eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی تو خیلی خوش‌شانس بودی ممبر؛ که اونی که زیر میز بوده توانایی این رو داشته که بهت خنجر بزنه. چون من یه جنازه هم گذاشته بودم اون پایین که سر فرصت خاکش کنم.🤝
وقتی بعد از ۳ جلد، دیگه می‌دونی این یعنی بالاخره به قسمت‌های خوبش رسیدی: پ.ن: خدمتکار، از مک فادن.
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید پی دی اف کتاب فهرست مهمانان رو داری بفرستی؟ و کلا پی دی اف کتاب خفن
من کلا پی‌دی‌اف نمی‌خونم. ولی یه چنلی دیده بودم قبلا که پی‌دی‌اف کتابای خفنیو گذاشته بود. پیداش کردم می‌فرستم براتون.
https://eitaa.com/bookberyy حیف که پی‌دی‌اف به دلم نمی‌چسبه، وگرنه اینجا عملا هرکتابی که دنبالشم هست. حس می‌کنم دارم تبلیغ می‌کنم😂*
رضایت مشتری عزیزمون از قبرهای vip.✨🎀 پشت کلبه، ویو جنگل.
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
چشمانم را باز می‌کنم. کمی طول می‌کشد تا به یاد بیاورم نیمه شب است. صدای ناواضحی در سرم پیچیده است. ا
دارم می‌میرم. با اینکه دو ساعت پیش رسماً یک بشقاب غذا را بلعیدم، باز هم احساس می‌کنم دارم هلاک می‌شوم. صدای قدم‌هایم کمتر از صدای شکمم است و احتمال بیدار شدن بقیه را کمتر می‌کند. درست است که شب‌ها در خانه حکومت نظامی برپاست، اما گرسنگی که زمان نمی‌شناسد! با سرعت ۰/۱ و کمترین صدا به سمت آشپزخانه در حرکتم. دو متری یخچال را با دو گام بزرگ طی می‌کنم. آرام دستگیره را به طرف خودم می‌کشم و در دلم التماس می‌کنم که صدا ندهد. وقتی بالاخره در را کامل باز می‌کنم، منجمد می‌شوم. اما نه از سرمای یخچال. احساسی چندش‌آور از انتهای ستون فقراتم بالا می‌آید. پشت گردنم عرق سردی می‌نشیند. می‌خواهم بالا بیاورم. تمام محتویات درون یخچال محو شده و جای خود را به قارچ و کپک داده است. دیواره‌های یخچال زنگ زده و بوی تهوع‌آورش باعث می‌شود ناخودآگاه دستم را جلوی بینی‌ام بگیرم. در پایین‌ترین طبقه‌ی یخچال، بشقابی قرار دارد. خم می‌شوم و به آن بشقاب مشمئزکننده نگاه می‌کنم. روی آن با سس کچاپ نوشته: امشب مهمون داری! زنگ آیفون به صدا در می‌آید. قلبم احتمالا یکی دو ضربان را جا می‌اندازد. خودم را رو به روی آیفون می‌رسانم. تصویری سیاه و سفید، از چهره‌ای خالی. دایره‌ای صاف و سفید، دقیقا مانند بشقاب توی یخچال. صاحب آن صورت، دستش را مقابل آیفون تکان می‌دهد و چاقویش را به نمایش می‌گذارد. و بعد، شروع می‌کند به خلق اثر هنری‌اش. دو سوراخ به عنوان چشم، خطی صاف برای بینی و خطی منحنی به‌جای دهان، برای چهره‌اش می‌کشد. نمی‌توانم به یاد بیاورم که چگونه باید جیغ بزنم. می‌چرخم تا به اتاق مامان و بابا پناه ببرم. اما او آنجاست. مهمان‌مان همین الان هم وارد شده است. -برای Forgotten.
طبق عادت می‌روم تا مسواک قبل از خواب را بزنم. انکار نمی‌کنم که آدم تمیزی هستم [اجازه می‌دهم وسواسی بخوانیدش.]. خمیر دندان را روی مسواکم می‌ریزم و مشغول می‌شوم. مسواک را به هرجهتی که بشود می‌چرخانـ ... -اونجایی؟ با دهان پر از کف نمی‌توانم جواب خواهرم را بدهم، پس در را تا نیمه باز می‌کنم تا بتواند ببیندم و حرفش را زودتر بگوید و برود. سرش را از لای در داخل می‌آورد. خواهرم نیست. مسواک از دستم می‌افتد. موجودی که رو به رویم است، پوستش سوخته و تجزیه شده، و چندتار مو بیشتر از سرش آویزان نیست. چشمانش پلک ندارد و به طور غیرعادی‌ای از حدقه بیرون زده است. استخوان شکسته‌ی گردنش از پوستش بیرون زده، و سرش ممکن است هرآن کنده شود و بر زمین بیفتد. لبخند چندش‌آورش نیمی از صورتش را پوشانده و دندان‌های گندیده و خونی‌اش را به نمایش می‌گذارد. حتی نمی‌توانم برای ذره‌ای از جایم تکان بخورم. بدنم جوری سست شده که انگار استخوان‌هایم مرا ترک کرده‌اند. آن موجود، در را کامل باز می‌کند. -فکر کردم شاید از تنهایی خسته شده باشی! تنهایی؟ اوه، بله. یکسالی می‌شود که برای ادامه‌ی تحصیل به این شهر آمده‌ام و تنها زندگی می‌کنم. -برای Haniye.