eitaa logo
آوای ققنوس
8.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ الهی خواندی،تاخیر کردم. ✨ فرمودی،تقصیر کردم. ✨ عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم. ✨ اگر گوییم ثنای تو گوییم. ✨ اگر جوییم رضای تو جوییم. ✨ الهی!گفتی کریمم،امید بدان تمام است. ✨ تا کرم تو در میان است،نا امیدی حرام است. ✨ آمین 🙏🌸 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ﺑﺒﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ‌‌ای ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽ‌کند، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻟﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ناگهان ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻭست. ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﯿﺐ ﮔﻮﺩﺍﻝ، ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﺗﻪ ﺗﻤﺸﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯽ کند. با خودش می‌گوید ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﯾﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ؟ سپس او ﻣﺘﻮﺟﻪ می ﺷود که ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺗﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺗﻤﺸﮏ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ می گوﯾﺪ : ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ. ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥش ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﺒﺮ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺒﺮ ﯾﮏ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ی ﮔﺮﺳﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮست. ﺩﺍنه‌ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺸﮏ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺏ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐردن یعنی ﻫﻤﻨﻮﺍ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ. ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺗﻮ، سمفوﻧﯽ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ‌ﺭﯾﺰﺩ. 👍 @avayeqoqnus
. غمِ عشق تو از غمها نجاتست مرا خاکِ درت آب حیاتست نمی‌جویم نجات از بند عشقت چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست 🌱 @avayeqoqnus
. سلام روزبخیر ✋ قرار شد چند تا از کامنت های دوستان در مورد داستان "اشک رایگان" تو کانال قرار بدم. دو تا از دوستان تعابیر جالبی به کار برده بودن که خالی از لطف نیست شما هم بخونید. سپاس از همه دوستانی که نظرشون اعلام کردن 🙏🌸
. "سرمایه وجود و هستی خود را با نان معاوضه نکن." 👌🙏 .
. اینم نظر دوست دیگمون 👌 🙏 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. چند گویی قصهٔ ایوب و صبر او بس است بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود 🌿 @avayeqoqnus
📚 شاه عباس و پیرمرد صاحب کاروانسرا در زمان شاه عباس پیرمردی بود که کاروانسرای بزرگ و آبادی را اداره می کرد . این کاروانسرا ، شهره عام و خاص شده بود و بسیار پر رونق و زیبا بود و هر روز مسافران زیادی در آن اقامت می کردند. روزی شاه عباس پیرمرد را به حضور طلبید . اما پیرمرد امتناع کرد و دعوت شاه را نپذیرفت. شاه خشمگین شد و با عده ای سرباز به کاروانسرا رفت و با لحن تندی پیرمرد را خطاب قرار داد و گفت : "تو از داشتن چنین مکان آبادی چنان به خود مغرور شدی که دعوت من را رد کردی؟!" بعد کلنگی بدست پیرمرد داد و از او خواست آنجا را با دست خودش ویران کند! پیرمرد عذر خواست و گفت: "اگر دستور قتل مرا صادر کنید بهتر است تا مجبور باشم با دست خودم اینجا را ویران کنم." شاه فورا دستور داد پیرمرد را با خفت و خواری به زندان بیندازند. سپس به یکی از چاپلوسان درگاهش دستور داد تا موقتا سرپرست کاروانسرا شود. یک سال بعد شاه مجددا به سراغ کاروانسرا رفت اما در کمال شگفتی دید که آن مکان آباد و زیبا ، تبدیل به ویرانه ای بی در و پیکر شده و همه چیز آن به غارت رفته... شاه شگفت زده شد و سرپرست مهمانسرا را احضار کرد. وقتی آن مرد آمد، شاه رو به او کرد و گفت: "مگر من به تو گفتم اینجا را ویران و خراب کنی؟!" مرد گفت: "نه." "پس چه شد که اینجا به این روز افتاد؟!" ناگهان پیرزنی که در گوشه ویرانه نشسته بود به سمت شاه رفت و گفت: "ای شاه... این مکان سالهای سال پیش ، بیابانی بود که جز شغال و کفتار موجودی در آن نبود . مرد جوان و لایقی از راه رسید. با دست خودش شالوده این کاروانسرا را ریخت و کم کم عمر و جوانی اش را فدای ساخت و ساز و آبادی اینجا کرد . عرق ریخت و زحمت کشید و هر خشت اینجا را با دستهای خالی بر روی هم نهاد تا اینجا به بنایی آباد و زیبا تبدیل شد، بعد شما به او کلنگی دادید تا ثمره یک عمر تلاش و زحمتش را یک روزه ویران کند. اما او مرگ را بر ویران کردن اینجا که ثمره و نتیجه عمر و زندگی اش بود ترجیح داد؛ آنگاه شما فردی را به سرپرستی اینجا گماشتید که هیچ زحمت و تلاشی در راه ساختن این بنا نکرده بود؛ مال مفتی را به او بخشیدید که لیاقتش را نداشت بنابرین حس می کرد که هر لحظه ممکن است نظر شما برگردد و کس دیگری جایش را بگیرد، این شد که نه تنها برای آبادی اینجا دلسوزی نکرد بلکه فقط سعی کرد از این سفره مفت و موقتی که برایش پهن شده نهایت استفاده را ببرد." شاه از سخنان پیرزن به فکر فرو رفت و از کار خود پشیمان شد و بلافاصله دستور داد تا پیرمرد را از زندان آزاد کنند. اما نگهبانان به او خبر دادند که آن پیرمرد صاحب کاروانسرا ، مدتهاست که مرده..... گویند که شاه بعد از آن بارها و بارها برای ساختن و آبادی کاروانسرا پولهای زیادی خرج کرد اما کاروانسرا دیگر هیچوقت به آبادی و زیبایی زمان پیرمرد نرسید. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 دو بیت ناب در مورد اهمیت دانش از فردوسی بزرگ بخونیم: ⚜ چه ناخوش بود دوستی با کسی ⚜ که بهره ندارد ز دانش بسی ⚜ که بیکاری او ز بی‌دانشی است ⚜ به بی‌دانشان بر بباید گریست @avayeqoqnus
🔹 فقر بهتر است یا عطر؟ یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد... ولی عطر آدم را بیهوش و مدهوش می کند. "عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود! فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...! 👌 🔸 از کتاب رویای تبت نوشته فریبا وفی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. امیدوارم حال خوبت تکراری ترین اتفاق زندگیت باشه رفیق صبح بخیر و شادی 🙏🌹 ✨ @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صبح خورشید آمد دفتر مشق شبم را خط زد پاک کن بیهوده است اگر این خط ها را پاک کنم جای آنها پیداست ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست! ❤️ تو بگو! من کجا حق دارم مشق هایم را روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟ می روم دفتر پاکنویسی بخرم زندگی را باید از سر سطر نوشت! 🌿 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.» پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.» ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. 👌 به قول مولانای جان: این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آن سفر کرده که صد قافله همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش 🌹 @avayeqoqnus
📕 گوشه ای از عدالت علی (ع) ایام عید بود. در این ایام زنها جواهرات و زیورآلات خود را مورد استفاده قرار می دادند. ام کلثوم، دختر حضرت علی (ع)، پیغامی برای خزانه دار بیت المال فرستاد و گفت: "اگر در بیت المال از جواهرات چیزی نزد تو است به صورت امانت برای من بفرست تا در روزهای عید استفاده کنم و بعداً آن را پس می دهم." خزانه دار که شیعه ای خالص و پاک بود و علاقه زیادی به امام علی (ع) داشت فوراً اطاعت کرد و گردنبندی برای ام کلثوم فرستاد.  روزی حضرت وارد خانه شد و گردنبند قیمتی را در گردن دخترش دید. فرمودند: "این را از کجا آورده ای؟" عرض کرد: "از بیت المال به امانت گرفته ام." حضرت اعتراض کرد و سپس گردنبند را از او گرفت و به خزانه دار برگرداند و او را نسبت به کاری که انجام داده بود تهدید کرد و فرمود: "اگر دخترم این را به امانت نگرفته بود دستش را قطع می کردم." 🌻 فقط حیدر امیرالمومنین است 🌻 ☀️ @avayeqoqnus ☀️
. من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش 🌹 @avayeqoqnus
📚 یک شب شخصی در حال فقر و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم، و فردا برویم یک کیلو برنج بگیریم، چقدر روغن لازم داریم؟ زن جواب داد: دو کیلو. مرد با تعجب پرسید: چطور یک کیلو برنج دو کیلو روغن می خواهد؟ زن گفت: حالا که ما در خیال آش می پزیم، لااقل بگذار چرب تر باشد! 😁 @avayeqoqnus