https://harfeto.timefriend.net/16328572300210
:)سلام،میشہ لطفا محض رضای خدا بهمون بگین که چہ پست هایی رو به کانال اضافہ کنیم و کدوما رو حذف کنیم؟
🙏لطفا در چینش برنامه ی جدید کانال ما رو از نظراتتون بی نصیب نذارید!
لینک ناشناسه،چند ثانیه فقطじ
💕صدا ڪردنت سخت نیست
من سختش ڪردہ ام
🌿اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه
❤️ميخوانمت آقاے من
امابا زبانے كہ گناه لالش كرده 😔
سلام مولای غریبم✋
#سلام_صبحگاهی
#به_عشق_حسین علیهالسلام
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
🕌سقاخانه صحن قدس: در مرکز صحن قدس، سقاخانه زیبایی با نمای قبلة الصخره بیت المقدس ساخته شده است که ابعاد آن یک هفتم ساختمان اصلی در شهر شریف قدس است.✨
🤝 این سقاخانه همواره یاد و نام قبله نخستین و اشغال شده مسلمانان را در اذهان زنده میکند. گنبد سقاخانه مطلا است و قسمت های بیرونی آن با کاشی معرق تزیین یافته است.
💧🚰 این سقاخانه با شیر های الکترونیکی، زائران تشنه را سیراب می کند.
#حرمشناسی
#ضامنمهربانی
#محتواتولیدی
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
مُـݩـج᳜ــے❥
بسم رب الحسین علیه السلام🥀
معرفی شهدای کربلا🏴
8⃣3⃣ سی و هشت
○شوذب بن عبدالله همدانی شاکری○
#به_عشق_حسین علیه السلام
#شهدا_کربلا
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
روحانی آرام گریست، پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت:« تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.»
ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید.
دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه ی مان ، آن قدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟
سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه ی این ها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ريحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم.
شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی میکنند. اگرابوراجح از دنیا می رفت،
خانواده اش حمام و خانه ی شان را می فروختند و به بصره میرفتند؟ شاید هم ريحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش اداره ی حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت. در این صورت، من باید از حلّه میرفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم!
در همین فکرها بودم که پدر بزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد.
در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست . پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: «میدانم ريحانه را دوست داری . دختر بی نظیری است ، اما باید بپذیری که این عشق بی سرانجام و آزاردهنده است.
ما با شیعیان حلّه برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه ی خودشان زندگی میکنند. دوست داشتن ريحانه نباید باعث شود که به تشيّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم!
در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گِل باغچه ی همسایه ، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد .»
خمیازه ای کشید و ادامه داد: «کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار میکنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه ی من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید .»
همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی . نمیدانم ، شاید این معجزه ی عشق است.
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سرِ صحبت را باز کرد.
گفتم: «من هم خدا را شکر میکنم که شما را دارم !
گاهی دلم میخواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود . به حرف هایم گوش میکرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند .»
- بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد!
- نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است ، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج میکند و به زندگی اش مشغول می شود.
همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
- باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادت مند باشی. حاضرم ريحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه ی دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید.
افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم ! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ريحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ی ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی ، چنین نمیشد.
#پارت_هفتاد_یک
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
اندیشیدم : ريحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله ی خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی.
_ احساس ناتوانی و سرشکستگی میکنم وقتی می بینم
نمی توانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- ناراحت نباش پدربزرگ ! بهتر است به خدا توکل کنیم . ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من این قدر خودخواه باشم.
سرم را به سینه اش فشرد و گفت: «حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادت مند ببینم !»
به او خیره شدم و گفتم: « خواهش میکنم از مردن صحبت نکنید ؛ ابوراجح را که دارم از دست میدهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آن قدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی به آنها یاد بدهید .»
پدربزرگ خندید و گفت: «من که خیلی دلم میخواهد. باید دید خدا چه می خواهد.»
- دیشب، همين جا، در خواب دیدم که من ، شما ، ابوراجح ، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم ، با خودم فکر کردم : چقدر از آن خواب و رؤيا فاصله دارم ! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز ، دور می بینم.
کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم ! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید ، شاید بتوانم همان رؤیا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار میشوم !
روز سختی را پشت سرگذاشتیم . خدا میداند چه روزی را پیش رو داریم .
پدربزرگ برخاست و گفت: «روز سختی را با سربلندی ، پشت سر گذاشتی . سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری ! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا میکند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو
هم باید صبر کردن را یاد بگیری و میدانم که میتوانی .»
- من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ريحانه باشم . می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت: «با هم از این جا می رویم و هروقت تو بگویی به حله برمیگردیم .»
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آن که خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند.
حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت می کردیم .
آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنين سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد . دلم به حال خودم میسوخت. هم نمی توانستم ريحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم .
تا ده روز پیش ، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم . حالا حس میکردم تمام غمها و غصه های دنیا ، مثل توده های سیاه ، روی دلم تلنبار شده اند.
در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه میدرخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، بارقه ای از نور و روشنایی نمیدیدم.
خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایق کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند.
جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آن که پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان ، نجات میداد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایق کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند .
رعد و برق زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آويختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم.
چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم هرطور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته ، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از این که نجات پیدا کرده بودم ، خدا را شکر کنم . آن وقت از خستگی از حال رفتم .
مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم .
_ هاشم ! ... هاشم !
#پارت_هفتاد_و_دو
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}