eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
ایده نمی‌ندازید وسط؟ من که فعلا به اندازه‌ی کافی موضوع برای نوشتن دارم، برای خودتون.😂
همین الان یه ایده به ذهنم رسید.👍
این یکی این‌جوریه که: شما یه قفسه از کتابخونه‌تون رو در نظر می‌گیرید [قسمتی که رمان‌هاتون رو گذاشتید] ؛ سومین کتاب از سمت راست، و دومین کتاب از سمت چپ قفسه رو انتخاب می‌کنید؛ و سکانس ملاقات شخصیت‌های اصلی این دو کتاب رو می‌نویسید! چطوره؟ برای نوشته‌هاتون هم مثل قبل: اینجا و اینجا.
مثلا فکر کنید یکی از کتاب‌ها جنایی باشه و شخصیت اصلیش درگیر کلی قتل و معما، و اون یکی کتاب عاشقانه دربیاد و تنها دغدغه‌ی شخصیت اصلیش مثلث عشقی‌ای که توش گیر افتاده باشه.😂😔
هدایت شده از N.Golshan
دست در لای موهای قرمزش برد. موهای سرش نرم و براق بود!شاید به خاطر حمام نرفتنش به این وضع افتاده بود. سه هفته ای میشد که ونگوگ بوم را به کمرش میبست و رنگ هارا در آغوش میگرفت و هر منظره ای را که میدید ، بساط میکرد و شروع به نقاشی کردن میکرد. سر و صورتش رنگی بود و ریش هایش به قدری میخرارید که گمان میکرد در آنها شپش افتاده است. نفس نفس میزد.گویا مجنون شده بود! مجنون نقاشی کشیدن و نقاش شدن! قدم های کوچکی برداشت هر چند به نظر خود بسیار بزرگ بودند. شال گردنش را که مدام در هوا به رقص در می آمد را دور گردنش پیچید و زیر لب غر غر کرد. مردی را دید. به نظر آشفته می آمد. نیشخندی زد و شانه ای بالا انداخت. میخواست گذر کند ولی مگر او هم قرار بود مانند آدم های زمینی شود؟ پیش خود گفت:پس چه کسی باید راز های مگوی این مرد کله قرمز را بشنود؟! شلوار مرد را کشید تا شاید متوجه ی او شود.اما مرد خم شده بود به سمت بوم و سخت مشغول کشیدن چیزی بود. شازده سرش را آنقدر این طرف و آن طرف کرد تا بلاخره دید آنچه نباید را! گل های قرمز و شاداب بر روی بوم نقش بسته بودند . یاد گل خودش افتاد. _ آیا او هم مثل من پریشان است و برگ های نازش روز به روز از دوری من زرد و کدر می شود؟ ونسان چشمش به شازده افتاد و لبخندی زد. +تو...تو همان شازده ی اگزوپری هستی؟ شازده به بوم خیره شده بود و گفت: _من همان شازده ی گل سرخم.همان شازده ای که مالک سیارک است. همان شازده که... ونسان حرفش را قطع کرد: +بله بله فهمیدم. شازده را بلند کرد و با ملایمت بر روی شانه اش نشاند و گفت: +یادم می آید شیفته ی گلی بودی. اما گل ها هم روزی پژمرده میشوند و میمیرند. شازده گفت: _همه کس و همه چیز روزی به پایان میرسند. آیا من نباید احساساتم را بروز دهم؟ این حس ها دست من نیستند!این قلب است که برای خود داستان سرایی میکند و من را آشفته میسازد. ونگوگ گفت: _قلب که دست و پا میزند اما وقتی قلبی به ما نگاه نمیکند چه کار کنیم؟ شازده اضافه کرد:_همیشه با خود گفته ام که او مرا برای خودم میخواهد یا برای خودش؟ +مرا میخواهد تا بر روی زخم هایش مرهم باشم و دور او بگردم،یا مرا میخواهد که شننده ای باشم تا از عشق های قبلیش برایم بگوید و فریاد بزند هنوز عاشقش است؟! شازده گفت:_هر چند ،هر دوی این شیرین است. به بوم خیره شدند . غافل از درد های پنهانی که در دلشان لانه کرده بودند.
دیدار ونگوگ و شازده کوچولو:)))))
می‌شه تفنگ آبپاش‌ها رو بیارید لطفا؟ یکی اینجا نیاز داره خیس بشه. اشاره به خودم*
متاسفانه هنوز نوشتن تقدیمی‌ها رو شروع نکردم. احتمالا به‌خاطر اینه که باهاتون رودروایسی ندارم.😂🎀