کتابخونهیزیرشیروونی.
چشمانم را باز میکنم. کمی طول میکشد تا به یاد بیاورم نیمه شب است. صدای ناواضحی در سرم پیچیده است. ا
دارم میمیرم.
با اینکه دو ساعت پیش رسماً یک بشقاب غذا را بلعیدم، باز هم احساس میکنم دارم هلاک میشوم.
صدای قدمهایم کمتر از صدای شکمم است و احتمال بیدار شدن بقیه را کمتر میکند. درست است که شبها در خانه حکومت نظامی برپاست، اما گرسنگی که زمان نمیشناسد!
با سرعت ۰/۱ و کمترین صدا به سمت آشپزخانه در حرکتم. دو متری یخچال را با دو گام بزرگ طی میکنم. آرام دستگیره را به طرف خودم میکشم و در دلم التماس میکنم که صدا ندهد.
وقتی بالاخره در را کامل باز میکنم، منجمد میشوم. اما نه از سرمای یخچال.
احساسی چندشآور از انتهای ستون فقراتم بالا میآید. پشت گردنم عرق سردی مینشیند. میخواهم بالا بیاورم.
تمام محتویات درون یخچال محو شده و جای خود را به قارچ و کپک داده است. دیوارههای یخچال زنگ زده و بوی تهوعآورش باعث میشود ناخودآگاه دستم را جلوی بینیام بگیرم.
در پایینترین طبقهی یخچال، بشقابی قرار دارد. خم میشوم و به آن بشقاب مشمئزکننده نگاه میکنم. روی آن با سس کچاپ نوشته: امشب مهمون داری!
زنگ آیفون به صدا در میآید.
قلبم احتمالا یکی دو ضربان را جا میاندازد.
خودم را رو به روی آیفون میرسانم.
تصویری سیاه و سفید، از چهرهای خالی. دایرهای صاف و سفید، دقیقا مانند بشقاب توی یخچال. صاحب آن صورت، دستش را مقابل آیفون تکان میدهد و چاقویش را به نمایش میگذارد. و بعد، شروع میکند به خلق اثر هنریاش. دو سوراخ به عنوان چشم، خطی صاف برای بینی و خطی منحنی بهجای دهان، برای چهرهاش میکشد.
نمیتوانم به یاد بیاورم که چگونه باید جیغ بزنم.
میچرخم تا به اتاق مامان و بابا پناه ببرم.
اما او آنجاست.
مهمانمان همین الان هم وارد شده است.
-برای Forgotten.
طبق عادت میروم تا مسواک قبل از خواب را بزنم. انکار نمیکنم که آدم تمیزی هستم [اجازه میدهم وسواسی بخوانیدش.]. خمیر دندان را روی مسواکم میریزم و مشغول میشوم. مسواک را به هرجهتی که بشود میچرخانـ ...
-اونجایی؟
با دهان پر از کف نمیتوانم جواب خواهرم را بدهم، پس در را تا نیمه باز میکنم تا بتواند ببیندم و حرفش را زودتر بگوید و برود.
سرش را از لای در داخل میآورد.
خواهرم نیست.
مسواک از دستم میافتد.
موجودی که رو به رویم است، پوستش سوخته و تجزیه شده، و چندتار مو بیشتر از سرش آویزان نیست. چشمانش پلک ندارد و به طور غیرعادیای از حدقه بیرون زده است. استخوان شکستهی گردنش از پوستش بیرون زده، و سرش ممکن است هرآن کنده شود و بر زمین بیفتد. لبخند چندشآورش نیمی از صورتش را پوشانده و دندانهای گندیده و خونیاش را به نمایش میگذارد.
حتی نمیتوانم برای ذرهای از جایم تکان بخورم. بدنم جوری سست شده که انگار استخوانهایم مرا ترک کردهاند.
آن موجود، در را کامل باز میکند.
-فکر کردم شاید از تنهایی خسته شده باشی!
تنهایی؟
اوه، بله.
یکسالی میشود که برای ادامهی تحصیل به این شهر آمدهام و تنها زندگی میکنم.
-برای Haniye.
کتابخونهیزیرشیروونی.
طبق عادت میروم تا مسواک قبل از خواب را بزنم. انکار نمیکنم که آدم تمیزی هستم [اجازه میدهم وسواسی ب
چراغ را خاموش میکنم تا بخوابم. اما قبل از آن، تصمیم میگیرم موهای بلندم را شانه کنم. اگر ریزش مویم همینطور ادامه پیدا کند، تا آخر هفته کچل میشوم. کارم که تمام میشود، احساس میکنم که تار مویی به ساق پایم چسبیده است. مورمورم میشود. در تاریکی ساق پایم را لمس میکنم تا آن تار موی سمج را پیدا کنم. وقتی با سر انگشتانم آن را میگیرم تا کنارش بزنم، متوجه میشوم که به جایی وصل است.
برای لحظهای، قلبم وظیفهی تپیدنش را فراموش میکند.
کلید برق کنار دستم است. چراغ را روشن میکنم. به موجود انسانمانند کوچکی که کنار دیوار کز کرده است، و موهای مشکی ضخیمش نگاه میکنم.
جیغ میزنم.
-برای Aedan.
کتابخونهیزیرشیروونی.
وقتی بعد از ۳ جلد، دیگه میدونی این یعنی بالاخره به قسمتهای خوبش رسیدی: پ.ن: خدمتکار، از مک فادن.
pov: اشتباه میکردی. هنوز قسمت اصلی مونده.
کتابخونهیزیرشیروونی.
pov: اشتباه میکردی. هنوز قسمت اصلی مونده.
war
is
overrrrrrrrr.
خیلی دلم میخواد اسپویل کنم براتون.✨
ولی نه نه. زشته. نمیکنم.
در کل واقعا plot twistهای خفنی داشت. آخرشم غیرمنتظره تموم شد.
ولی یه قسمتهاییش هم خسته کننده بود واقعا.
خیلی وقته ایدهای ندادیم واسه نوشتن احساس میکنم.
شما بگید یه چیزی.
پ.ن: میشه یهبار قاتل سریالی نباشید و حرف بزنید؟✨