eitaa logo
آیه🦋‌ها
155 دنبال‌کننده
596 عکس
127 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز و بابت چیزایی که نمیتونی کنترلشون کنی ،استرس نداشته باش !🦋 @aye_ha
به قول نزار قبانی: از چشمانت ردِّ شب را بیرون کن امروز صبحِ دیگری‌ست...💌 @aye_ha
اومدھ كِ《یَداللَهِ فَۅقَ أَیْدِیهِم..》 ‏یعنی《بندھ ی من ‏نگران فردایت نباش ..؛ ‏از اَفعال آدم‌ها دلگیرنشۅ .. ‏کاری از آنها ‏برنمی‌آید ..! دستت رابه من بدھ(:💗 من طُ را از این ۅضع عبۅر خۅاهم‌ داد ..!》 @aye_ha
به نام مرداد و روز های آخرش 🌱
روح جسم نیست که بخوابی خستگی اش در برود باید روحت را : - بغل کنی - نوازشش کنی - غذای خوب به خوردش بدهی تا آرامشت را تضمین کند : )🌱 @aye_ha🦋
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|💚🕊️| "شهادت قله است و دامنه آن اخلاص است " @aye_ha🦋
وَ مَا تُخْفِي الصُّدُورُ من هرچه را در دل‌ها پنهان کرده‌اید، می‌دانم. غافر | آیه ۱۹🌱 @aye_ha🦋
- اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد ؛ شبیه شعر نیمایی : ‹ تو را من چشم در راهم :)!♥️'🎼 @aye_ha🦋
•گر‌هیچ‌کس‌همره‌مانیست‌خُدا‌هَست🫀✨🌿•
تولدت مبارک داداجواد💚:) @aye_ha🦋
سه دقیقه درقیامت📚 مدافعان حرم🕊️ دیـگر یـقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نـبود، چـطور بـاید این حرف را ثابت می‌کردم؟ بـرای هـمین چـیزی نگفتم. اما هر روز که برخی هـمکارانم را در اداره مـی‌دیدم، یقین داشتمی‌ک شـهید را کـه تـا مـدتی بـعد، بـه مـحبوب خود خـواهد رسـید مـلاقات می‌کنم. هیجان عجیبی در مـلاقات بـا ایـن دوستان داشتم. می‌خواستم بــیشتر از قــبل بــا آن‌هــا حــرف بـزنم و ... مـن یـک شـهید را کـه به زودی به ملاقات الهی می‌رفت می‌دیدم. امـا چـطور ایـن اتفاق می‌افتد؟ آیا جنگی در راه اسـت!؟ چـهار مـاه بـعد از عمل جراحی و اوایل مـهرماه ۱۳۹۴ بـود که در اداره اعلام شد: کسانی کـه عـلاقمند بـه حـضور در صـف مدافعان حرم هـــستند، مـــی‌توانند ثـــبت نـــام کـــنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد. آن‌ها که فـکرش را مـی‌کردم، همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آن‌ها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم. آخـرین شـهر مـهم در شـمال سوریه، یعنی شهر حـلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می‌شد، نـیروهای مـا در مـنطقه مستقر شدند و کار آغاز شـد. چـند مـرحله عـملیات انـجام شد و ارتباط تـروریست‌ها بـا تـرکیه قـطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد. مـرتب از خـدا می‌خواستم که همراه با مدافعان حـرم بـه کـاروان شـهدا ملحق شوم. دیگر هیچ عـــلاقه‌ای بـــه حـــضور در دنـــیا نــداشتم. مـگر ایـنکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهـم. مـن دیـده بـودم کـه شـهدا در آن سوی هـستی چـه جـایگاهی دارنـد. لـذا آرزو داشـتم همراه با آن‌ها باشم. کـارهایم را انـجام دادم. وصـیت‌نامه و مسائلی که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام شد. آماده رفتن شدم. بـه یـاد دارم کـه قـبل از اعـزام، خـیلی مـشکل داشـتم. بـا رفتن من موافقت نمی‌شد و... اما با یـــاری خـــدا تـــمام کـــارها حـــل شـــد. نـاگفته نـماند کـه بعد از ماجراهایی که در اتاق عـمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تـغییر کـرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام مـی‌دادم، تـا خـدای نکرده دل کسی را نرنجانم، حـق الناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخی‌ها و ســـر کــار گــذاشتن‌ها و... خــبری نــبود. یـکی دو شـب قـبل از عـملیات، رفقای صمیمی بـنده کـه سـال‌ها بـا هم همکار بودیم، دور هم جـمع شدیم. یکی از آن‌ها گفت: شنیدم که شما در اتـاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و... خـلاصه خـیلی اصـرار کردند که برایشان تعریف کـنم. امـا قـبول نـکردم. مـن برای یکی دو نفر، خـیلی سـر بـسته حـرف زده بـودم و آن‌ها باور نـکردند. لـذا تـصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. جـوادمحمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، بـرادر کـاظمی، بـرادر مـرتضی زارع و شاه‌سنایی و... در کـنار هـم بـودیم. آن‌هـا مـرا بـه یکی از اتـاق‌های مـقر بـردند و اصـرار کـردند کـه باید تعریف کنی. مـن هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خیلی مـنقلب شـدند. خـصوصاً در مسئله حق‌الناس و مـقام شهادت. چند روز بعد در یکی از عملیات‌ها حـضور داشـتم. در حین عملیات مجروح شدم و افـتادم. جـراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هـیچ حرکتی نمی‌توانستم انجام دهم. کسی هم نـمی‌توانست بـه مـن نزدیک شود. شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سـوی تـک تـیرانداز تـکفیری به شهادت برسم. در ایـن شـرایط بـحرانی، عـبدالمهدی کاظمی و جـواد مـحمدی خـودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آن‌ها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم. گفتم: چرا ایـن کـار رو کردید؟ ممکن بود همه ما رو بزنند. جـواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن ســــوی هــــستی چــــه دیـــده‌ای. چــند روز بــعد، بــاز ایــن افـراد در جـلسه‌ای خـصوصی از مـن خـواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک‌تک آن‌ها کردم. گفتم چــند نــفری از شــما فـردا شـهید مـی‌شوید. ســکوتی عـجیب در آن جـلسه حـاکم شـد. بـا نـگاه‌های خـود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم. حـال آن رفـقا در آن جـلسه قابل توصیف نبود. من تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خـودم نـگران بـودم. نـکند مـن در جمع این‌ها نـــباشم. امــا نــه. ان‌شــاءالله کــه هــستم. جـواد بـا اصرار از من سؤال می‌کرد و من جواب می‌دادم. @aye_ha🦋