eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینید چی پیدا کردم. هاها*
تشکر لازم نیست بچه‌ها.😔✨
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
امروز قرار است روز پرکاری باشد. به سمت سردخانه می‌روم تا جسد را برای کالبدشکافی به سالن تشریح ببرم.
چشمانم را باز می‌کنم. کمی طول می‌کشد تا به یاد بیاورم نیمه شب است. صدای ناواضحی در سرم پیچیده است. اوه. موبایلم زنگ می‌خورد. ناله کنان دستم را به سمتش دراز می‌کنم و از کنار تخت بر‌ش‌می‌دارم. از لای پلک‌های نیمه بازم، نگاهی به صفحه‌ی گوشی می‌اندازم. شماره ناشناس است. تماس را وصل می‌کنم و با زحمت می‌گویم: بله؟ صدای آن طرف تلفن، جیغ می‌کشد. جیغ می‌کشد و گریه می‌کند و احتمالا لا به لای آن‌ها چیزهایی هم می‌گوید که متوجه نمی‌شوم. مجبور می‌شوم موبایل را از گوشم فاصله بدهم. می‌خواهم چیزی بگویم تا او را آرام کنم، اما خودش به یک‌باره ساکت می‌شود. نفس سنگینش را بیرون می‌دهد. صدایش می‌لرزد. این‌بار، دو کلمه بیشتر زمزمه نمی‌کند. موجی از سرما به مغز استخوانم نفوذ می‌کند. احساس می‌کنم فلج شده‌ام. اما نه به این خاطر که او از من خواست تا فرار کنم. برای این‌که در یک لحظه، صاحب آن صدا را شناختم. خودم بودم. -برای Miracle.
داستان ترسناک کوتاه؟ مهر داره میاد.
اگه روی خودتون/قربانی‌تون/کرکتر داستانتون امتحان کردید بهم خبر بدید همین‌طوری پیش رفته یا نه.✨
هدایت شده از Amani
در عصر غم‌بار قرنی که آفتاب بر آجرهای نمورِ تیمارستانی متروک می‌تابید، دختری جوان – به سان شعله‌ای نحیف – میان سایه‌ها می‌زیست. نامش در دفترها نیامده بود؛ لیک به چشمان سبزش، که همچون زمردان مغرب می‌درخشید، می‌توانستی بشناسی‌اش. گیسوانی به رنگِ آتش افول‌کننده‌ی پاییز داشت، همان رنگی که شاعران فراموش‌کار به "ناله‌ی برگِ خزان" تشبیه کرده‌اند. او هفده سال بیش نداشت، اما بر چهره‌ی ظریفش نقشی از ده‌ها قرن اندوه نشسته بود. تهی‌دست بود و از نژاد کسانی که فقر، همزادشان است؛ و در انزوای سردِ خویش، همچون گربه‌ای وحشی و محتاط، در سایه‌ی دیوارها پنهان می‌شد. اضطراب، همچون اژدهایی درون سینه‌اش، هر دم او را می‌بلعید و باز به بیرون می‌افکند. در خلوتِ دیرینه‌ی شبانگاهان، هنگامی که بیماران تیمارستان در خوابی بی‌قرار دست و پا می‌زدند و ناله‌هایشان سقف را چون ناقوس جنون به لرزه درمی‌آورد، دخترک در گوشه‌ای نشسته و شیشه‌های غبارگرفته‌ی داروخانه را می‌کاوید. سرانجام، دستان لرزانش معجونی ساخت که عطر آن، هر روحی را به بند می‌کشید: آمورتنتیا – شراب فریبنده‌ی عشق و وسوسه. با نگاهی که نیمی از جنون و نیمی از نبوغ بود، معجون را در آبِ بیمارستان آمیخت. بوی آن، همچون نغمه‌ای پنهان، در مشامِ هر دیوانه خزید و دل‌ها را به شعله‌ای موهوم سپرد. بیماران، پرستاران و حتی طبیبان – جملگی مفتون شدند؛ و در آن هنگامه‌ی شور و بی‌خودی، دختر همچون گربه‌ای چابک از پنجره‌ای شکسته رهسپار تاریکی بیرون گشت. و چنین بود که دخترکِ گیسوانِ آتشین، در پناه شب، از حصار تیمارستان گریخت؛ لیک در پشت سرش، هزارتوی وهم و جنون باقی ماند، و آنانی که هنوز بوی معجون را در جان داشتند، هرگز از طلسمِ او رهایی نیافتند.~☆
ادبیات رو شما می‌بینید اصلا؟ وای.
بدبختیای خودم کمه؛ الان باید سر دراماهای میلی هم حرص بخورم. بیخیال خانم مک فادن. ولمون کن زن.😑
بچه‌ها، "راهنمای قتل از یک دختر خوب" از هالی جکسون رو دیدید؟ کتابش بهتره یا سریالش؟
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید داشتن خواهر کوچک به معنای واقعی کلمه مصیبت است ، مثلاً تصور کنید دست می‌گذارد روی نقطه‌ی ضعفتان و تا سر حد مرگ حرصتان می‌دهد ، ولی شما باید خودتان را تحمل کرده و گردنش را خرد نکنید. یا لحظه ای را تصور کنید که کاملاً شرایط اینکه پرتش کنم و با کمر به زمین بزنمش محیا بود ولی باید به آرامی زمین می‌گذاشتمش. به شخصه از بچه‌های لوس و نُنُر متنفرم ، آنهایی که با کوچکترین زخمی طوری رفتار می‌کنند که گویا زخم شمشیر خورده‌اند ، در هر کاری (هر کاری) ازتان کمک می‌خواهند ، کاری ازشان می‌خواهی نمی‌کنند ، جیغ جیغو‌های بی ادبی که اگر فحششان بدهید همچون طوطی تکرار می‌کنند ، و بدتر از همه به صورتتان سیلی یا مشت می‌زنند. آخری خط قرمز من است ، وقتی به صورتم ضربه بزنند حس حقارت می‌کنم...