eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
ممنون که باهامون به اشتراک گذاشتی ممبر! پ.ن: یاد بگیریددد*
هدایت شده از Amani
دریغا! آن دوشیزه‌ی نحیف، با رخساری که سپیدی‌اش یادآور پرده‌های مه‌آلود صبح بود، در حجره‌ی خویش می‌زیست؛ در میان دیوارهایی که به آه و سکوت خو گرفته بودند. هر روزش، همچون رشته‌ای از ساعات یکسان و بی‌نفس، به تکرار می‌گذشت؛ کاغذی در کنج می‌نوشت، قطره‌ای دارو به جام می‌ریخت، و در آینه به چشمانی می‌نگریست که هر دم فروغشان از بیمِ بیماری کم‌تر می‌شد. شهر از کنارش می‌گذشت، بی‌آنکه حضورش را دریابد؛ گویی او خود سایه‌ای بیش نبود. در دل اما یاد ایامی را حمل می‌کرد که خنده‌هایش بر آستان عصر می‌نشست و دست‌هایش هنوز گرمای دیگری را در خویش نگه می‌داشت. لیک آن روزها، چنان رؤیایی دور، در پرده‌ی غبار محو گشته بودند. شبی رسید، با مهی غلیظ و بارانی که به پنجره می‌کوبید. او شمعی افروخت و بر صندلی چوبین نشست، سر فروگرفته بر دفتر خاطراتش. ناگاه نسیمی سرد از درز در لغزید، و سکوتی شگرف در اتاق گسترده شد؛ چنان بود که حضور نامرئی‌ای در پیرامونش می‌خرامید. بامدادان، همسایه‌ها او را یافتند؛ شمع نیم‌سوخته هنوز بر میز می‌لرزید، دفترچه باز بود، و قطره‌ای سرخ بر حاشیه‌ی آن نقش بسته بود؛ چنان‌که گویی کلمه‌ای ناتمام با خون نقطه خورده باشد. هیچ‌کس سخن نگفت، لیک در نگاه‌هاشان بیمی مشترک بود، و در سکوت خانه، زمزمه‌ای خاموش باقی ماند: گاه مرگ، نه از ره بیماری، که از دستِ آشناترین سایه فرود می‌آید.
هدایت شده از Amani
«…روزهایم همه در یک رنگ فرو رفته‌اند؛ نه صبح به راستی صبح است، نه شب به راستی شب. همه‌چیز تنها امتدادی‌ست از خستگی. من به تماشای خویش نشسته‌ام، همچون کسی که در آبگیر راکدی سایه‌اش را می‌نگرد. بیماری، این مهمان بی‌دعوت، گوشت و روحم را با صبری بی‌پایان می‌جود. لیک آنچه مرا بیش از تب و درد می‌فرساید، صدای قدم‌هایی‌ست که در سکوت شب به پشت در می‌رسد. گمان می‌برم که روح خاطرات من است، آمده تا حق خویش را بازستاند. گاه گمان می‌برم چهره‌ای آشناست که پشت این صداست… آه! چهره‌ای که روزگاری، چون پناهی بر سینه‌ام آرام می‌گرفت. امشب، در لرزش شعله‌ی شمع، دریافتم که دیگر گریزگاهی نیست. اگر این کلمات آخرین باشند، بگذار نوشته باشم که زندگی‌ام نه با بیماری، که با یاد گذشته پایان می‌یابد. صدای دستگیره نزدیک‌تر می‌شود…» ---- و پس از آن، قلم بر کاغذ افتاده بود، و سطر نیمه‌تمام در خون خفته.
زبانم قاصره:)))))
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید فعلا نمیتونم در چالش جدیدی که گذاشتید شرکت کنم، البته که تجربه ی خیلی کمی دارم تو نوشتن،همون انشاهای ساده ی مدرسه باعث شد از نوشتن خوشم بیاد؛ خلاصه که خوشحال میشم این نوشته‌م رو که شاید بشه اسمش رو متن گذاشت بخونید و نظرتون رو بیان کنید🙃. دوباره از همان روزهای خسته کننده و زجر آور... و باز همان خستگی و عطش برای از بین رفتن. مانند همیشه بعد از یک تجربه ناخوشایند، به آغوش گرم خواب پناه می‌برم. به عطر خوشایندِ بالشت بیچاره‌ام، که عمریست محکوم به نظاره ی درد و اشک من است. به پتوی غم آوری که برایم پناهگاه می‌سازد، هنگام کودکی، کلبه ای برایم در جنگل بچگی‌هایم با پشتی های خانه و حال در بزرگسالی تونلی تاریک که نقش آغوش مادری را بازی می‌کند برایم. [ادامه‌ش پیام بعدی]
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید اشک ریزان به‌خواب می‌روم و تنها نگرانیم این است هنگامی که از خواب برخیزم چشمانم باد کرده و یادآورِ زجرهایم نباشد... با حس کردن درد شدی در تمام بدنم از خواب برمی‌خیزم، نفسم بالا نمی‌آید گویی اشک های نریخته‌ام سدی شده از جنسِ بغض و راه تنفسم را بسته است. اشکی ناخودآگاه در حصار چشمانم حلقه میزند؛ انگار که کسی پاهایم را می‌کشد و آرام آرام چیزی که تمام مدت بدنم را فرا گرفته‌، از آن خارج می‌شود. در دلم فریاد می‌زنم و در دریای اشک‌هایم دست و پا، و در انبوهی از خاطرات تلخ و شیرینم غرق می‌شوم. آهسته آهسته دست از تقلا بر می‌دارم و روحم را به دست خاطرات خاک‌خورده‌ام می‌سپارم و به یاد داستانِ زندگیم لبخند زنان به خوابی ابدی می‌روم .... پایان
خب حقیقتش خیلی رو مود نظر دادن نیستم الان.😂 ولی خب اگه بخوام یه کوچولو اصلاحیه بزنم: -پتوی غم آور ؟ -بند آخر اولین پیامت بیان واضحی نداره. جمله‌بندی‌هات رو تغییر بده. - یه سری صفات رو شاید بتونی جایگزین کنی. مثل اشک ریزان مثلا. -حس می‌کنم جمله‌ی اول پیام دومت هم یکم جمله بندی درستی نداره. فکر کنم باید اینجوری بگیم که: تنها نگرانیم این است که هنگامی که از خواب برمی‌خیزم، ... زجرهایم باشند. -چون توی خط بالایی فعل برخواستن رو استفاده کردی، به نظرم دوباره تکرارش نکن. -جملات بند آخر رو کوتاه‌تر کن. همه‌ش رو با حرف ربط به هم نچسبون. -خواب ابدی یکم کلیشه‌ایه.. -در کل از علائم نگارشی با دقت بیشتری استفاده کن=]
من خیلی نکات ریز رو گفتم.. کلیاتش با شما.
ببین قشنگ و دلنشین بود متنت در کل. مطمئنم خیلی بهتر هم می‌شی! فقط خب.. یکم موضوعش تکراری بود دیگه.. و یکم هم باید ادبیاتت رو تغییر بدی:))) پ.ن: برای بار nام، من یه تازه‌کارم و هیچی بارم نیست. خیلی توجه نکنید به حرفام.😂😭
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید یه متن نوشتم ببین چجوریه؟ نمی‌دانستم در خوابم، یا واقعیت، اما هرچه که میدیدم غیر ممکن به نظر می آمد‌. هرچه که میگذشت بر این باور میشدم که نمیشود این اتفاق در واقعیت بیفتد و مطمئن شدم که خواب است. در تاریکی، چهره ای سیاه و مبهوت دیدم که خیلی ترسناک بود، اما نه برای من! چون من ترسناک تر از این چهره را هم دیده بودم؛ در خواب هایم، در روهایم، در کابوس ها و حتی واقعیت. ولی عادت کرده بودم‌. چه کنم، این هم زندگیِ من است، مگر نه؟
من همین الان یه فیلم ترسناک رو تموم کردم و همه‌چی برام وایب دارک داره فعلا.😂