𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
یادمه مامانم چندسال پیش وقتایی که داداشِ کوچیکم گریه میکرد میگفت: سربه سرش نزارید بچمو؛ حرف زدن بلد
تو زندگی بارها بارها توسط اشخاص متفاوت ترک شدیم؛ این رفتنهای یهویی، این یهویی سرد شدنها، بهونه اوردنُ خیلی تجربه کردیم .
مارو دیگه با رفتنُ اینجور چیزا تهدید نکنید !
ما خوب بلدیم چجوری از دل ویرونه سالم بیایم بیرون؛ چجوری شکستههارو جمع کنیم یجوری که انگار از قبل سالم بوده، چجوری هرشب بمیریم ولی صبح پاشیم بریم سرکار ؛ مارو فقط با مُردنتون میتونید بترسونید ...
وگرنه رفتن رو بارها بارها به چشم دیدیم و یه لبخند ملیح هدیه کردیم به همشون !
من خودم بشخصه وایسادم، سیگار کشیدم و رفتن ادمهایی رو که با بند بند وجود میخاستمشون رو تماشا کردم !
ولی زورم نرسید به بهونه هاشون .
پروانه ها به پیلهی خود خو نمیکنند
باشد تو هم برو به خدا میسپارمت
#واگویههایمسیح
قسمت هشتم💛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
تو زندگی بارها بارها توسط اشخاص متفاوت ترک شدیم؛ این رفتنهای یهویی، این یهویی سرد شدنها، بهونه اور
کتاب درسیش پرت کرد سمتم گفت:
انتگرال کجای زندگیم استفاده کنم؟!
وقتی از همهی دنیا خستم قانون نیوتن چه کمکی بهم میکنه؟!
چرا هیچ جای این کتابا بهمونیاد ندادن چجوری
خشحال باشیم؟!
چجوری دلِ بکنیم؟!
من چرا باید تو اوج جوونی استرس امتحانایی رو تحمل کنم که دوسال بعد هیچ کاربردی تو زندگیم نداره؟!
میدونی؟من هیچ جوابی نداشتم براش !
چون هیچ جای اونکتابا به منم یاد نداده بود چجوریباید یکی رو تو اوج استرس آروم کنم؛
اما بزار یه چیزی بهت بگم:
نمرهی افتضاح دوسال پیشت که براش اشک ریختی الان چقد مهمه؟!
کتابی که فکر نمیکردی تاروز امتحان تمومش کنی
تموم نشد؟!
اصلا نمره امتحان یادته؟!
فقط میخام بگم صبور باش رفیق؛
اینم یه مرحله گذرا اززندگیه،
میگذره قول میدم بهت . .🤝💛
#واگویههایمسیح
قسمت نهم💛؛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
کتاب درسیش پرت کرد سمتم گفت: انتگرال کجای زندگیم استفاده کنم؟! وقتی از همهی دنیا خست
پنجاه و دو روز ...
پنجاه و دو روز بود که ندیده بودمش؛ دلم برای دستاش که بدون سُرنگ مورفین تزریق میکرد، برای چشماش وقتایی که حرصش میگرفت، و چال گونش که وقتی میخندید چشمات مات مبهوتش میشد تنگ شده بود،
نوتیف پیامش که نقش بست روی گوشی، ریتم ضربان قلبم عوض شد !
+ پس شد ساعت 4؛ همون جای همیشگی !
برای من کل خیابونای این شهر، همون جای همیشگی بود . تموم سنگ فرشهای خیابون رد پامون داشتند ، زیر تیغ آفتابِ مرداد ماه تا هوای استخوان سوزِ آبان کنار هم قدم زدیم.
از ساعت چهار گذشته بود که رسیدم همون جای همیشگی، روی نیمکت زرد رنگ وسط انبوهی از جمعیت نشسته بود؛ فاصلم باهاش فقط قدرِ ده تا قدم بود؛ ولی زودتر از من روحم به پرواز دراومد بود و به آغوش کشیده بودش؛ دلم میخواست زمان بایسته و من بی توجه به همه آدمای دورم تا خودِ نیمکت زرد رنگ با همون ذوق تو چشمام بدوام .
کل چند ساعتی که کنارهم بودیم به قدم زدن و گشت گذار، سپری شد.
برخلاف همه عاشق و معشوق هایی که زمان دیدار برای رفع دلتنگی حرف های عاشقانه میزنن
ما تا میتونستیم حرص همو درمیاوردیم، وسط شیطنت های بچهگونمون دوست دارم های آروم و آهسته ای میگفتیم که فقط خودمون متوجهش میشدیم و بعد سر اینکه کدوممون بیشتر عاشقِ باز بحث میکردیم؛ فقط خودمون میدونستیم پشت همه اون بحث کردن ها، همه غرغرام، غرغراش، همه شیطنت ها و بهونه گرفتنهامون حجم انبوهی از دلتنگی خوابیده بود.
و حالا ما بعد از پنجاه دو روزِ سخت و دلگیر بازم کنار هم سنگ فرشهای خیابونو زیر نورِ ماه قدم میزنیم ..
#واگویههایمسیح
قسمت دهم💛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
پنجاه و دو روز ... پنجاه و دو روز بود که ندیده بودمش؛ دلم برای دستاش که بدون سُرنگ مورفین تزریق میک
میترسم ؛ از اینکه یه روزی دیگه نتونم برات بنویسم، از چشمهات از مهربونیات از لبخندت از لرزش صدات موقعه صدا کردن اسمم، میترسم یادم بره رنگ چشمهای همرنگ خورشیدت؛ یادم بره لحن صدایِ بمو خستت که نوازش میکرد روحِ تسخیر شدم رو؛ از اینکه یادم بره غذای مورد علاقت چی بود یا حسِ قشنگ گرفتن دستات چه شکلی بود، یادم بره کدوم خیابونو باهم متر میکردیمُ کجای این شهر صدای خنده هامون میپیچید، میترسم یادم بره ذوق کردنهات موقعه شنیدن دوست دارم از زبونم، از اینکه مدام میپرسیدی دوسم داری انقدر تکرارش میکردی تا حرصم دربیاد، میترسم دیگه هیچ عطری، رنگی، یا حتی چشمهای همرنگ خورشید کسی تورو یاد من نندازه، یا حتی تشابه اسمی دیگه بِهمم نریزه، من از این میترسم که یه روز صبح موقعه بردن بچم به مدرسه بازم یادت بیافتمُ قطره های اشک جلوی دیدم رو بگیره؛ میترسم از اینکه یکی بیادو جاتو بگیره، من میترسم انقدر دیر کنی و انقدر لفتش بدی تا دیگه عقلم جای قلبم تصمیم بگیره و برای همیشه به فراموشی بسپردتت ...
حقیقتش رو بخای من هیچوقت از نوشتن برات دست نمیکشم؛ من این خودآزاری مزخرف رو دوس دارم ...
#واگویههایمسیح
قسمت یازدهم💛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
میترسم ؛ از اینکه یه روزی دیگه نتونم برات بنویسم، از چشمهات از مهربونیات از لبخندت از لرزش صدات موق
- من نمیدونم !
یکاری برای من بُکن ؛ چه میدونم چه کاری!
مثلا ساعت مُچیتو درار بزار رو میز بگو واسه تو کردم ؛ مثلا شنبه صبح بیا دَم محل کارم بگو اومدم تورو ببینم؛ سر راهت گل دیدی ازش عکس بگیر بگو یاد تو افتادم ..
من نمیدونم فقط یکاری کن که مخصوص من باشه؛ برای من باشه ؛
کتابِ شاعر مورد علاقم بخر هدیه کن بهم یا نه تک بیت هاشو با صدای خودت بخون برام ؛
ولی دروغی نباش، الکی نباش، بی حس نباش!
نخواستی نباشی ؛ نباش !
ولی سَرد نباش نسبت بهم بی تفاوتی نکن ..
اگه دلت نخواست هیچ کاری واسم بُکنی، نکن
ولی تظاهر به دوس داشتنم هم نکن !
من نمیخام ساعت جفت بفرسی بگی دوست دارم !
من میخام ساعت 3 ظهر مرداد ماه؛ اوج آفتاب تو ترافیکِ بی پایان ولیعصر زنگ بزنی بگی اگه اینجا بودی ترافیکم لذت بخش بود !
یکاری کن برام ؛ من نمیدونم چیکار ولی کنارم باش؛ با من باش؛ برای من باش ..
فقط ، فقط ، فقط دروغی نباش(: ..
#واگویههایمسیح
قسمت دوازدهم💛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- من نمیدونم ! یکاری برای من بُکن ؛ چه میدونم چه کاری! مثلا ساعت مُچیتو درار بزار رو میز بگو واسه تو
حرارت داغُ که کنار دستم احساس کردم متوجه تموم شدنِ عمرِ سیگاری که تو دستم بود شدم ؛ پُک آخرو عمیق تر کشیدمُ حس کردم تمامِ وجودم از دودش پر شده ؛ کاش عمرِ منم به اندازه چنتا پُک سیگار بود. تموم میشد میرفت ؛ تا نبینم نبودتُ؛ تا دنبال عطرت نگردم تو این شهری که به قول خودت سگ صاحبشو نمیشناسِ از بس که پر شده از بیمعرفت جماعت !
اعتماد که شده کلیشه شیش حرفی مزخرف که دیگه حتی به چشم خودتم نداریش؛ معرفتم شده همون حکایت شعر کتاب درسی بچگیمون دُر گران بهایی که به هرکسی نمیدن ؛ انتقامم که از بخشش لذتبخش تره ، یه عشق تو این سیاه شهر باقی مونده بود که اونم توعه معشوقهی به ظاهر عاشق از ما گرفتی. به کی بگم دردِ دل بی دلبرمو که بفهمِ حرفای به قول خودت صد مَن یه غازمو؟!
به کی بگم تنگِ دلم که بفهمه منِ به قول خودت دست از پا دراز تر هنوز منتظره برگردی؟!
به کی بگم بفمه منِ بی تورو حتی خودمم نمیخاد؟!
این من بدون تو حتی نصفِ منم نیست ..
این منِ عصبیهِ حساسِ زودرنج کنار تو میشه مهرونِ با حوصلهِ دلرحم برگرد بیا تا عمرِ ماهم نشده قدرِ چنتا پُک سیگاربهمن ..
#واگویههایمسیح
قسمت سیزدهم💛
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
حرارت داغُ که کنار دستم احساس کردم متوجه تموم شدنِ عمرِ سیگاری که تو دستم بود شدم ؛ پُک آخرو عمیق تر
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلبِ لاکردارم تند تر از همیشه میزد .
کلاس من همکف بودو کلاسای دلبر طبقه سوم ؛ از همون طبقه همکف چشمم به چشمهاش که میخورد دیگه خودم نبودم؛ نمیفهمیدم چجوری ولی به خودم که میومدم میدیدم سه طبقه رو الکی بخاطرش رفتم بالا ؛ دیگه این من ؛ منِ سابق نبود ، همه فکرِ ذکرم شده بود دلبرِ طبقه سومی .
با اینکه تِرم بالایی من بود ؛ ولی با هر بدبختی بود رشتمو عوض کردم که حتی قدِ سه تا طبقه هم که شده بیشتر ببینمش . که بشم هم رشته ای باهاشو جای درسُ مشقِ علم ؛ درسِ عشق دیکته کنم . صبحها زودتر از همیشه میزدم بیرون از خونه تا هرجوری شده سوار مترویی بشم که دلبرِطبقه سومی سوار میشه ؛ کل ایستگاه کارم شده بود نذرو نیازو توکل که شاید بفهمِ درمون دردِ من پیشِ اونه . مسکنِ این قلبِ تیکه پاره پیش یه نیم نگاهِ دلبرونشه . واسه دیدنش بیشتر وقتای بیکاری میرفتم سرکلاساش، به هوای مرورِ درسی که علاقه ای نداشتم بهش ؛ به هر بهانه ای که میشدُ بلد بودم باهاش هم کلام میشدم ؛ بهم میگفت همه از این رشته فرارین چجوری با میل خودت اومدی ؟!
دیگه نمیدونست همه انگیزه من شده بود جفت تیله های مشکی رنگش ؛ همه حرکاتش ریز به ریز از حفظ بودم ؛ ساعت رفت و آمدش ، تیک عصبیش ؛ حتی غذای مورد علاقش . داشتم از دست میرفتم واسه بدست آوردنش ؛
- خوب چیشد ؟!
هیچی دیگه اسم دلبرِ طبقه سومی اومد تو شناسنامم !
ولی خوب اسمش شد اسم بچم؛ تا یادم نره سه سال از عمرمو روزی ده بار از پله های دانشکده رفتم بالا و اومدم پایین تا بهش بفهمونم گیرِ دلِ لاکردارم . ولی انگار دلِ دلبرِ ما قبلا صیدِ شکار یکی دیگه بوده .
چَشم من چَشم تو را دید ولی دیده نشد ..
من همانم که پسندید ؛ پسندیده نشد ..
#واگویههایمسیح
قسمت چهاردهم 💛 ..
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلب
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛ با نوک پا قدم برداشتم، جوری که حتی خودمم صدای پامو نمیشنیدم سرک کشیدم . علی بود ! پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه ۸ سال بیشتر نداشت ؛
از چهره درهم و چشمهای پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛ ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر که دندونهای کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد .
- علی ؛ اینجا چیکار میکنی ؟!
اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح !
چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ،
± خوب؛ چرا چیزی نگفتی بهش ؟!
سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشمهای گرد شده زل زد بهم
- اخه ؛ اخه سحرو دوسش دارم !
اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ؟!
تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛
یاد خودم افتاده بودم ؛ با این تفاوت که سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم ؛ منم از عصبانیت لرزیدم ؛ منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم !
من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛
امان از روزی که رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم !
± مسیح ؛ اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ؟!
- من ؟! نه ؛ اره ؛ نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :) !
#واگویههایمسیح
قسمت پانزدهم💛 ..
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو ج
استاد طبق معمول سر ساعت حاضر شد ؛ کیف سامسونت مشکیِ براقش رو گزاشت رو میزو با انگشت سبابه عینک مربعی شکلش رو بالا داد ؛ چشمهاشو ریز کردو نگاهی به کلاس انداخت .
این سکوتش بی سابقه بود !
- امروز تصمیم گرفتم در مورد امید و انگیزه بحث کنیم . موافقید ؟!
همهمه ای تو کلاس پیچید ؛ یکی از دخترای ردیف جلو بلند شد با پورخندی که نشانه تمسخر بود گفت :
± استاد ؛ امید و انگیزه ؟! من خودم همیشه میگم کاش یه جامدادی صورتی بودم و توسط دختربچهی عینکی روز اول مدرسه گم میشدم، ولی اینی که الان هستم ؛ نبودم !
صدای خندهی بچها بلند شد ..
تو شلوغیِ صدای خنده و حرف یکی دیگه جرئت پیدا کردو بلند شد :
- اخه استاد آدم از چیزایی که نداره حزف نمیزنه ؛ کدوم امید کدوم انگیزه ؟!
استاد گلوشو صاف کردو با صدای بَمُ همیشه خستش گفت :
- پس با این اوصاف همگی موافقید با این نظراتی که شنیدیم؟!
بچها یکی بعد اون یکی دستاشون بلند کردن موافقت خودشون اعلام کردن .
- حالا من میخام یه سوالی ازتون بپرسم ؛
همگی ما میدونیم سکه دو طرف داره !
که به اصطلاح شیر و خط میخونیمش . اگه هزار بار یه سکه رو بندازیم و شیر بیاد ؛ برای بار هزار و یکم چند درصد احتمال داره بازم شیر بیاد ؟!
50٪ ! میدونید چرا ؟! چون هنوزم سکه ما دو طرف داره رفقا ؛
هزار بار تلاش کردی و نشد ؟! چرا بارِ هزار یکم رو امتحان نکنی ؟!
به یاد داشته باش هنوزم سکه زندگی ما دو طرف داره !
حقیقتش رو بخوای با 56 سال سن و موهای سفید ؛ هنوز هم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم !
ولی میخام بگم تویی که هنوز راه داری تا 56 سالگیت نرسه روزی که بگی نمیدونم چه غلطی میکنم ؛
تویی که هفتهی سختی رو پشت سر گذاشتی ، تویی که زیر فشار و استرس زیادی بودی ، تویی که حس میکنی نامرئی هستی و کسی تو رو نمیبینه ، تویی که نمیدونی دیگه چقدر کشش داری ، تویی که امیدتو از دست دادی ، تویی که همیشه خودتو برای مشکلاتی که داری سرزنش میکنی ، آره خودت !
تو بینظیر و فوقالعادهای ؛ تو این دنیا رو یه ذره جذابتر میکنی ، تو کلی صبر و حوصله داری و هنوز کلی کار مونده که باید به پایان برسونی ، هنوزم وقت داری !
اتفاقات بهتری سر راهت قرار میگیرن، پس لطفاً بیخیال نشو و همونجایی که هستی بمون ، تو قطعا میتونی میدونی چرا ؟!
حالا کلاس یه صدا باهم گفتن :
- چون سکه زندگی 2 طرف داره (:
#واگویههایمسیح
قسمت شانزدهم💛 ..
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
استاد طبق معمول سر ساعت حاضر شد ؛ کیف سامسونت مشکیِ براقش رو گزاشت رو میزو با انگشت سبابه عینک مربعی
- به همین راحتی آخه ؟! ینی همچی تموم شد ؟!
مگه هسته آلبالو بود اون همه خاطره اون همه حرف ک قورتش دادین ؟!
نگاهم ازش میدزدم ؛ تا قطرهای اشک لرزون روی گونه هام بارِ سنگینِ غمم رو به رخش نکشه .
نفس عمیق میکشمُ ادامه میدم :
آسون بود ؛ از اینایی که میگی هم آسون تر !
عین آبِ خوردن بود . منتها از این آب خوردنایی که میشکنه تو گلوت تا مرز خفگی میری و هیچکس هم نیست بزنه پشتت ؛ از اینایی که هرچی عمیق تر نفس بکشی اکسیژن بیشتری کم میاری ؛ تا مرز مُردن میریا ولی نمیمیری که !
بعدش که حالت اوکی میشه تا مدت ها یاد خاطراتش تو ذهنت هست ؛ هروقت میخای آب بخوری احتیاط میکنی؛ میترسی نکنه باز خفه بشی نکنه این بارم کسی نباشه بزنه پشتت کمکت کنه ؟!
میدونی خیلی طول میکشه تا بازم بتونی با خیال راحت یه لیوان آب بخوری و دیگه از هیچی نترسی ؛ حتی خفگی !
- الان خودت توی کدوم مرحله ای ؟! داری خفه میشی ؟!
من ؟! نه من خیلی وقته تو مرحله آخرم ؛ من دیگه از هیچی نمیترسم حتی از مرگ بر اثر خفگی (:
#واگویههایمسیح
قسمت هفدهم 💛..
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- به همین راحتی آخه ؟! ینی همچی تموم شد ؟! مگه هسته آلبالو بود اون همه خاطره اون همه حرف ک قورتش داد
دیرمون شده بود ؛ از کلاس جا میموندیم باید تا اخر ساعت سرکوفتِ استاد جلالی رو تحمل میکردیم ؛
با هرچی توان داشتیم میدوییدیم استرس بدی گرفته بودم ؛ رسیدیم سر کوچه که یادم افتاد تمومِ جزوه هارو جا گزاشتم . اتفاق بدتر از این هم میشد یعنی ؟!
- هستی یه خبر بد !
همینجوری که نفس نفس میزد برگشتُ گفت:
رعنا نه ؛ خواهش میکنم نگو که چیزی جا گزاشتی و تموم راهو باید برگردیم !؟
- مجبورم ؛ تو برو من خودمُ میرسونم !
بدون اینکه وایسمُ جوابمو از هستی بگیرم راهمو کج کردم و برگشتم؛ هنوز چندتا قدم دور نشده بودم که باز صدای هستی بلند شد :
- یک ؛ دو ؛ سه ؛ ..
رفتن و برگشتنم نمیدونم چقد طول کشید ولی وقتی رسیدم باز سرکوچه؛ با قیافه پوکر هستی روبه رو شدم که همچنان داشت میشمرد :
- پنجاه و سه ؛ پنجاه چهار ؛ ..
+ دیوونه تو باز رفتن برگشتن منو شمردی ؟!
اصلا این کار ینی چی؟! چرا همیشه وایمیستی میشمری ؟!
- رعنا ؛ بچه که بودم هروقت میخاستم برم یه جایی که میترسیدم به مامانم میگفتم وایسا بشمر تا برگردم ! هرقدم که دورتر میشدم صدای مامانم بلندتر میشد ؛ صداش که میشنیدم امید میگرفتم واسه برگشتن ؛ واسه زود برگشتن ؛
میدونی چرا رعنا ؟!
چون من ایمان داشتم یکی اون طرف تر ؛ منتظرِ برگشتنه منه !
مهم نیست چقد دوره ؛ مهم نیست صداش میشنوم یا نه دیگه ؛ مهم نیست چقد طول بکشه این برگشتن ؛ من برمیگشتم هرچقدر هم دیر !
چون یکی منتظرم بود ..
یبار که به مامانم گفتم وایسا بشمر گفت من کار دارم بزرگ شدی دختر جون دیگه ؛برو خودت .
من رفتم رعنا ؛ ولی دیگه کسی منتظرم نبود اون روز من بازم برگشتما ولی با دست شکسته ؛ با چشمای پر اشک چون از ترس تنهایی و بی پناهی چنتا پله ناقابل رو افتادم !
الانم رعنا خانوم اتوبوس از دست دادیم کلاس جلالی هم دیر شد تکلیف چیه ؟!
- تکیلف رو نمیدونم ولی میخام از حالا تا آخر عمر اون که برات میشمره من باشم(:
#واگویههایمسیح
قسمت هیجدهم💛 ..
یادمه اون اوایل که باهاش آشنا شدم ؛ بنظرم خیلی آدم خفنی بود ! یه طور عجیبی به دلم نشست ؛ ویژگی که باعث شد من بیشتر به سمتش کشیده بشم این قوی بودنشِ ؛ بچه طلاق بود پدرش معتاد بود ؛ ترک تحصیل کرده بود ؛ دیابت داشت ؛ اما هنوزم عجیب لبخند به لب داشت ..
همیشه تو ذهنم تو خیالات مردی رو میدیدم که توی کویر بی آب علف با آفتابی که هرلحظه بیشتر از قبل میسوزوندش و درحالی که جلو چشمش همه اون جنگل سر سبز خانواده ؛ درس ؛ شغل آینده از بین رفته بود ؛وایساده بود ؛ یا بهتره بگم سبز مونده بود !
با هرچیزی هر کلمه ای شعر میگفت ؛ حتی مسخره ترین کلمه هایی که نمیشد چهارتا دونه جمله درست باهاش ساختو شعر میکرد ؛ با هر اسمی که فکر کنی هر ویژگی خواصی شعر گفته بود ..
بچه بندرعباس بود ؛ میگفت آرامشی که دارمو مدیون دریام ؛ هروقت خوب نیسم میرم میشینم به صدای بهم خوردن موج ها تا ساعت ها گوش میدم ؛
خیلی طول کشید تا تونستم رفیق شم باهاش ؛ میخاستم بفهمم چجوری دووم اورده ؛ چجوری هنوزم سبزه ؟!
یه روز خیلی یهویی بیخبر ؛ زنگ زد گفت اومدم قم ! میای همو ببنیم؟!
خیلی خوشحال شده بودم ؛ بلاخره میتونسم بفهمم راز این قوی بودنِ چیه !
وقتی دیدمش ؛ کلی سوالو مسئلهی بی جواب تو ذهنم این ور اون ور میشد منتظر یه وقت درس حسابی بودم که بپرسم ؛
ولی خودش پیش دستی کردو گفت ؛
گفت یه ماه داره تو زندگیش ؛ از این ماه ها که میاد یهویی روشن میکنه شب تیره و تار زندگیتو ؛ از این ماها که نورش ؛ زورش از همه ستارهای دور ورت از همه چراغ های شهر بیشتره !
گفت اگه رو پاس ؛ اگه هنوزم تو اون کویر بی آب علف ذهن من سبزه ؛ بخاطر وجود ماهشِ ؛
گفتم کی هست حالا این خوشبخت ترین !
خندید گفت: من بهش میگم دخترِ ماه :)!
میگفت دخترِ ماه بهش میگه زمینِ من !
ینی من فقط ماهِ توام ؛ تو فقط سیارهی من ..
یادمه پرسیدی کدوم یکی از شعرای کتابم بیشتر دوست داری ؟!
گفتم تعهد !
یادمه اون روزا یه سوالی پرسیدی که هیچوقت نشد جوابشو بدم بهت ؛
گفتی تعهد تورو یاد کسی میاندازه ؟!
خواستم بگم ؛ بگم منم ماه داشتم ؛ منم سبز بودم ؛ منم با اومدنش واحه شد کویر خشک دلم !
نگفتم ؛ هیچی نگفتم ..
الان از اون دورهمی ؛ از این ۲ ۳ ساعتی که نسشتیم گپ زدیم گفتیم تعریف کردیم ؛ دقیق ۱ سال میگذره ..
یه جوری رفتی نیستی ؛ یه جوری یهو غیبت زدی ؛ یه جوری پیج و کتاب و شعراتو جم کردیو رفتی که هیچ اثری نموند ازت ؛ فک کنم دیگه اسمتم ندونه کسی ..
تنها چیزی که ازت مونده یه پست خالی از هیچِ ؛
با مضمون کپشنی که نوشته :
ماهَم رفت ؛ علی بی ماه دیگه روشن نیست ! خدانگهدار ..
حالا علیِ قوی و سبزه تو ذهنم تبدیل شد به مترسک خسته و بی جون و زرد ؛ که نای رفتن هم نداشت و خودش سپرده بود دست باد ..
پ.ن : تصویر بالا برای روزیِ که رفتم دیدمش ؛ با امضا دست خط خودش ..
#واگویههایمسیح
قسمت سوم🤍