✨✨📒✨✨ #شب_چراغ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_یکم:غصه ی زینب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده
بود، باهام تماس گرفتن...
سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين
برگشتم تهران... دل توي دلم
نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن.
انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين
حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر
کردم، احدي چيزي نمي گفت...
به سلامتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...با شنيدن "زن داداش"
نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت
کنترل کردم...
چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديددنبالم؟
صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر
از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره...
دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد...
حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو کهشنيد تب کرد... به
خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر
نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد!
جملات آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه
حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي
داد...
يعني چقدر حالش بده؟
بغض اسماعيل هم شکست...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
─┅─✵🕊✵─┅─
@avanolmonji
─┅─✵🕊✵─┅─