آمدم پیرانه سر اما جوان برخاستم
عباس شاهزیدی
آمدم پیرانه سر اما جوان برخاستم
اینچنین با تو نشستم، آنچنان برخاستم
وه چه شب هایی که با زلف سیاهت مو به مو
از سر شب درد دل کردم ، اذان برخاستم
دیدم آنجائی که تو هستی نمی گنجد دوئی
تا که من پیدا نباشد از میان برخاستم
تا نگیرد ذره ای رنگ تعلق دامنم
مثل گردی از زمین و از زمان برخاستم
چون ندیدم آشیانی امن بر بام حیات
با همین حسرت نشستم با همان برخاستم
آسیای چرخ وقتی نان بی منت نداشت
از سر این سفره بی یک لقمه نان برخاستم
کرد چشمش ایمنم از فتنه های روزگار
(با امین هر گه نشستم در امان برخاستم)
این که در چشم غزل اینقدر می آیم " خروش"
سرمه ام از خاک پاک اصفهان برخاستم
#غزل
#مطروحه_غزل_مقام_معظم_رهبری
#عباس_شاهزیدی
شعرخوانی در محضر رهبر حکیم انقلاب،فروردین 1403
.