eitaa logo
🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
677 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شوخی گرفتید! اصلا شوخی نیست، مسئولید. مسئولیت درخواست و تشکیل زندگی به شما واگذار شده و این مسئولیت به قدری با اهمیت است که هر کس به فکر انجام آن نباشد ، نمی تواند ادعای مسلمانی بکند! یک کلام با شما اگر جامعه ی دختران ما در باتلاق مد و آرایش و عملهای زیبایی و ... افتاده، شما مسئولید. شما که به جای یادگیری حرفه و تخصص به خوشی و سرگرمی های زودگذر مشغولید، شمایی که هزار تا دلیل غیر موجه برای فرار از مسئولیت می آورید، شما مسئولید. به این مساله فکر کنید: خداوند همه ی مخلوقاتش را جفت آفریده و شما باید جفت خودتان را پیدا کنید. همسر شما منتظر شماست. با هم بهتر می توانید از این دنیا توشه بردارید. 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت شصت و نهم پشت هم ذکر می گفت و صدام را نفرین می کرد. با فشار کم دست هایم بر روی شکمش، جلوی شدت خونریزی را گرفته بودم. پایین مانتو و مقنعه ام به خون این برادر تکاور آغشته شده بود. مستاصل شده بودم. چند متر آن طرف تر یکی از منازل شرکت حفاری فاستر میلر را دیدم که درش باز بود. به خواهر بهرامی گفتم: می خوام برم داخل این خونه. شاید بتونم پارچه ی تمیز یا وسایل ضدعفونی پیدا کنم و زخم رو ببندم. خواهر بهرامی گفت: خطرناکه. ممکنه نیروهای عراقی آنجا مستقر شده باشند. برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند. به پشتوانه ی غیرت آنها احساس امنیت کردم. بلند شدم که داخل خانه بروم؛ اما برادر میر ظفر جویان چیزی زمزمه کرد. صدایش آرام شده بود. به سختی متوجه شدم که می‌گوید: جایی نرید، اینجا امنیت نداره. از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج می زد، احساس غرور می کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دست های خونیم را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود، نشان دادم و به او فهماندم که می خواهم دستهایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم. در آستانه در، روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم. بی آن که جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم. سرباز فهمیده بود که شستشوی دست بهانه است. اما نمی‌دانم ذاتش خوب بود یا تحت تأثیر قرار گرفته بود. اصلا به روی خودش نیاورد. سرباز عراقی را نمی دیدیم، فقط لوله تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما جابه جا می شد. حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می‌کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت: مای، مای ( آب،آب) میر ظفرجویان دوباره گفت: از اینها چیزی طلب نکنید. اینها کثیف هستند. ته قمقمه هنوز کمی آب مانده بود. آن را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم: سید بچه داری؟ با تکان سر گفت: بله. مثل اینکه دلش می خواست از بچه اش حرف بزند، گفت:اسمش سمیه است. اشکی به آرامی از گوشه چشمش سر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم. چشم‌هایش را به سختی باز نگه داشته بود. جمله ای که به سختی ادا کرد این بود: به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید. قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود. در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را درهم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می‌کردند هواپیماهای خودی اند که برای آزاد کردن ما آمده‌اند. گفتم سید، تو تکاوری، همه منتظر تو هستند، اینجا که عراق نیست، اینجا خاک ایران است. تا چند ساعت دیگر نیروهای خودی می آیند و همه ما آزاد می شویم و بر می گردیم و خبر پیروزی را خودت به سمیه و مادرش می‌دهی. دوباره گفت: لعنت بر صدام... پایان قسمت شصت و نهم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند متعال فلسفه اساسی آفرینش انسان ها را عبادت و بندگی معرفی فرموده است. آنجا که می فرماید: جن و انس را جز برای اینکه عبادت کنند، خلق نکردم. سوره ذاریات، آیه ۵۶ حضرت علی علیه السلام اوصاف زمینه سازان و یاران امام علیه السلام در شناخت والای خداوند اینگونه بیان می فرمایند: مردانی مومن که خدا را چنان که شایسته است شناخته اند و آنان یاران مهدی علیه السلام در آخرالزمانند. بحارالانوار، ج ۵۷، ص ۲۲۹ 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقام معظم رهبری اوایل انقلاب ازدواج‌ها به قدری ساده صورت می‌گرفت که گاه مهریه تنها چند سوره قرآن بود؛ اما امروزه تجمل گرایی سبب شده که هزینه‌های گزافی صرف ازدواج شود؛ وقتی ازدواج دشوار شد و جوان نتوانست ازدواج کند، فساد زیاد خواهد شد و طبیعی است جوانی که به فساد و هرزگی عادت کرد، تن به کار نمی‌دهد و به دنبال پول هنگفت بدون زحمت است، و لذا به دنبال فساد‌های مالی از قبیل رشوه، گرانفروشی، اختلاس و نظایر آن‌ها می‌رود. ۹۴/۱۲/۳ 🌐 @mesbahyazdi_ir 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کودتای نرم شبکه نمایش خانگی علیه خانواده 🔺 هر سه سریال «مانکن»، «دل» و «کرگردن» که در حال پخش در شبکه نمایش خانگی هستند، دارای محتوای ضدخانواده و ضداخلاقی می‌باشند 🔺 البته شاید این محصولات هم به سفارش کسی درست شده باشه که برخلاف نظر رهبری گفت: «من از ۲۰۳۰ نخواهم گذشت» ... @bidariymelat 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
|دولت صرافها و وارداتچی‌ها! 🔹این دولت همشون از صدر تا ذیل مظلوم بودن روحانی و داداش مفسد اقتصادیش، جهانگیری و داداش مفسد اقتصادیش، وزیراشون و دخترای مظلوم قاچاقچیشون، اینم از حجاریان تئوریسین مظلومشون که سلطان گندم شده. دلا بسوزه برا مظلومیت دولت صرافها و وارداتچی‌ها! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
کانال عکسنوشته های مهدوی زیر مجموعه کانال عکسنوشته سیاسی 🍃 @AXHAYEMAHDAVI
🦋 ۶ روز تا عرفه 🦋 🌼دیروز به نیت شهدای هشتم تیر قرائت زیارت عاشورا 🌼امروز به نیت ❣شهید خرازی❣ قرائت ☘ زیارت عاشورا ☘ ✨ان شاءالله عمل گفته شده را انجام دهیم تا شفاعت شهید شامل حالمان شود✨
سلام و عرض ادب بزرگواران با عرض پوزش، متن این عکسنوشته از آیت الله مصباح است و به اشتباه به حضرت آقا نسبت داده شده.
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت هفتادم برادری که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود، وقتی شنیدید به صدام نفرین می فرستد گفت: سید اینا می فهمن چی میگی، تقیه کن. اما سید این بار با صدای بلند تر، از عمق وجودش گفت: لعنت بر صدام حوله ی سفید دور کمرش پر از خون شده بود. جا به جا کردن حوله به سختی انجام می‌شد. تقریباً سه ساعت طول کشید تا آمبولانس آمد. ابتدا به طرف گودالی که برادر ها در آن بودند، رفت. چند نفر از آنها را که از ناحیه ی سر و صورت و دست و پا مجروح شده بودند، سوار کرد و بعد از همه سراغ سید تکاور آمدند. تقاضای برانکارد کردم. گفتند: خودش باید سوار شود. نمی دانستم مجروحی که قدرت باز نگه داشتن پلک هایش را نداشت ،چگونه می توانست با پای خودش سوار آمبولانس شود. هرچه می گفتم برانکارد بیاورید، توجهی نداشتند. آمبولانس بدون برانکارد و بدون هیچ گونه وسایل کمک های اولیه و پزشکیار آمده بود. آن موقع هنوز دشمن را نمی‌شناختم. دست به کمر ایستاده بودند و می گفتند: بگذارید توی آمبولانس. من و‌خواهر بهرامی هر چه تلاش کردیم نتوانستیم بلندش کنیم. هر پنج مجروح داخل آمبولانس با دیدن این صحنه پیاده شدند و به کمک ما آمدند. هر کس گوشه‌ای از بدنش را گرفت و او را داخل آمبولانس گذاشتند. دوباره حوله را جا به جا کردم و به برادری که کنارش بود گفتم: این تکاور سید است، به خاطر خدا دست را روی زخمش بگذار و فشار بده تا شدت خونریزی کم تر شود و به بیمارستان برسد. برای آخرین بار دستم را بر زخمش گذاشتند و "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف سوء" خواندم. چشمانش را باز کرد و گفت: خواهر این راه زینب و سیدالشهداست. خون توی بدنم خشکید؛ خیلی به موقع بود. در آن ساعات بهت و ناباوری، احتیاج داشتم که کسی متذکر شود این راه زینب و سیدالشهداست، صبوری کنید. خیلی تلاش کردم از آمبولانس پیاده نشوم و تا بیمارستان با آنها همراه شوم اما به زور اسلحه عراقی‌ها و اصرار برادرها پیاده شدم. اصرارم برای حمل مجروحی که از ناحیه ی چشم آسیب دیده بود بی فایده ماند. وقتی پیاده شدم دوباره سرباز با لوله ی تفنگش ما را به سمت آنکه چشمش مجروح شده بود هل داد. در این چند ساعت از بس لوله ی تفنگشان را به تن و بدنمان کوبیده بودند، استخوان هایمان درد گرفته بود. آخرین صحنه ای را که در لحظه ی پیاده شدن و بسته شدن در آمبولانس دیدم به خاطر سپردم. پسری را در آمبولانس دیدم که بیست ساله به نظر می رسید. کتف چپش تیر خورده بود و زیرپوش سفید رکابی به تن داشت. محاسن مشکی و قامتی متوسط داشت. بر بازوی دست راستش که آن را با کمربندش به گردن آتل کرده بود، خالکوبی رستم و مار زنگی جلب توجه می‌کرد. سعی می کردم قیافه ها را به خاطر بسپارم اما آنقدر در آن چند ساعت قیافه های خودی و غیرخودی و درهم و برهم دیده بودم که نمی توانستم همه ی آنها را به ذهن بسپارم... پایان قسمت هفتادم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام صادق عليه  السلام : محبّت به ما [اهل بيت] را خداوند از خزانه هايى كه زير عرش اوست و مانند خزانه هاى زر و سيم مى باشند، از آسمان فرو مى فرستد و آن را جز به اندازه نفرستد و جز به بهترين آفريدگان عطايش نكند اين محبّت را ابرى است، همچون ابرهاى باران زا؛ پس هرگاه خداوند بخواهد آن را به بنده اى كه دوستش مى دارد اختصاص دهد به آن ابر فرمان مى دهد و باران محبّت فرو مى ريزد، همچنان كه ابرهاى باران زا مى بارند و اين باران به جنين در شكم مادرش مى رسد. تحف العقول : ۳۱۳ عن أبي جعفر محمّد بن النعمان الأحول 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاسم روانبخش: آخرین آمار جمعیت؛ گیلان پایین ترین رتبه، ‌سیستان و بلوچستان اولین رتبه! 🔴 زنگ خطر کاهش نرخ برای کشور به صدا در آمده است، به طوری که استان شیعه نشینی مانند گیلان در پایین ترین رشد قرار گرفته و استان سنی نشین به بالاترین رقم آماری دست یافته است. 🔴 مردم ایران باید قدردان اهل سنت باشند که کمبود جمعیت را جبران می کنند تا در آینده نیازمند به واردات از افغانستان و پاکستان نباشیم. http://eitaa.com/joinchat/2315059211Cdc06065a5f 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
d97c7d48-3937-43ad-bea4-be99e8f08bef
7.95M
🍃 لالایی های حضرت زهرا سلام الله علیها برای فرزندانشون ان فی الجنه نهرا من لبن لعلی و حسین و حسن کل من کان محبا لهم یدخل الجنه من غیر حزن حب اهل البیت فرض عندنا و بهذا الحب لا نخشی المحن 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
یه عکس عیالواری ببینیم از سلبریتی های اونا😢 جنسن اکلس, بازیگر ۴۲ ساله به همراه همسر و سه فرزندش... 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
سه دقیقه در قیامت 36.mp3
37.57M
قسمت 6⃣3⃣ "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" * توصیه به خواندن نامه‌های ۲۰، ۴۰، ۴۱ و ۴۳ نهج‌البلاغه * نکاتی از سیره علوی امام‌خمینی (ره) نسبت به رعایت بیت‌المال و حق‌الناس * حساسیت طلاب نسبت به شهریه * آیا اهل جهنم هستیم یا خیر؟ * اینطور فرهنگ‌سازی کنیم * اعمال چه افرادی در برزخ، حسابرسی می‌شود؟ * تفاوت شیرینی‌فروشی‌ها در چیست؟ * فکری برای دیه‌هایی که باید پرداخت کنیم، کرده‌ایم؟ * خمس نوعی حق‌الناس و بیت‌المال است * توضیح مفید و اجمالی خمس * معرفی کتاب - برداشت‌هایی از سیره امام‌خمینی (ره) - در سایه آفتاب @audio_ketab 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🦋 ۵ روز تا عرفه 🦋 🌼امروز به نیت ❣شهید ابراهیم هادی❣ قرائت ☘ ۱۰۰۰صلوات ☘ ✨ان شاءالله عمل گفته شده را انجام دهیم تا شفاعت شهید شامل حالمان شود✨
🍃 رهبر انقلاب همین قدر كه مرد احساس مى‌كند كه ازدواج باید كند، برود سراغ زنى كه داراى عفاف و نجابت باشد، زن هم همسرىِ مردى را قبول كند كه داراى عفاف و نجابت باشد، کافی است. دنبال زیبایى، شغل، اصل و نسب، اعتبار اجتماعى، پول، ابداً در اسلام این چیزها موردنظر نیست، بلكه ممنوع هم هست! @TWTenghelabi 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت هفتاد و یکم دوباره پیش خواهر بهرامی و آن مجروح برگشتم. صورت و چشم های آن مجروح پر از خون شده بود. وقتی سرش را پایین می گرفت، خونریزی همراه با درد بسیار زیاد شدت می گرفت. جایی را نمی دید. من و خواهر بهرام ای کنارش نشستیم. گفتم:امن یجیب بخوان تا دردت تسکین پیدا کنه. چرا جلو نیومدی و تلاش نکردی سوار آمبولانس شوی و با آنها به بیمارستان بروی؟ ممکن است چشم هایت را از دست بدهی. - صلاح نبود. تعجب کردم: چی؟ از این جا ماندن که بهتر بود اینجا حتی وسایل کمک های اولیه هم نداریم و با فشار دست می‌خواهیم خون ریزی را بند بیاوریم. پرسیدم: شما با هم اسیر شدید؟ گفت: من و میر ظفر جویان و مجید جلال وند و عبدالله باوی با هم بودیم. به آرامی گفت: عراقی ها کجا هستند؟ - آن طرف ایستاده اند. - صدای ما را می شنوند؟ چند نفرند؟ - چرا می پرسی؟ - در یک فرصت مناسب کیفم را از جیب شلوارم بیرون بکشید و آن را از بین ببرید. اگر آن را از بین ببرید راحت می شوم و درد چشمانم را تحمل می کنم. - مگر شما را تفتیش نکردند؟ مگر جیب‌های شمارا خالی نکردند؟ شما اسلحه دارید؟ گفت: نه، چند تا ماشین را با هم گرفتند. چون مجروح بودم فقط دست هایم را بستند و اینجا انداختند. کفشهای خواهر بهرامی، کفش های سفید تابستانی پرستاری بود که روی سطح آن سوراخ های ریزی داشت. هر دویمان در یک وضعیت نشسته بودیم. پاها را جفت کرده و زانوها را در بغل گرفته بودیم. نگاهمان به زمین خیره بود. به همه چیز فکر می‌کردم، به گذشته به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم. بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه بر می داشتم و در سوراخ کفشهای او فرو می کردم. تمام سطح کفش های خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه. وقتی هر دو کفش های او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی، آخه اسم خواهر مریمه، من می تونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم! - طوری نیست منم اسم خواهر مریمه، اسم کوچیکت چیه؟ - شمسی - ولی از این به بعد تو می شی خواهرم و من تو رو مریم صدا می کنم. مریم انگار که به خواهر کوچکترش می توپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی! می بینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگی ها ت افتادی؟ دلت می خواد سنگ بازی کنی؟ تقریباً نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو می کنی. متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی چیزی نفهمید و رفت. سرم را چرخاندم. دیدم راست می‌گوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم. دستم را در جیبش فرو بردم و هرچه بود در آوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه های مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قرآن کوچک جیبی (جزء سی‌ام قرآن) بود. گفتم: اینکه قرآنه، اون کاغذا هم نامه ی ستاد جنگه. گفت: معطل نکن، کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوار مه. به آرامی و بدون چرخش سر، در پناه مریم با یک دست سنگریزه بر می داشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه: سرهنگ، پست: رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر... پایان قسمت هفتاد و یکم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB