eitaa logo
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊ‌ܣܭَߊ‌ܘ
4.1هزار دنبال‌کننده
523 عکس
123 ویدیو
2 فایل
. ﷽ - چرا پناهگاه ؟! ' من دلم نیومد بی‌پناهیِ آدمارو پناه نباشم ؛ ⤶‏و پناه بر تو از حزن‌های پی در پی🌱 ' . - اینجا جای کسیه ؟! ± بله ؛ پناهگاهِ منِ " 👤: @Imenshabah
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه یه رفیق دارید که اینموقه شب براتون خوراکی میاره تبریک میگم شما هم خوش‌شانسید هم خرشانس🚶🏾‍♂ ! حقیقتا با ۲ متر قد جیغ میزدم تو کوچه((:
- و تو . . هرجا و هر کجای جهان که باشی . باز به رویاهای من باز خواهی گشت .💙'🎼
- از اتاق میام بیرون و روبه‌روش وامیستم با ناراحتی میپرسم : خوب شدم؟! بی‌حرف زُل میزنه بهم . مثل همیشه از نگاهش هیچی رو نمیشه خوند ؛ بعد چند دقیقه با حرص میگه : تو رو باید کُشت . با تعجب میگم : چرا ؛ انقدر زشت شدم؟! میخنده و میگه : دلم میخواد بُکُشمت . بعد خُشكت کنم . و بذارمت گوشه اتاقم دلم نمیخواد ؛ هیچکی ببیندت . دلم میخواد فقط مال من باشی . صبح تا شب بشینم جلوت فقط نگات کنم تو رو باید کُشت :)!🧡'💭
- ‏به دوستم گفتم اووو تو اين شمارتو از زمان راهنمايي داری . عوضش نكردی؟!
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊ‌ܣܭَߊ‌ܘ
- ‏به دوستم گفتم اووو تو اين شمارتو از زمان راهنمايي داری . عوضش نكردی؟!
- گفت نه اخه شايد يه روز دوباره زنگ بزنه ؛ هيچوقت هيچكسو انقد منتظر نديده بودم :))!
إِلَهِی كَیْفَ أَخِیبُ وَ أَنْتَ أَمَلِی. +خدایا چگونه از تو ناامید باشم در حالی که تو مقصد و آرزوی منی؟🎐'🌱 :)
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست .. دو دل بودن طریق عاقلی نیست🗞'💙!
- من می‌خوام همونی باشم ك جوونیت کنارم پیر میشه ؛ من میخوام خودم به چشم ببینم تارهایِ سفید شَقیقت رو . من میخوام لمس کنم موهای جو گندمیت رو . من میخوام خودم بگیرم دستای لرزونت از کهولَت سن رو . من میخوام کنارت باشم بمونم پیر بشم ؛ میخوام کنار تو بمیرم :)!💛'🎼
‹‍ اما دلشکسته‌ها می‌دانند : )!'🌱'✉️ ›
- لانگ دیستنس یه چیزی شبیه این بيته : ‹‍ انگشت به دهان مانده‌ام از قاعده‌ی عشق ‏ما یار ندیده ، تبِ معشوق کشیدیم : )!'🔓'🎼 ›
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊ‌ܣܭَߊ‌ܘ
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلب
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛ با نوک پا قدم برداشتم، جوری که حتی خودمم صدای پامو نمی‌شنیدم سرک کشیدم . علی بود ! پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه ۸ سال بیشتر نداشت ؛ از چهره درهم و چشم‌های پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛ ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر که دندون‌های کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد . - علی ؛ اینجا چیکار میکنی ؟! اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت: ± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح ! چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ، ± خوب؛ چرا چیزی نگفتی بهش ؟! سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشم‌های گرد شده زل زد بهم - اخه ؛ اخه سحرو دوسش دارم ! اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ؟! تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛ یاد خودم افتاده بودم ؛ با این تفاوت که سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم ؛ منم از عصبانیت لرزیدم ؛ منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم ! من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛ امان از روزی که رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم ! ± مسیح ؛ اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ؟! - من ؟! نه ؛ اره ؛ نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :) ! قسمت پانزدهم💛 ..