فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنرمندانه
#🎥 فیلم_پاستیل_مات_هندانه ای
#شب_یلدا🍉
#نوش_جان😋
#باما_باشید_بافیلم_های_خوشمزه👌
#یلدای_مهدوی
👨🍳 @avanolmonji 👩🍳
ویژه برنامه ی #یلدای_مهدوی 🍎🍉
تا شب یلدا هر روز یک پست در این مورد براتون خواهیم گذاشت تا جمع صمیمی خانواده رو گرم تر کنیم 😇
#بازی
#آشپزی
#دسر_کیک
#یاد_یار
و.....
درضمن ایده هایی هم داریم.
تا در شب یلدا یک دقیقه بیشتر به یادامام زمان(علیه السلام)باشیم😊
باماهمراه باشید .😍
@avanolmonji
پویش #هدیه_ی_یک_لبخند☺️
هر تعداد کیک با هر مدلی که در توان دارید بپزید تا به نیازمندان عزیز در شب یلدا اهدا کنیم🍰
حتی یک کیک نیز کافیست🥧
جهت هماهنگی برای تحویل و اعلام پخت تعداد کیک مورد نظر:
@Hoshyar0
#هر_خانواده_یک_کیک
#یلدای_مهدوی
#مهر_مهدوی
#اعوان_المنجی
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_یکم:نازدانه های علی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
بعد از مدتها پدرومادرم قرار بود بيان
خونه مون! علي هم تازه راه افتاده بود
و ديگه ميتونست بدون کمک ديگران راه
بره؛ اما نمي تونست بيکار توي خونه
بشينه... منم براي اينکه مجبورش کنم
استراحت کنه، نه ميگذاشتم دست به
چيزي بزنه و نه جايي
بره...
بالاخره با هزار بهانه زد بيرون و رفت سپاه ديدن دوستاش، قول داد تا
پدرومادرم نيومدن برگرده! همه چيز تا اين بخشش خوب بود؛ اما هم پدرومادرم زودتر
اومدن... هم ناغافلي سر و کله چند تا از رفقاي جبهه اش پيدا شد. پدرم که دل چندان
خوشي از علي و اون بچه ها نداشت... زينب و مريم هم که دو تا دختربچه شيطون و
بازيگوش... ديگه نمي دونستم بايد حواسم به کي و کجا باشه... مراقب پدرم و دوستهاي علي باشم... يا مراقب بچه ها که مشکلي پيش نياد...
يه لحظه، ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زينب و مريم رو دعوا کردم.ويکي
محکم زدم پشت دست مريم...
نازدونه هاي علي، بار اولشون بود دعوا مي شدن... قهر کردن و رفتن توي اتاق و ديگه
نيومدن بيرون...
توي همين حال و هوا و عذاب وجدان بودم... هنوز نيم ساعت نگذشته بود که علي
اومد... قولش قول بود... راس ساعت زنگ خونه رو زد... بچه ها با هم دويدن دم در و
هنوز سالم نکرده...
بابا، بابا... مامان، مريم رو زد...
#ادامه_دارد .....
#هر_شب_راس_ساعت_نه_باما همراه باشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_دوم:دستبوسی علی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
علي به ندرت حرفي رو با حالت جدي مي زد؛ اما يه بار خيلي
جدي ازم خواسته بود،
دست روي بچهها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود.
خودش
هم هميشه کارش رو با صبر و زيرکي پيش مي برد، تنها اشکال اين بود که بچه ها هم
اين رو فهميده بودن
... اون هم جلوي مهمونها و از همه بدتر، پدرم... علي با شنيدن
حرف بچه ها، زيرچشمي نگاهي بهم انداخت! نيم خيز جلوي بچه ها نشست و با
حالت جدي و کودکانه اي گفت...
جدي؟ واقعا مامان، مريم رو زد؟بچه ها با ذوق، بالا و پايين مي پريدن و با هيجان، داستان
مظلوميت خودشون رو
تعريف مي کردن...و علي بدون توجه به مهمون ها و حتي اينکه کوچک ترين نگاهي
به اونها بکنه... غرق داستان جنايي بچه ها شده بود...
داستانشون که تموم شد... با همون حالت ذوق و هيجان خود بچه ها گفت...
خوب بگيد ببينم... مامان دقيقا با کدوم دستش مريم رو زد...و اونها هم مثل اينکه فتح الفتوح کرده
باشن و با ذوق تمام گفتن با دست چپ...
علي بي درنگ از حالت نيم خيز، بلند شد و اومد طرف من... خم شد جلوي همه دست
چپم رو بوسيد و لبخند مليحي زد.
خسته نباشي خانم، من از طرف بچه ها از شما معذرت مي خوام...و بدون مکث، با همون خنده براي
سلام و خوشامدگويي رفت سمت مهمونها... هم
من، هم مهمونها خشکمون زده بود. بچه ها دويدن توي اتاق و تا آخر مهموني بیرون نیومدن
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_سوم:دامادی اسماعیل
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قيافه
پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد!
اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها
شد و اولين و آخرين بار من.
اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد
مراقب امانتيهاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از
گلوي احدي پايين مي رفت؟
اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست باال مي رفت.
عروسک
هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي
همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد
خونه مون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما،حق
نداشتيم بدون اينکه يه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر
خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و
حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود.
هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده
مي خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...
به کسي هم گفتي؟يهو از جا پريد!
نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم.دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد.
تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراه باشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
گَــــرچِه دَر رویِ زَمــــین حَــــتی نَداری یِک حَــــــــرَم
شیــــعِه روزی عَــــرش ســازَد بَر مَــــزارَت یا حَــــسَن
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
#امام_حسنی_ام #امام_حسن
#استوری #استوری_مذهبی
@avanolmonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چی_چی_بازی🤔
ویژه دورهمی شب یلدا🍉
🍎🍉میوهها رو جدا کن!
#وسایل_بازی : کاغذ و قیچی
#روش_بازی : به تعداد افراد، چند نوع میوه را با مقوا برش زده و از هر کدام مثلا ۱۰ تا روی میز میگذاریم. مثلا میوهی یک نفر سیب است.
اگر بتواند زودتر از دیگران همه سیبهای مقوایی را به وسیلهی نی در بشقاب بچیند برنده میشود.
🔷این بازی به تقویت مهارت تمرکز و افزایش دقت کودک کمک میکند.
هم چنین صبر و حوصله را به کودک میآموزد.
#بازی_کودک #بازی_نوجوان #بازی_بزرگسال
#بازی_با_وسایل_ساده
#دنیای_کودک
#یلدای_مهدوی
@avanolmonji
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_چهارم:سه قلوها
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
با خوشحالی گفتم اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم...گل از گلش شکفت... لبخند
محجوبانه اي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که
مادر علي خونه مون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالت
خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر
و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه
بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده
بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و
کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچه ها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي
جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد...
الحمدلله که سالمن... فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن... همين که سالمن کافيه
...سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمتو عاقبت به خيري بچه هاست، دختر و
پسرش مهم نيست...
همين جملات رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به
شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه
به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_پنجم:شوق پرواز
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا
نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي
کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه ها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي
بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر
بهانه اي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت.
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش
توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست..
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
برگشته جبهه...حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم
اصرار کنم براي شام بمونه. چهرهاش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در
ايستاد...
اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حلالم کن بچه سيد، خيلي بهت بدکردم...
ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار
عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #شب_چراغ ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_ششم:خواب عجیب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
... خواب ديدم
موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو ميکند و مي برد...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو
برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من
بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم...
بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد...و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم
دنبالم دويد و چادرم رو کشيد...
چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم
پشتم ايستاد... اومد
جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون...
برو...و من رفتم...
احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم
کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن
جلوتر برم...
دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش
دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش... به حدي فشار سنگين
بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم
حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن
شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون
پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بيسيم هم قطع شده بود.
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─
ما ابد در پیش داریم....
پویش #هدیه_ی_یک_لبخند
۱.خرید میوه به مناسبت ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
۲.پخت کیک توسط شما بزرگواران
و اهدا به نیازمندان
امام علی(علیه السلام) :آنگونه که یاری میکنی، یاری می شوی💙
@avanolmonji
🌸#مراقب_چشم_زخم_باشیم 👀
چشم زخم حق است و در قرآن ذکر شده...🔷
👈نیازی نیست دیگران بدونن که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه‼️
نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی 🍷☕🍟🍱🍧🍰🍹خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیم یا در پست خود بگذاریم.
عزیزانم👇🏻شایدزنی باردار🤰🏻هوس خوردن آن غذا را کرد😐 یا اینکه کسی واقعا شرایط تهیه آن خوراکی را به هر دلیلی نداشت😥 مبادا سفره رنگین مان دلی را....
اگر همسرمون یه دونه شکلات🍬 واسمون میاره از اون عکس میگیریم و میفرستیم گروه و زیرش مینویسیم ای تاج سرم...ازت ممنونم یا عکس های دونفری مان مون رو در معرض دید همگان میذاریم❌❓
برادرم...خواهرم..،👇
شاید دختری مجردی باشد و به خاطر شرایط زندگی شرایط ازدواج نداره...شاید پسری وضعیت مالی مناسب فعلا برای ازدواج نداره...
حواسمونو جمع کنیم کسی بخاطر یک عکس 📸 آه نکشه...
که آه یه انسان دلشکسته عرش و به صدا درمیاره....
نیازی نیست 👈مردم بدونن کجا رفتی و از کجا داری میای یا چی درست کردی یا چی میخوری🚫
جزییات زندگی ما به خودمون ربط داره نه دیگران ❗
دنیای مجازی 👈واسه این ساخته نشده که ما بیاییم شرایط زندگیمون رو به رخ دیگران بکشیم👇
چون هر مردی وسعش نمیرسه به زنش هدیه بده....خواهرم مراقب باش👈
هرکسی توانایی خریدن و درست کردن هر چیزی را نداره
هرکسی توانایی اینو نداره که مسافرت بره...
هرکسی نمیتونه به رستوران بره، ه ست لباس بخره....
یه خانوم میاد جهیزیه دخترش رو فیلم میگیره میذاره توی دنیای مجازی که چشم همه درآد....
هیچ فکر کردید 👈شاید دختری پدر نداره...یا پدر داره و مادر نداره که واسه جهیزیه اش سنگ تموم بزاره...
یا شاید پدری دستش به دهنش نمیرسه....😒
میخاییم به کی فخر بفروشیم ❗با این کارامون...یک عالمه....فقر فرهنگی داریم شاید....⭕️
ما اهمیت توکل بر خدا رو انکار نمیکنیم...
رازهای زندگی و خونتون رو پیش خودتون نگه دارید... خوشی و ناخوشی👆زیرا در این زمونه فقیر ترین افراد آبرو دار هم توی فضای مجازی هستن😊 که با سیلی صورتشون را سرخ نگه میدارن" نیاییم با چند تا عکس و متن دلشون را به درد بیاریم زیرا همه نمیتونن مثل هم زندگی کنن😊
به اشتراک بگذارید🌹خیلی ها نادانسته انجام میدن.
#فضای_مجازی
#زندگی_شخصی
#به_فکر_دیگران_باشیم
#بیداری
@avanolmonji
✨✨💡✨✨ #شب_چراغ ✨✨🌌✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_سی_و_هفتم:حلوا خوران
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش
برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شده بود. رفتم کليد آمبولانس رو برداشتم... يکي از بچه هاي سپاه فهميد... دويد
دنبالم...
خواهر... خواهر...جواب ندادم
پرستار... با توئم پرستار...دويد جلوي آمبولانس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد:
کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش ميکنن؟
رسما قاطي کردم...
آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم حلوا خورون
مجروح ها...
فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه سوخته بچه ها
هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... ملائک هم برن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
بيت المال اون بچه هاي تکه تکه شده ان، من هم ملک نيستم... من کسي ام که ملائک جلوش زانو زدن و
پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ی ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
#ادامه_دارد .....
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─