eitaa logo
مُـݩـج᳜ــے❥
274 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
113 فایل
ټݩہا‌اُمیدماݩ‌بہ‌ݩجاټ،"ټُــۅیۍ"♡ سَـݪام‌اِۍمُـݩـجےِ‌بشـࢪیټ♡ 🍃مټعݪق‌بہ‌مجمۅعہ‌اَعۅان‌ُاݪمنجے بامجۅز ازسازماݩ‌ټبلیغاټ‌اسݪامے مشہد ⇦خادم‌کاݩاݪ‌ @avanolmonji_98 ⇦آشݩایۍبیشټࢪ وثبټ‌ݩام‌دࢪڪݪاس‌ها خادم‌ࢪۅابط‌عمۅمے @avanol_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :خواستگاری 📝 زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم. هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت... يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد، در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد. رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم. شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم درمورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم... وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي فضا رو پر کرد... خانم حسيني! مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم... اين بار مکث کوتاه تري کرد... البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيدبخشنده باشيد... ..... ⏱                   ─┅─✵🕊✵─┅─         @avanolmonji                    ─┅─✵🕊✵─┅─