🌸🍃🌸🍃
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيریم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا به ما هديه داده است. 👌
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم 👌
#تلنگر
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مَشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را
#امیر_خسرو_دهلوی
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
میگویند: «زمین خوردنهای مکرر، آدمیزاد را پوست کلفت میکند».
بله ... بعضی از زمین خوردنها واقعاً آدم را پوست کلفت میکند؛
امّا فقط بعضی از زمین خوردنها،
نه همه آنها، و نه در هر شرایطی و روی هر زمینی.
زمین خوردنهایی هم هست که پوست زانوی آدمیزاد را بدجوری میبَرد و پوست آرنج ها را، و تن را مجروح میکند و روح را ... شاید بهطورِ دائم.
🔸 از کتاب ابوالمشاغل
نوشته نادر ابراهیمی
#بریده_کتاب
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
زندگی رسم خوشایندی ست ... 🌱
دکلمه این شعر زیبا از سهراب سپهری با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی تقدیم به شما عزیزان همراه 🙏🌸
#دکلمه
#خسرو_شکیبایی
#سهراب_سپهری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
وقتی لبخند بزنی؛
زمان هم دست و پاشو گم می کنه
و زودتر می گذره..
صبح تون پر از لبخند رفقا 🙏🌸
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خدایا
تو می دانی، آنچه من نمی دانم
و من نمی دانم، آنچه تو می دانی
پس با حکمتت زندگی ام را سامان ده
الهی آمین 🙏🌿
#مناجات
💫 @avayeqoqnus 💫
.
پادشاهی به درویشی گفت: "آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلی و قُرب باشد، مرا یاد کن."
گفت: "چون من در آن حضرت رسم و تابِ آفتاب آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید؛ از تو چون یاد کنم؟"
اما چون حق تعالی بنده ای را گزید و مستغرق خود گردانید، هرکه دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بی آن که از آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد. 👌🌿
🔸 از کتاب "فیه مافیه" مولانای جان
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨✅
.
چنان ترسد دل از هجر تو گویی
شب هجران تو روز وفاتست 🍃
#انوری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز …
سال هاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬
غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 🌱
#حمید_مصدق
✨ @avayeqoqnus ✨
.
خانه های قدیمی را دوست دارم
چون که ...
چای همیشه دم بود
روی سماور ...توی قوری
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست
غذاها ساده و خانگی بود
و بویش نیازی به هود نداشت ..
عطرش تا هفت خانه آن طرف تر می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود !
مهمانِ ناخوانده،
آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بوها و خاک نم خورده
در حیاط غوغا میکرد ..
خبری از پرده های ضخیم و
مجلسی نبود،
نور خورشید
سهمی از خانه های قدیم بود
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب نداشت
سلام ها اینقدر معنا نداشت ...🌱
#دلنوشته
#حس_خوب
✨ @avayeqoqnus ✨
.
در کشاکش تمام سختیها
و کم آوردنهایی
که زندگی برایت رقم میزند،
هیچگاه اسیرِ عظمت
درد و غم مباش؛
که خدای تو
از تمام آنچه که
دلت را آزرده، بزرگتر است... 🌿
صبح بخیر و شادی رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
الهی، چون آتش فراق داشتی با آتش دوزخ چه کار داشتی.
الهی، روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم.
اکنون خود را می جویم ترا یافتم.
الهی بر عجز و بیچارگی خود گواهم و از لطف و عنایت تو آگاهم!
خواست خواست تو است. من چه دانم؟
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
✨ @avayeqoqnus ✨
.
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی،
پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی 🌱
#سهراب_سپهری
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 نادرشاه و باغبان
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد.
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. نادر شاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده.
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربهها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.
سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده، خاکستری رنگ است. حدوداً یکماهه هستند. من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچه گربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکلساز شود.
نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.
#داستان
@avayeqoqnus