𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- تو !؟ چَشم دلِ من :)'🌸!
- تو ؟!
عنصر حیات من :)🍫!
اگه یه رفیق دارید که اینموقه شب براتون خوراکی میاره تبریک میگم شما هم خوششانسید هم خرشانس🚶🏾♂ !
حقیقتا با ۲ متر قد جیغ میزدم تو کوچه((:
- و تو . .
هرجا و هر کجای جهان که باشی .
باز به رویاهای من باز خواهی گشت .💙'🎼
- از اتاق میام بیرون و روبهروش وامیستم
با ناراحتی میپرسم :
خوب شدم؟!
بیحرف زُل میزنه بهم .
مثل همیشه از نگاهش هیچی رو نمیشه خوند ؛
بعد چند دقیقه با حرص میگه :
تو رو باید کُشت .
با تعجب میگم :
چرا ؛ انقدر زشت شدم؟!
میخنده و میگه :
دلم میخواد بُکُشمت .
بعد خُشكت کنم .
و بذارمت گوشه اتاقم دلم نمیخواد ؛
هیچکی ببیندت .
دلم میخواد فقط مال من باشی .
صبح تا شب بشینم جلوت فقط نگات کنم
تو رو باید کُشت :)!🧡'💭
#مانلیآوین
- به دوستم گفتم اووو تو اين شمارتو از زمان راهنمايي داری .
عوضش نكردی؟!
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- به دوستم گفتم اووو تو اين شمارتو از زمان راهنمايي داری . عوضش نكردی؟!
- گفت نه اخه شايد يه روز دوباره زنگ بزنه ؛
هيچوقت هيچكسو انقد منتظر نديده بودم :))!
إِلَهِی كَیْفَ أَخِیبُ وَ أَنْتَ أَمَلِی.
+خدایا چگونه از تو ناامید باشم
در حالی که تو مقصد و آرزوی منی؟🎐'🌱 :)
- من میخوام همونی باشم ك جوونیت کنارم پیر میشه ؛
من میخوام خودم به چشم ببینم تارهایِ سفید شَقیقت رو .
من میخوام لمس کنم موهای جو گندمیت رو .
من میخوام خودم بگیرم دستای لرزونت از کهولَت سن رو .
من میخوام کنارت باشم بمونم پیر بشم ؛
میخوام کنار تو بمیرم :)!💛'🎼
- لانگ دیستنس یه چیزی شبیه این بيته :
‹ انگشت به دهان ماندهام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده ، تبِ معشوق کشیدیم : )!'🔓'🎼 ›
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلب
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛ با نوک پا قدم برداشتم، جوری که حتی خودمم صدای پامو نمیشنیدم سرک کشیدم . علی بود ! پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه ۸ سال بیشتر نداشت ؛
از چهره درهم و چشمهای پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛ ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر که دندونهای کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد .
- علی ؛ اینجا چیکار میکنی ؟!
اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح !
چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ،
± خوب؛ چرا چیزی نگفتی بهش ؟!
سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشمهای گرد شده زل زد بهم
- اخه ؛ اخه سحرو دوسش دارم !
اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ؟!
تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛
یاد خودم افتاده بودم ؛ با این تفاوت که سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم ؛ منم از عصبانیت لرزیدم ؛ منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم !
من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛
امان از روزی که رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم !
± مسیح ؛ اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ؟!
- من ؟! نه ؛ اره ؛ نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :) !
#واگویههایمسیح
قسمت پانزدهم💛 ..