همین جا هم حکم تیمارستان رو داره تقریبا.
آدم سالم پیدا نمیشه توش.☺️✨
هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/789
شما که با تجربه بگو بهترین قتلی که انجام دادی چی بود
#دایگو
خببببب.
یه ایدهی جدید اوردم براتون.
هاها*
شما قراره داستان یه بیمار روانی رو توی تیمارستان نقل کنید؛ و جزئیات داستانتون رو اینطوری میچینید:
پینترست رو باز میکنید،
اولین پین، میشه ظاهر کرکتر اصلیتون.
چهارمین پین، میشه روحیاتش.
هفتمین پین، میشه بیماری روانیش.
و دهمین پین، میشه گرهی داستانیتون.
[اگه پینترست ندارید، شاید بتونید از اپهای دیگهای استفاده کنید. نمیدونم.😂]
نوشتههاتون رو بفرستید اینجا یا اینجا .
کتابخونهیزیرشیروونی.
خببببب. یه ایدهی جدید اوردم براتون. هاها* شما قراره داستان یه بیمار روانی رو توی تیمارستان نقل کنید
شاید اگه یکم تو زندگیم جدیتر بودم الان همهی پینهام یه مشت میم درنمیومدن.
کتابخونهیزیرشیروونی.
امروز قرار است روز پرکاری باشد. به سمت سردخانه میروم تا جسد را برای کالبدشکافی به سالن تشریح ببرم.
چشمانم را باز میکنم.
کمی طول میکشد تا به یاد بیاورم نیمه شب است. صدای ناواضحی در سرم پیچیده است.
اوه. موبایلم زنگ میخورد.
ناله کنان دستم را به سمتش دراز میکنم و از کنار تخت برشمیدارم. از لای پلکهای نیمه بازم، نگاهی به صفحهی گوشی میاندازم. شماره ناشناس است. تماس را وصل میکنم و با زحمت میگویم: بله؟
صدای آن طرف تلفن، جیغ میکشد.
جیغ میکشد و گریه میکند و احتمالا لا به لای آنها چیزهایی هم میگوید که متوجه نمیشوم.
مجبور میشوم موبایل را از گوشم فاصله بدهم. میخواهم چیزی بگویم تا او را آرام کنم، اما خودش به یکباره ساکت میشود.
نفس سنگینش را بیرون میدهد. صدایش میلرزد. اینبار، دو کلمه بیشتر زمزمه نمیکند.
موجی از سرما به مغز استخوانم نفوذ میکند. احساس میکنم فلج شدهام.
اما نه به این خاطر که او از من خواست تا فرار کنم. برای اینکه در یک لحظه، صاحب آن صدا را شناختم.
خودم بودم.
-برای Miracle.