📚 داستان طناب نازکی که فیل های عظیم الجثه را نگه داشته بود
فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند.
تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود.
مرد مدتی به فیل ها خیره شد و از این که میدید که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نمیکنند گیج شده بود.
آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ، اما هیچ تلاشی نمی کردند.
او که کنجکاو بود و می خواست جواب سوالش را بداند ، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نمی کنند.
مربی پاسخ داد: "وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. "
تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.
هر چقدر هم که دنیا تلاش کند شما را عقب نگه دارد ، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 داستان پیرمردی که در ۸۰ سالگی شادی
را پیدا کرد
پیرمردی بود که در روستایی زندگی میکرد. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض میکرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!
هرچه سنش بالاتر میرفت بداخلاق تر و بد دهن تر میشد. مردم از او دوری میکردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل میکرد.
اما وقتی به هشتاد سالگی رسید اتفاق عجیبی افتاد. شایعهای فورا در میان مردم پخش شد: پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمیکند، لبخند میزند و حتی چهره اش باز شده است.
اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیدند چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بیفایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم! 👏👌
#داستان
#داستانک
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
📚 داستان پیرمرد خردمند و پسر بچه زبل
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند.
یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود.
بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟
پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است.
پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد. 👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚#داستان
هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت.
عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند.
گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند.
این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد.
به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود.
با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق می شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 داستان نجاری که پلِ آشتی میساخت 👌👏
در زمانهای قدیم دو برادر در کنار هم روی زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند.
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد.
هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد.
دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد، اما نجار گفت که پلهای زیادی باید بسازد و رفت. 👌
#داستان
#داستانک
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
📚 دسته گلی برای مادر
ﻣﺮﺩ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮ بچه اﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩ کنار ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟»
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.»
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎ ﻣﻦ بیا، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ میخرم ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ.»
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «میخواهی ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ!»
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ.
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ.
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺑﻪ ﮔﻞﻓﺮوشى برگشت، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ تصمیم گرفت ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ کند ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ.
#داستان
#داستانک
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
📚#داستان
مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى درست می کرد.
مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به او گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما وزنه ترازو نداریم. یک بار یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.
آنچه بر خود نمی پسندی بر دیگران مپسند. 👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 راز جعبه کفشی که پس از ۶۰ سال فاش شد
زن و شوهری بیش از شصت سال با همدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز رو از همدیگر پنهان نمی کردند....
مگر یک چیز: جعبه کفشی بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در موردش هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها، پیرمرد آن رو نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیر مرد جعبه کفش را آورد و به همسرش نشان داد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد.
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید.
او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد.
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.
پیرمرد از این بابت در دلش شادمان شد.
پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده اند؟
پیرزن پاسخ داد: آه عزیزم این پولی است
که از فروش عروسک ها به دست آورده ام. 😔😢
♦️ این داستان زیبا و آموزنده رو برای بقیه
هم ارسال کنید دوستان 🙏🌹
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 دو برادر 🤝
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند.
یکی از این دو برادر ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر می کرد: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم.
من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تامین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است.
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند.
آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. 🤝🌹
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 بره ای که سر براه شد !!
مردی سعی داشت بره مورد علاقه اش را به داخل خانه ببرد ولی بره وارد خانه نمی شد و پا هایش را محکم بر زمین فشار می داد.
خدمتکار منزل وقتی این صحنه را دید نزدیک شد و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت.
بره شروع به مکیدن انگشت خدمتكار کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد.
مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی گرفت.
او فهمید که برای اثر گذاشتن بر دیگران ابتدا باید خواسته های آنها را درک کند. 👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
@avayeqoqnus
📚 وای!! پای بچه ام قطع شد!
دکتر گفت: باید پایت را قطع کنیم.
راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود با حرف دکتر خنده ای عصبی کرد.
دکتر گفت: چرا می خندی؟
راننده کامیون گفت: وقتی نوجوان بودم در فصل زمستانی سرد مثل امسال دنبال یک گنجشک کردم.
گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد.
من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم.
هنگام بیرون آوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
در همین موقع مادرم فریاد زد: وااای! پای بچه ام قطع شد!
من که می خندیدم گفتم: پای من که کنده نشد، پای این گنجشک قطع شد ولی الان من به حرف مادرم رسیدم و متوجه شدم که منظور آن روزش چه بود. 👌😔
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🍃🌷☘🌸
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 سراب در بیابان
یك روز صبح به همراه یكی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان "موجاوه" قدم می زدیم كه چیزی را دیدیم كه در افق می درخشید.
با اینکه مقصد ما رفتن به یك "دره" بود، اما برای دیدن شئی که آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم.
تقریباً یك ساعت در زیر نور خورشیدی كه هر لحظه گرم تر می شد راه رفتیم تا بالاخره توانستیم كشف كنیم كه آن شئ چیست.
یك بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرا داخلش متبلور شده بود!
از آن جا كه بیابان بسیار گرم تر از یك ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت "دره" نرویم.
به هنگام بازگشت با خود فكر كردم چند بار به خاطر درخشش كاذبی که در مسیر دیگری دیده ایم، از پیمودن راه اصلی خود باز مانده ایم؟
اما باز فكر كردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی كاذب است؟
هر شكست لااقل این فایده را دارد، كه انسان یكی از راه هایی كه به شكست منتهی می شود را می شناسد. 👌👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌱🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 درس زندگی
شاگرد یک راهب هندو از او خواست که درس زندگی به او بیاموزد.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را بیاورد. بعد یه مشت از آن را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
شاگرد فقط توانست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به زحمت.
استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟
شاگرد پاسخ داد: بد جوری شور و تند است، اصلا نمیشود آن را خورد.
راهب هندو از شاگردش خواست یک مشت نمک برداشته و همراه او بیاید. آن ها رفتند تا کنار دریاچه رسیدند.
استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان آب از دریاچه برداشت و دست شاگردش داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد به راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید.
استاد این بار هم مزه آب داخل لیوان را از او پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود.
راهب هندو گفت: رنجها و سختی هایی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشود همچون یک مشت نمکند؛
اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیع تر بشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند؛
بنابراین سعی کن دریا باشی تا یک لیوان آب.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🍀🌼🍀🌼
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 سنگ پشت ...
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند؛ دورها همیشه دور بودند.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و با ناامیدی در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. بعد گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد در حالی که با خود تکرار می کرد: "رفتن، حتی اگر اندکی" و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 نیش زخم زبان
پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت مي كرد.
روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخها را به ديوار طويله بكوب.
روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد، كم كند تا میخ های کمتری روی دیوار بکوبد.
پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.
يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي؛ اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست.
وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين اثری روی مردم مي گذارند.
تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند. 👌
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
☘🌸☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 شما خدا هستید؟
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگار که با نگاهش نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد وارد فروشگاه شد.
چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت او رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم کفشها را به او داد پسرک با چشمهای خوشحال و صدای لرزانش پرسید: شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌲🌼🌲
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 قضاوت پیش از موعد ممنوع!
پسر جوان از دانشکده فارغ التحصیل شد.
ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد و می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.
سپس جعبه ای به دست او داد.
پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا دید که نام خودش روی آن طلاکوب شده بود.
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری یک انجیل به من می دهی؟
سپس کتاب مقدس را با خشم روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.
او یک خانه زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند.
از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است.
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
به این فکر کنیم که چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟
شاید واقعیت ماجرا با ظاهر قضیه ای که ما می بینیم خیلی فرق داشته باشد.
زود قضاوت نکنیم.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستانک
🌱🌸🌱
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📎 جر زنی
مادربزرگ يادمان داد هيچ وقت خانه را بدون گفتن "برمي گردم" ترك نكنيم.
امروز، او جر زد.
نویسنده: سیدهی تُراسکار
ترجمه: هلیا استاد
#داستانک
✨ @avayeqoqnus ✨