eitaa logo
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
685 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سه دقیقه در قیامت 41.mp3
34.4M
قسمت 1⃣4⃣ "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" * بخش پایانی صدقه * صدقه کافر * قاعده فیزیکی صدقه * صدقه مدیریت انرژی * صدقه و نماز نافله * صدقه به سادات * صدقه و اَجَل * تقدیر و عمر * عمر تابع چیست؟ * عواملی که باعث طول و کاهش عمر می‌شود * نکاتی پیرامون چشم زخم * مدیریت انرژی در قواعد دینی * پیشنهاد به متخصصان * صدقه‌ای به نام درختکاری * طول عمر را برای چه بخواهیم؟ * واژه فوق‌العاده انرژی @audio_ketab 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم زنده ام قسمت هفتاد و پنجم مثل کنه به دکتر چسبیده بودیم. گفتم: دکتر پدر ما است ما به هیچ عنوان از پدرمان جدا نمی شویم. یک نفر از آنها که کرد بود و فارسی را خوب می فهمید, گفت: ما با دکتر جلوتر می‌رویم شما پشت سر ما بیاید. گفتم: نه, ما و دکتر با هم می آییم. شب کشداری بود. انگار صبح قصد آمدن نداشت و جایی گیر کرده بود. هر چه می گذشت از تاریکی شب چیزی کم نمی شد. به آسمان پرستاره نگاه کردم. با خودم گفتم: سهم من از این ستاره هایی که پیام روشنی و سپیده ی صبح را دارند چقدر است؟ همین قدر که در انتظار صبح بمانم کافی است. گفتم: دکتر افکار اینها کثیف و شیطانی است. نظر شما چیست؟ گفت: شما فقط نماز صبر و شکر بخوانید. شب تمام می‌شود. ما نماز می‌خواندیم و آنها تماشا می‌کردند. تا اینکه آرام‌آرام پرده ی روشنی بر سیاهی شب کشیده شد که نوید نافله صبح را می داد اما هنوز تا صبح فاصله بود. آنقدر آذوقه و مواد خوراکی و تنقلات توی دست و بالشان بود که انگار به ضیافت دعوت شده‌اند. برای این که اشتهای ما را تحریک کنند و از آنها چیزی درخواست کنیم، نمایش نشخوار برگزار کرده بودند. پوست پسته هایشان را به سمت ما پرتاب می‌کردند. باد زباله هایشان را جابجا می کرد. متوجه شدم قوطی های کنسرو و جعبه ها مال ایران است. با آنکه از صبح روز قبل تا آن لحظه چیزی نخورده بودیم، میلی به خوردن و آشامیدن نداشتیم. گفتم: دکتر اینجا چه خبره؟ این قوطی ها و جعبه ها ایرانی اند. دکتر گفت: حتماً بار بعضی از ماشین هایی که تو جاده می‌گیرن تدارکات و آذوقه برای جبهه بوده. صبحدم بیست و چهارم مهر همزمان شد با سروصدای خودروهای بعثی و هجوم دوباره گروه گروه نیروهایی که از شمال خرمشهر به سمت همین جاده سرازیر بودند. روز قبل، از صبح علی الطلوع تا غروب شاهد اسارت گروه‌های مختلف بودیم. من و مریم را به گودالی انتقال دادند که دیروز برادران در آن بودند. دکتر عظیمی تنها گوشه دیوار نشسته و منتظر اعزام به بیمارستان بود. ساعت هشت صبح یک گروه شش نفره از برادران سپاه پاسداران بدون اینکه فرصت تعویض لباس داشته باشند با همان لباس سبز سپاه اسیر شدند. از برخوردشان کاملاً پیدا بود غافلگیر شده اند. آنها را مثل توپ به سمت ما پرتاب کردند. بعد از مدتی که بین ما اعتماد حاکم شد، اطلاعات مان را دست و پا شکسته رد و بدل کردیم. از آنها پرسیدم: از کجا اعزام شدید؟ - سپاه امیدیه - ما نیروهای هلال احمریم و ممکن است آزاد شویم. بلافاصله دو نفر از آنها که متعهد بودند، حلقه ازدواج شان را درآورده و به ما دادند و گفتند: اگر آزاد شدید این حلقه‌ها را به سپاه امیدیه بدهید. خانواده هایمان از این حلقه ها ما را شناسایی خواهند کرد... پایان قسمت هفتاد و پنجم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و سلم فرمود: خدای متعال مرا به معراج برد سپس فرمود: ای محمد! آیا ما این اهل بیت را ببینی؟ عرض کردم: بلی. فرمود: قدمی پیش گذار. من قدمی جلو نهادم، ناگاه دیدم علی بن ابی طالب و حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمد بن علی و علی بن محمد و حسن بن علی آنجا بودند و حجت قائم همانند ستاره درخشان در میان آنان بود. پس عرض کردم: پروردگار من اینان چه کسانی اند؟ فرمورد: اینان امامان هستند و این یک نیز قائم است که حلال کننده حلال من و حرام دارنده حرام من است، و از دشمنان من انتقام خواهد گرفت. ای محمد را دوست بدار که من او را دوست می دارم و هر کس که او را دوست بدارد نیز دوست می دارم. غیبت نعمانی، باب ۱۴، حدیث ۲۴ 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏تشویق و توصیه پیامبر اکرم(ص) به ازدیاد جمعیت در زمان رفاه مسلمانان نبود؛ بلکه در زمانی بود که انصار و مجاهدین با هم از امکانات اندک زندگی استفاده می کردند و جنگ های پی در پی توان اقتصاد مردم را به شدت تحلیل برده بود. علامه طهرانی، رساله نکاحیه، ص ۱۱۴ 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مانتوهای جلوباز؛ خریداران و فروشندگان چه می‌گویند؟ 🔺چه کسی پاسخگوست 🔺آیا نیاز مشتری است یا نیاز فروشنده ها 😔بااینکه خودم مانتوی هستم ولی برای انتخاب به مشکل برمیخورم 🌸 @hejabuni 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
Part42_سه دقیقه در قیامت.mp3
32.84M
قسمت 2️⃣4️⃣ "تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" * ادامه کتاب: بخش گره‌گشایی * اهمیت دعا کردن * استجابت دعا * دعا برای امام زمان (عج) * آثار دعا برای خودمان * محل اجابت دعا * دعا کردن برای اموات * نقل خاطراتی از بزرگان پیرامون دعا کردن * برای چه افرادی دعا کنیم؟ * نحوه دعا کردن * اهمیت گره‌گشایی از دیگران * حاج قاسم سلیمانی، نمونه بارز گره‌گشایی * صلوات معجزه می‌کند * گلایه عجیب یک مادرشوهر از عروس ، در برزخ * نفرین به چه کسی می‌رسد؟ * برای ابدیت دیگران دعا کنیم * ماجرای گلایه پدر علامه طباطبایی از فرزندش، در برزخ @audio_ketab 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم من زنده ام قسمت هفتاد و ششم به امید این که آزاد می شویم، یکی از حلقه ها را مریم و دیگری را من گرفتم. شدت درگیری و اسیر گیری بیشتر از روز قبل بود، اما هیچ کدام از کسانی که اسیر می شدند ناراحت نبودند و فکر می کردند سفری موقت و کوتاه در پیش دارند. تعدادمان ساعت به ساعت بیشتر می‌شد. برادران سپاه و بسیج را در آن گودال کنار ما می آوردند و بقیه را گوشه ی دیوار نگه می‌داشتند. ساعت ده صبح جوانی با قامتی باریک و بلند و محاسنی قهوه ای مثل چیزی که از دور شلیک شود به جمع ما پرتاب شد. لب و دهانی پرخون و ظاهری روستایی اما چهره ای گشاده و لبانی مثل پسته خندان داشت. هیچ کدام دستمالی نداشتیم که به او بدهیم. با سر آستین لب و دهان خونی اش را پاک کرد و نشست. پنجاه رأس گوسفند با صدای زنگوله هایشان او را همراهی می‌کردند و عراقی‌ها گوسفندها را هم با او داخل گودال انداختند و هر طرف که زنگ می چرخانیم صورت گوسفندها توی صورتمان بودم. روی دست و پایمان فضله می‌ ریختند و یکسر بع بع می کردند. بعد از سی ساعت گرسنگی و تشنگی یک لیوان آب آوردند که همه با هم در معیت آن همه گوسفند، یک جرعه از آن را بنوشیم. هر گوسفندی که سر و صدا می کرد به محض اینکه آن جوان دستی به سرش می کشید آرام می شد. یکی از برادرهای سپاه امیدیه از او پرسید: اسمت چیه برادر؟ شغلت چیه؟ با سادگی و صداقت تمام گفت: اسمم عزیزه و چوپونم. کاشی هستم. دیروز از کاشان راه افتادم. توی ولایتمان هر کی دوست داشت چند تا گوسفند برای سلامتی رزمنده‌ها به جبهه هدیه کرده. من تو مسیر آبادان بودم که گیر افتادم. گله خسته و گرسنه است. این گوسفندها تاب گرمای اینجا را ندارند. کاش یک آب و علفی به این زبان بسته ها بدهند. با لهجه ی شیرین کاشی و سادگی هرچه تمام تر پرسید: تاکی اینجا هستیم؟ اگر می‌خواهند ما را نگهدارند اما ای کاش گوسفندها را زودتر برای برادرهای رزمنده به جبهه بفرستند. اصلاً در عالم دیگری بود. از تک تک گوسفندهایش خاطره داشته و اخلاق آنها را می دانست. در همین حین افسری که در لحظات اول اسارت درباره عسگری و مدنی بودن از ما پرسیده بود، از کنار ما رد شد و همین که ما را بین گوسفندان دید با تمسخر چیزی گفت که درست معنی اش را نفهمیدم. افسری که تعداد ستاره هایش بیشتر بود، یک باره مرا مورد خطاب قرار داد و خواست از گودال بیرون بروم. خودم را به نشنیدن زدم که ناگهان به عربده گفت: حیوان عنچ!( حیوان با تو هستم) از گودال بیرون آمدم. جواد در کنارش ایستاده بود و ترجمه می‌کرد. می‌گفت: ما در عراق ژنرال‌ها احترام می گذاریم، شما میهمان ما هستید. گفتم: برای همین ما را به این گوسفندها نگه داشته‌اید؟ گفت: نه ژنرال، فکر می‌کردیم تا فردا خوزستان در دست ماست، به همین دلیل شما را جابجا نکردیم. اما الان دستور آمده که تو و خواهرت را انتقال دهیم. فکر کردم شاید این همان قانون است که دکتر می‌گفت. گفتم: از نظر قوانین بین المللی، هر کدام از ما می توانیم دو مجروح را آزاد کنیم. گفت: خیلی خوب است. از قوانین بین المللی جنگ هم که اطلاع دارید... پایان قسمت هفتاد و پنجم 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا