- من میخوام همونی باشم ك جوونیت کنارم پیر میشه ؛
من میخوام خودم به چشم ببینم تارهایِ سفید شَقیقت رو .
من میخوام لمس کنم موهای جو گندمیت رو .
من میخوام خودم بگیرم دستای لرزونت از کهولَت سن رو .
من میخوام کنارت باشم بمونم پیر بشم ؛
میخوام کنار تو بمیرم :)!💛'🎼
- لانگ دیستنس یه چیزی شبیه این بيته :
‹ انگشت به دهان ماندهام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده ، تبِ معشوق کشیدیم : )!'🔓'🎼 ›
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
سه یا چهارسالِ پیش بود دقیقا ؛ واسه اولین بار دلم لرزید ، ناخوداگاه وقتی تو حیاط دانشکده میدیدمش قلب
کلیدو انداختم توی قفل ؛ هنوز نچرخونده بودمش که صدای آلوده به بغضی از پله های طبقه بالا تمام حواسمو جلب خودش کرد ؛ با نوک پا قدم برداشتم، جوری که حتی خودمم صدای پامو نمیشنیدم سرک کشیدم . علی بود ! پسربچه طبقه بالایی اگه درست یادم باشه ۸ سال بیشتر نداشت ؛
از چهره درهم و چشمهای پف کردش مشخص بود یه دل سیر گریه کرده ؛ ولی همچنان بغض داشت خفش میکرد، اونقدر که دندونهای کوچیکش روی هم جفت نمیشدو دائم از روی عصبانیتُ حرص میلرزد .
- علی ؛ اینجا چیکار میکنی ؟!
اشک هاشو با یقه آستینش پاک کردو با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
± سحر اسباب بازی مورد علاقمو شکست مسیح !
چنتا پله دیگه بالا رفتمُ تنِ کوچیکشو بین آغوشم جا دادم ،
± خوب؛ چرا چیزی نگفتی بهش ؟!
سرشو رو از قفسه سینم برداشت با چشمهای گرد شده زل زد بهم
- اخه ؛ اخه سحرو دوسش دارم !
اصلا تو میدونی دوست داشتن چیه مسیح ؟!
تنِ لرزون علی رو دوباره کشیدم توی آغوشم ؛
یاد خودم افتاده بودم ؛ با این تفاوت که سحر اسباب بازی علی رو شکستِ بودو تو قلبِ منو ، منم یه دل سیر گریه کردم ؛ منم از عصبانیت لرزیدم ؛ منم مچاله شدم تو خودمو جیکم درنیومد فقط چون دوست داشتم !
من معتادِ تو بودم نسخ عطر پیرهنت ؛
امان از روزی که رفتیُ داغ گذاشتی رو دلِ هزار و یک تیکم !
± مسیح ؛ اصلا تو تاحالا کسیو دوست داشتی ؟!
- من ؟! نه ؛ اره ؛ نمیدونم حقیقتاً من دیگه خودمم دوست ندارم علی :) !
#واگویههایمسیح
قسمت پانزدهم💛 ..
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
من الان رو کوله دُمم ..
میرم؛ اعصاب کسی هم خورد نمیکنم 🚶🏾♂!
هر وقت خیلی ناراحت و ناامید شدید یاد این دیالوگ از فیلم ‹ شوالیهتاریکی › بیوفتید :
‹تاریك ترین ساعت شب، درست ساعتی
مانده به سپیده دم است ›'♥️'🌚!
- یجور باشید ك اگه به هر دلیلی دیگه باهم نبودین وقتی بهتون فکر کرد به خودش بگه ارزششو داشت ولی من قدرشو ندونستم!🌱📻'
« أحب أن أنسى ولكن أين بائع النسيان؟ »
- دوست دارم فراموش کنم اما کو فراموشیفروش؟🐳'🌱 -
±ظهربخیر
- صفحهی دوم دفتر روزمرگیهایش نوشته بود :
سرمو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و زل زدم به خیابونایی که تند و تند عوض میشدن ..
هر خیابونی
اسمش، شکلش، درختاش ..
یه عالمه خاطره میکوبوند تو سرم ..
میگفت ، نگاه کن ..
اینجا بود که دستتو برایِ باراول گرفت !
توهمین کوچهیِ باریک گونهاتو بوسید و قول داد همیشه بمونه ..
این خیابون رو یادته؟
ده بار از اول تا آخرشُ رفتید و برگشتید ..
این کوچه'!
این کوچهیِ لعنتی هم اسمشه ..
اون مغازه .. اون خیابون .. این ساختمون .. این پله ها ..!
لعنت به همهیِ خیابونهایی که روزهایِ بودنتُ شیرین کردن و روزایِ نبودتُ جهنم'!
لعنت به کلِ این شهـر که نمیدونم کجاش دستامُ گم کردی..
هندزفریمُ میذارم تو گوشمُ بلکه فرار کنم از این شهـر و برم تو عالمِ بیخبری اما یکی بلند بلند ..
جوری که گوشِ دلم کـَر میشه داره میخونه :
- ببین گرفته بارون ، دیوونه کجـایی ..؟🚶🏾♂'🎵-