eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دونم دارم نوشتن تقدیمی‌ها رو زیادی طولش می‌دم.👍 امیدوارم بدونید که بخاطر تنبلیمه و فکر نکنید قراره چیز خاصی از توشون دربیاد.✨
از قاتل سریالی بودن خسته‌م. می‌خوام تا اطلاع ثانوی قاتل سینمایی باشم.
Writers when they really have to write:
برای خودم صدق نمی‌کنه به‌هرحال*
اهم اهم* از اون‌جایی که اینجا زیادی خالیه، چندتاییش که آماده شده رو می‌فرستم براتون=]
درحالی که لیوان قهوه‌ام را در دست دارم، از کافه بیرون می‌زنم. سرمای خفیف هوا پوست صورتم را قلقلک می‌دهد. خیابان خلوت‌تر از معمول است. قدم زنان از کنار ساختمان‌های بلند و مغازه‌های مختلف می‌گذرم. از این زاویه که نگاه می‌کنم، چکمه‌های کرم رنگم روی سنگ فرش خیابان زیبا به نظر - ناگهان، حرکت سریع چیزی را مقابل صورتم احساس می‌کنم. قبل از اینکه حتی بتوانم سرم را کامل بالا بیاورم، صدای مهلک برخوردش با زمین، برجا میخکوبم می‌کند. قطرات گرمی را روی پوست صورتم حس می‌کنم. نگاهم همچنان به رو به رو خیره شده است. وقتی بالاخره آن را پایین می‌آورم، می‌بینم که جسمی در کمتر از یک قدمی‌ام روی زمین افتاده است. مانند عروسک خیمه‌شب‌بازی، هرکدام از دست و پاهایش به سمتی خمیده شده، و گردنش بیش از اندازه چرخیده است. و همین‌طور، چکمه‌های زیبایم، الان قرمزند. -برای جانا.
ناخودآگاه، قدمی به عقب برمی‌دارم. دستم با لیوان روی میز برخورد می‌کند. لیوان روی زمین می‌افتد و صدای شکستنش مانند جیغی گوش‌خراش در آشپزخانه می‌پیچد. او، برای لحظه‌ای بی‌حرکت می‌ماند. اما بعد با عجله آن گوی‌های چشم‌مانند را در حفره‌های صورتش فرو می‌کند و به سمت من برمی‌گردد. -اوه.. سلام! چه بی‌سروصدا اومدی عزیزم. به چهره‌ی مادرم لبخندی می‌زنم و سر تکان می‌دهم. آرام، جارو را از گوشه‌ی آشپزخانه برمی‌دارم و مشغول جمع کردن خرده شیشه‌های روی زمین می‌شوم. به روی خودم نمی‌آورم که از بین زیپ نیمه‌باز پشت لباسش، آن صفحه‌ی فلزی را روی کمرش دیدم. قسمتی برای قرار دادن باتری. -برای کیا.
امروز قرار است روز پرکاری باشد. به سمت سردخانه می‌روم تا جسد را برای کالبدشکافی به سالن تشریح ببرم. دستگیره‌ی درب فلزی را می‌چرخانم و هر دو لگنه‌ی آن را کامل باز می‌کنم، به طوری که تخت چرخ‌دار از آن رد شود. وارد می‌شوم و چراغ را روشن می‌کنم. جسد از قبل توسط یکی دیگر از همکارانم از کابین بیرون آمده و روی تختی فلزی قرار گرفته، و پارچه‌ای سفید رویش را پوشانده است. به سمت تخت می‌روم و آن را دور می‌زنم تا به بالای سر جسد برسم. دستگیره‌ی آن قسمت را می‌گیرم و تلاش می‌کنم تا تخت را به جلو حرکت دهم. تکان نمی‌خورد. فکر می‌کنم شاید چرخ پایه‌هایش قفل باشند، پس خم می‌شوم تا آن‌ها را چک کنم. در همان لحظه، درِ سردخانه با صدای مهیبی بسته می‌شود. همان‌جا بالای تخت می‌ایستم. ضربان قلبم بالا رفته و ذهنم کاملا قفل شده است. همان موقع است که... جسد تکان می‌خورد. بلند می‌شود و سرجایش می‌نشیند. کمر برهنه‌اش را می‌بینم. پارچه‌ی سفید رنگ اما، همچنان صورتش را پوشانده است. ناگهان، پارچه از روی صورتش پایین می‌افتد. روی درب فلزی و نیمه شفاف مقابل، می‌توانم انعکاس چهره‌اش را ببینم. لبخند بزرگ و چندش آورش نیمی از صورتش را پر کرده است. گردنش، شروع به چرخیدن به سمت من می‌کند. به یاد می‌آورم که فراموش کرده‌ام جیغ بزنم. -برای Querencia.
خب، قاتل‌های سریالی و سینمایی عزیز، این مدت همه‌ش ایده می‌دادیم واسه نوشتن، الان می‌خوام یه چیزی بندازم وسط که حرف بزنید. یعنی می‌تونید این رو هم در قالب داستان بنویسیدا، ولی خب.. عام.. هرجور صلاحه.