eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها اومده به آتیش بکشه اینجا رو.
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
اینجوریه که: شما می‌رید یه کتاب رندوم، یا مثلا آخرین کتابی که خوندید رو برمی‌دارید؛ من یه سری شماره‌
کلمات رندوم: از کتاب...کیمیاگر جوان،حرف،سکوت،دل جوان میدوید و سر میچرخاند اما انگار جاده پایانی نداشت،دور و برش هم تاریکی بود و بس.اصلا چرا اینجا بود؟چیزی به یاد نداشت.حداقل هنوز سنگینی کوله ی خوراکی هایش را روی شانه هایش حس میکرد.حالا چند روزی از این اوضاع میگذشت.دیگر عادت کرده بود:سیاهی مطلق،جاده ی بی انتها،مردم سرگردان توی جاده،حرف های پنهان و سکوتی نهان.اینجا اگر از خودت غافل میشدی سر از معده ی آدم های آدمخوار در میاوردی!البته حق هم داشتند،آدم ها تا لب پرتگاه نباشند که اهمیت بقا را درنمی یابند. اما جوان اینطور نبود،دلش بزرگ بود،حواس جمع بود و مهربان.مگر میشد گریه ی دختربچه های کوچک توی جاده را ببیند و از غذایش به آنها ندهد؟مگر میشد بگذارد این کودکان بشوند طعمه ی گرسنگی آن آدم بزرگها؟ولی خب یک جاهایی کم می‌آوری،فرقی ندارد کوچک باشی یا بزرگ،جوان باشی یا پیر،جوان ما هم کم آورد.شاید یک جایی پشت ابر های نداشته ی این جاده ی سیاه و تاریک خوابیدن معنی اش کم اوردن نمیشد.اما وقتی توی یک جاده ی بی پایان با یک عالمه ادم ادمخوار گیر افتادی خوابیدنت برابر میشود با کم اوردن،برابر میشود با مرگ.جوان اما کودکانش را به امن ترین جای جاده ی ناامن سپرد،ته مانده ی غذا را تکه تکه کرد و کوله را همانجا گذاشت و بعد پلک های سنگینی که نمی‌دانست تا اینجا چگونه باز نگهشان داشته را بست و وقتی چشمانش را باز کرد سیاهی نبود، تاریکی نبود،حالا فقط نور بود و سکوت.نکند اینجا..بهشت بود؟...
هدایت شده از ؛
یعنی از بین هشت میلیارد نفر این مثلا کره ی خاکی،حتی یک نفر هم حاضر به خواندن نوشته های خاک خورده ی ته انباری ام نیست؟اهمیتی ندارد که نیست.مینویسم،آنقدر مینویسم تا انگشت هایم تاول بزنند،اصلا آنقدر مینویسم تا خون ازشان بچکد،مگر من چه چیزی از آنهمه نویسنده کم داشتم؟اصلا از آنجا که میدانم هم نویسنده‌ کسی است که مینویسد.همین هم یعنی محتوای نوشته هایم مهم نیست و این یعنی من هم نویسنده ام!نوشتن خیلی سخت و مبهم است،حداقل برای من. برای نوشتن احساس لازم است،عاطفه نیاز است،باید یک شعله ای درونت روشن شود،شعله باید زخم های کهنه ی قلبت را بسوزاند.بعد هم کلمه ها خودشان از میان خاکستر زخم ها بلند میشوند و درست همانجایی که باید باشند،درست همان لحظه ای باید باشند،همانجایی احساساتت دارند خفه ات میکنند،به دادت میرسدند.مهم نیست برای که مینویسی،اصلا اهمیتی ندارد کسی بخواند یا نه،اهمیتی ندارد خوب مینویسی یا نه.بگذار یک رازی را به تو بگویم:مطمئن باش آخر سر یکی پیدا میشود،یکی از راه میرسد،یکی که تو عزیزش هستی،یکی میرسد که ذوق چشمانش موقع خواندن نوشته هایت آتشی را در قلبت روشن میکند،قلبت را گرم میکند،اگر هم نبود،من خودم هستم.فقط کافیست کلمه هایت را روی برگه بچینی،برگه ات را مهر و موم کنی و آن را توی گلدان روی جاکفشی دفن کنی و بعد هم منتظر بمان،به تو قول می‌دهم که می آیم،کلمه هایت را میخوانم،برای احساساتت ذوق میکنم،و قلبت را گرم میکنم،تو فقط کاری که گفتم را بکن،من به تو قول می‌دهم از همان قول های مردانه ای که دلت به آن محکم باشد،از همان ها که نمی‌توان شکست،من از اعماق وجودم به تو قول می‌دهم... اما تو هم به من قول بده،قول بده که منتظرم میمانی،آنقدر منتظرم بمان تا بیایم ای عزیز نداشته ی من...
هدایت شده از ؛
نوشتم و نوشتم و نوشتم...اما خب چه حاصل ؟ حرف دلی که با چرخیدن زبان فهمانده نشد،با قلم که دگر جای خود..میان نوشتن درد هایم به فکر رعایت قاعده و چارچوب باشم ...میان هجوم خنجر های تیز خاطرات ، باید خودم را جمع و جور کنم و تصویر سازی کنم...میان اشک و بغض ، باید تضاد و پارادوکس بسازم...میان صداهای مغزم باید دست آن کلمه هایی که با سرعت دارند از دست افکار مشوشم فرار میکنند را بگیرم و اینجا بنشانم...با همه ی این تفاسیر ، هنوز هم فکر میکنی من برای این کم تلاش کرده ام ؟نوشتن تمام جان من بود که دنیای اطرافم آن را از من ربود و اکنون من مانده ام با این واژه های بدبخت و خدا زده که ناله های بی‌خانمانیشان را چگونه خفه کنم...بی‌انصافی است که به سوختن هایم بگویی تنبلی...من ندویدم که شعله ی این آتش بیشتر نشود و این ویرانه بیشتر از این نسوزد و اوراق کمتر بسوزند...اما تو هر بار آمدی و بر شعله این آتش دمیدی و رفتی ...انصاف نبود! به نظرم دگر بپذیر که من تنها مقصر اوضاع اکنون نبودم.تنها تلاش من برای در امان داشتن دنیای نیلگون خودم بود...من به فکر احقاق رویاهای تو نبودم و این شد گناه من...داستان زندگی ما همین است عزیزم...دنبال چیز دیگری نباش.تو مرا از خودت راندی،کل وجودم را خاکستر کردی و حال که دارم روی آن ویرانه ها دوباره خودم را ذره ذره با آب و گل و مشقت آباد میکنم مرا از چه سبب سرزنش میکنی ؟ یاد گذشته ها خیالت را راحت میکند؟ نیازی نیست به آن حنجر‌ه‌ی قشنگت زحمت بدهی و حرفش را پیش بکشی ، من هر شب ، هر روز و هر لحظه دارم دسته گل هایی که بر سر مزار آرزوهایم گذاشته ام را میبینم...
هدایت شده از ؛
این ای‌کاش ها،این شاید ها، این تقریبا ها جامه ی آرزوهایم را تکه تکه کرده اند...مثلا ، ای‌کاش اینطور نمیشد ، ای کاش من به جای فلانی بودم ، ای کاش من هم میتوانستم ، ای کاش سرنوشت با ما هم از سر مهر برخورد میکرد...شاید تلاش هایم کافی نبود ، شاید من سخت میگیرم ، شاید باید بهتر حرف میزدم ، شاید تقصیر من بود ، شاید.‌‌..من تقریبا فراموشش کردم ، تقریبا پیروز شدم ، تقریبا به آرزو و هدفهایم دست یافتم ، تقریبا انسان خوبی بودم ، تقریبا از فرصت هایم استفاده کردم ، تقریبا تمامش کردم...میبینی ؟ هر کدام از این حرفهای به ظاهر ساده توانایی به عقب انداختن روند عمرم را داشتند.اما ای عزیز نداشته ی من، مگر ما چند بار مهمان این پهنه‌ی خاکی هستیم ، که این یکبار را هم با همین حرف‌ها به کام خودمان زهر مار کنیم؟
هدایت شده از ؛
مرا در گذشته ها رها کن،جایم آنجا خوش تر است!با زخم های کودکی‌ام‌ در گیر و دارم...با خودم کلنجار میروم. لابه‌لای خاطراتم؛شانه بر گیسوی دخترکی میزنم که همیشه در سکوتش غرق بود...من را در گذشته ها رها کن ... به فکرم نباش ، احوالم را نپرس ، دیر به دیر به دیدارم بیا...من اینجا دخترکی را دارم که هنوز نتوانسته یک شانه برای گریستن پیدا کند... میخواهم شانه اش شوم ، میخوام پناه و دلخوشی اش شوم... آغوشی فراموش شده کنج من مانده است که از دیر بازها حسرتش را میخورم ...و یک دست ، که همیشه گرمای حضورش بود اما سایه اش را حتی ندیدم.میدانی؟ تمام آن دوستت دارم ها و قربان صدقه رفتن ها،لاف بود و دروغ بود و عجیب...آری عجیب بود!عحیب بود که در طلوع آفتاب بر سرت داد میزنند و با غروبش نوازشت میکنند!عجیب بود که رویا هایت را میدزدیدند و سپس میگفتند چه رویا های زیبا و دست یافتنی ای داری!عجیب بود که به آنی که خودشان میخواستند افتخار میکردند و به آنی که بودیم لعنت میفرستادند!عجیب بود...اما ، دردناک هم میشد...آنجایی که دگر سکوت امانت را میبرید و آه از نهادت بلند میشد و ناخودآگاه حرفهایی را میزدی که سالهای سال در دلت مانده بود...اما همان حرفها را ، نمیشنوند!حرفهایی که بوی حسرتِ بچگی کردن میدهد ، حرفهایی که بوی حسرت نوجوانی میدهد ، را نمیشنوند و در نهایت بازهم ، همانی که خودشان میخواهند بپذیرند را میشنوند...اصلا فکر کنم آنها میخواهند ما را لجن زاری بی انتها ببینند و خودشان را گلزار... اما نه!،ما چنین نبودیم و چنین نیستید شما...
مرا در گذشته رها کن.