی زد و با آرامش تمام گفت:《 بچمون. 》