#یک_روایت_عاشقانه
«همسر»
از اینکه این قدر خوب وقایع و مسائل جامعه را تحلیل می کرد، کیف می کردم. شاید به خاطر کتاب خواندن هایش بود که خوب می فهمید. خیلی کتاب می خواند: کتاب های سیاسی و فرهنگی، دینی، وصیت نامۀ امام. کتاب های شهدا را هم زیاد می خواند؛ به خصوص شهدایی که بتواند از زندگی شان راهش را پیدا کند. یکی از شهدایی که خیلی دوستش داشت، مجتبی هاشمی بود. پروفایلش هم توی فضای مجازی خیلی وقت ها عکس شهید هاشمی بود. یکی دیگرشان، شهید جعفر باقرصاد بود. وقتی می رفتیم گلستان شهدا، من را هم می برد سر مزار شهید باقرصاد. می گفت بیا برویم سری هم به رفیقم بزنیم. می گفت ببین، ظاهر و تیپش چندان هم حزب اللهی نبوده اما جانش را برای این انقلاب داده. بعدش هم می رفتیم سر مزار شهدای مدافع حرم. اگر خانواده هایشان را می دید، می نشست گفت وگو می کرد. انگار ازشان دل نمی کند. یکی دیگر از جاهایی که خیلی دوست داشت، مناطق جنگی بود. عاشق اردوهای راهیان نور بود. همه می دانستند آقاجواد ایام نوروز می رود اردوی راهیان نور. روز
عرفه هم هرجور بود، خودش را می رساند شلمچه. می گفت من حاجاتم را توی شلمچه از شهدا می گیرم. از همان سال اول، من را هم با خودش می برد. در کل دوست داشت جاهای زیارتی را با همدیگر برویم. موقع برگشتن از شلمچه هم می رفتیم کنار کارون، کمی هوایی عوض کنیم. چشمش که به آب می خورد، دیگر طاقت نمی آورد و خودش را می زد به آب و یک دل سیر شنا می کرد. حتی توی اردوی راهیان نور هم از محبت کردن به من غافل نمی شد. با اینکه کارش زیاد بود، حتماً برای من هم وقت می گذاشت. دوکوهه بودیم. بعد از نماز صبح، دیدیم هوا خوب است. رفتیم پیاده روی. سر راهمان برخوردیم به دشتی از گل های صورتی.
آقاجواد یک گل صورتی بهم هدیه داد. گفتم اینجا چقدر قشنگ است! گفت مطمئنم فکرش را هم نمی کردی اینجا از این خبرها باشد.
#شهید_جواد_محمدی
از کتاب دخترها بابایی اند📚
@aye_ha🦋
#یک_روایت_عاشقانه
«همسر»
تیر 1390، حالم آشوب بود. شرایط جسمی ام جوری بود که احتمال بارداری دادیم. رفتم آزمایش. آقاجواد از سرِ کار آمد دنبالم. پرسید چه شد؟ گفتم مثبت است. از خوش حالی روی پایش بند نبود؛ اما می خواست جلوی بقیه خودش را کنترل کند. مرتب خدا را شکر می کرد. رفت از حاج آقامجتبی تربت گرفت و داد بهم که هر از گاهی مقداری بخورم. هر پنجشنبه می رفت خانۀ حاج آقامجتبی و ازشان برایم دستورهای جدید می گرفت: دعا و مراقبات اخلاقی و معنوی. هر روز هم ازم می پرسید دعای امروزت را خوانده ای؟ اگر نخوانده بودم، می گفت تا دو ساعت دیگر نمی خواهد هیچ کاری کنی. فقط بنشین و دعایت را بخوان. اول مهر که خواستم بروم حوزه، آقاجواد گفت دیگر نمی خواهد بروی. من دوست داشتم درسم را ادامه بدهم. آقاجواد گفت بهتر است توی این مدت اذیت نشوی. گفت این مدت، هرچه نگاه پاک تر باشد، بهتر است. توی این مسیرها، هر روز نگاه آدم بی اختیار خیلی جاها می رود که مناسب نیست. چون می دانستم خودش هم خیلی دربارۀ نگاهش حساس است و خیلی مراعات می کند، حرفش ناراحت نمی شدم؛ چون می دانستم واقعاً به تأثیر نگاه خیلی باور دارد. تا قبل از این، اگر پیش می آمد که ظهر ناهار درست نکرده بودم، می رفت از بیرون می خرید؛ اما توی آن نُه ماه اگر نتوانسته بودم ناهار درست کنم، زنگ می زد به مامانش و سراغ می گرفت از ناهارشان چیزی زیاد آمده یا نه. می گفت این ایام غذاهای بیرون را کمتر بخوری، بهتر است. از بیرون که می آمد، دستش پر بود. میوه های تازه توی خانه مان قطع نمی شد. حس پدری خیلی بامزه ای پیدا کرده بود،وقتی باهاش حرف میزدم اگر لحنم تند بود،می گفت من دیگر پدرم ،به من احترام بگذار.
کتاب دخترها بابایی اند 📚
#شهید_جواد_محمدی
@aye_ha🦋
#یک_روایت_عاشقانه
«مادر»
دخترش که به دنیا آمد اسمش را گذاشت فاطمه گفت اگر ده تا بچه هم پیدا کنم اسمشان را میگذارم فاطمه و زهرا، حسن و حسین. از همان روزهای اول جانش بود و این بچه وقتی از مأموریت می آمد دیگر ازش جدا نمیشد میبردش پارک و باهاش بازی میکرد با خانمش میبردشان رستوران میبردشان پیک نیک وقتی هم میرفت مسجدیا دنبال کارهایش،فاطمه را هم می برد.
توی خانه براش شعر میخواند:«دختری دارم شاه نداره...»
می انداختش روی زمین و غلغکش می داد.صدای خنده هایشان بقیه را هم به خنده می انداخت.
توی محل کارش دوباره جابه جا شد. خیلی تلاش کرده بود برود معاونت
اطلاعات و امنیت سپاه؛ اما چند وقت بعدش آمد بیرون .
گفتم جواد، ننه
چرا با آن عجله رفتی و حالا داری با این شتاب می آیی بیرون؟ گفت ننه به این نتیجه رسیده ام که توی این روزگار آدم هرقدر این مسائل و فسادها و مشکلات را کمتر بداند راحت تر است بعدش هم آدم اگر قرار است جایی باشد که برای آنجا سودی نداشته باشد، نباید بماند. من دیگر اینجا
آن قدری که دلم می خواست فایده ای نداشتم.
از کتاب دخترها بابایی اند 📚
#شهید_جواد_محمدی
@aye_ha🦋
#یک_روایت_عاشقانه
« همسر»
صبح ها که فاطمه از خواب بیدار میشد، می پرسید بابا کو؟ میگفتم رفته سر کار. جمعه ها که میگفتم بابا هنوز بیدار نشده، از خوشحالی انگار بال در می آورد میدوید توی اتاق تا بابایش را از خواب بیدار نمیکرد
دست بردار نبود. سر سفره هم اصرار داشت بابا برایش لقمه بگیرد. بعضی وقت ها آقاجواد حواسش نبود یا وانمود میکرد یادش رفته لقمه را بگذارد دهان ،فاطمه خودش لقمه را از دست بابا میکشید. بعد آقاجواد فیلم بازی میکرد که شرمنده است و گریه میکند یا یکهو فاطمه را بغل می زد و
میزدند زیر خنده.
فاطمه دو یا سه سالش بود که برایش پارچه سفید گل دار خرید گفت خانم این چادر را برای دخترمان بدوز بگذار به مرور با چادر سر کردن آشنا شود از آن به بعد هروقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند آقا جواد میگفت نمیخواهی بابا را خوش حال کنی؟ بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی ،بابا ،بابا خوشگل شدم؟ باباش قربان صدقه اش میرفت که خوشگل بودی، خوشگل تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد یک روز چادرش را شسته بودم و آماده نبود. گفتم امروز بدون چادر برو نگران شد گفت بابا ناراحت میشود. بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون وقتی آقاجواد نماز میخواند پشت سربابایش سجاده پهن میکرد و همان چادر را سر میکرد به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد او هم انجام داد
آقاجواد در کل بچه ها را دوست داشت؛ اما به دخترها اهمیت بیشتری می.داد وقتی فاطمه را میبرد بیرون مراقب بود دوستانش با شوخی هایشان بچه را اذیت نکنند این جور وقتها فاطمه را میگذاشت روی شانه هایش.
نه که قد خودش هم بلند بود دیگر دستشان به فاطمه نمی رسید.
کتاب دختر ها بابایی اند 📚
#شهید_جواد_محمدی
@aye_ha🦋
«مادر»
از همان اولین روزهایی که اردوهای راهیان نور راه افتاد، جواد می رفت زیارت شهدا. بعد که بزرگ تر شد، خودش اردو می برد. عیدها، از یکی دو اتوبوس شروع کردند و گاهی به چهارده پانزده اتوبوس می رسیدند. انگار این اردو مهم ترین کار عیدهایش بود. بعد از ازدواجش هم ادامه داد. با این فرق که حالا گاهی خانمش را، یا بعدتر بچه اش را هم همراهش می برد. توی این سال هایی که راهیان نور می رفت، پنج شش بار باهاش بودیم. انگار آنجا کارکردنش با بقیۀ جاها فرق می کرد. شاید هم من بقیۀ کارهایش را ندیده بودم. بمیرم، بچه ام یک جا نمی ایستاد. اصلاً معلوم نبود آنجا کارش چیست. خودش می گفت ما خادم شهداییم. همه کاری هم می کرد. کمی تدارکات بود، بعد توی آشپزخانه کنار دست آشپز بود. توی اتوبوس کنار زوّار بود. بعضی وقت ها هم می ماند اردوگاه که غذای بقیه را ببرد. حالا اتوبوس ها و مردم رفته بودند منطقۀ دیگر، دویست کیلومتر آن طرف تر. می گفت باید غذا را گرم برسانیم به دست مردم. همان ظهر، غذا را بار می زد و می برد برای مردم. این
سال های آخر با ماشین خودش می رفت. توی این زمین های گِل، ماشینش را می داد دست بقیه که بروند دنبال کارهای اردو. یک سال رفقایش حساب کرده بودند، دیده بودند 3500 کیلومتر این ماشین توی آن چند روز راه رفته. گفته بودند بگذار هزینه هایش را حساب کتاب کنیم. گفته بود باشد برای قیامت. بعد پول غذای بچۀ سه ساله اش را هم حساب میکرد که مدیون نباشد.
#شهید_جواد_محمدی
کتاب دخترها بابایی اند 📚
@aye_ha🦋
#یک_روایت_عاشقانه
«همسر»
سال 1391، پانزده روز قبل از عید، با دوستاش رفتند اردوگاه شهید باکری را تحویل گرفتند. قرار بود یک ماه آنجا مستقر شوند. فاطمه یک سالش بود و نیاز به مراقبت داشت. دیگر نمی توانستم مثل سال های قبل کمکشان کنم. آقاجواد گفت بیا برویم که به هم نزدیک باشیم. این طوری هروقت دلم برایتان تنگ شد، می توانم ببینمتان.
من نگران غذایی بودم که آنجا می خوردم. وقتی آنجا کار نمی کردم، حقی از آن غذا نداشتم. گفت غذایی را که آنجا می خوری، من حساب می کنم. دو برابر هم کار می کنم به جای شما. توی منطقه که می رسید، خیلی کار می کرد و کم می خوابید. برای همین، فقط صبح های زود می توانست بیاید پیش ما، یا وقت هایی که می خواست برود شهر برای خرید، که ما را هم با خودش می برد. برای عرفه، توی شلمچه ایستگاه صلواتی زده بودند و شربت درست می کردند. توی آن گرما، افراد خسته و کلافه که می آمدند یک لیوان شربت می خوردند، انگار جان تازه ای می گرفتند. آقاجواد هرکدام از این ها را که می دید، انرژی می گرفت. ذوق می کرد. وقتی شربت می داد دست بچه ها،بهشان میگفت برایش دعا کنند.میگفت معامله با خدا یعنی این.
#شهید_جواد_محمدی
کتاب دخترها بابایی اند📚
@aye_ha🦋
#روایت_شهدا🕊️
«مادر»
بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زن گرفتن این بچه نمی کنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا یک فکری میکنم صبح روز بعد، جواد گفت ،ننه چه فکری کردی؟ گفتم درباره چی فکر کنم؟ گفت خب زن گرفتن من دیگر! مگر به بابا حاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جلدی¹؟ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن گفتم ،جواد ننه حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم در خانه کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ می خواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند یک آقا و ننه دسته گل با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست. گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمی توانی
بیندازی پشت قباله عروس، این خانه هم توی قباله من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر
کارش
یکی دو ماه بعد بابایم خبر داد که یک تکه زمین پشت خانه مان را می خواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصد هزار تومان بیشتر ندارم. دویست هزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم.
زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد.
هفته بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خنده ام گرفت. کلا همین جور بود. اگر می خواست کاری انجام بدهد دیگر کسی یا چیزی حریفش نمی شد کوتاه نمی آمد گفتم اصلا بگو ببینم چه جور دختری میخواهی؟ شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانواده دار باشد، مؤمن باشد حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم این جور جاها بروم جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو اگر همچین دختری پیدا کردی بیا بگو تا برویم خواستگاری دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه خانم سلیمانی، دختر فلانی را می شناسی؟ گفتم چندان نه فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیق هایم را هم کرده ام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
#شهید_جواد_محمدی
کتاب دخترها بابایی اند 📚
@aye_ha🦋
#یک_روایت_عاشقانه
«همسر»
سریال مختار نامه را دو بار کامل دید .
من را هم صدا می زد که با هم تماشا کنیم .
بینش هم حرف می زد که آدم باید از این فیلم ها ، از این اتفاق ها درس بگیرد .
آفرین به این شیر زن که خودش شوهرش را راهی جهاد می کند .
البته می دانم شما هم شیر زنی!
خب دلم می لرزید .
توی ذهنم روزهایی می آمد که می خواهد برود جنگ . بعد اشکم جاری می شد .
می خندید و خوشمزگی می کرد که حالا را که نمی گویم ! بعد را می گویم که امام زمان (عج) آمد .
#شهید_جواد_محمدی
کتاب دختر ها بابایی اند📚💕
@aye_ha🦋
#یڪروایتعاشقانہ
«همسر»
توى حرم حضرت زینب (س) آرامش بیشتری داشتم . بعد از زیارت آمدم توى صحن . دیدم آقاجواد و فاطمه دوباره بچه ها را جمع کرده اند و دارند بازی می کنند . بعد روبه روی گنبد نشستیم و آقا جواد زیارت مفجعه خواند . حال و هوای معنوی خوبی داشت . بعدش دوربین را داد فاطمه ازمان عکس بگیرد . خودش هم با فاطمه عکس گرفت . بعد همه بچه های فاطمیون را دور خودش جمع کرد . بغلشان کرد و با آنها هم عکس گرفت . نشسته بودم و دورادور تماشایش می کردم . خدا را شکر میکردم برای داشتنش . به خودم تذکر میدادم همۀ لحظه های این دیدار را به خاطر بسپار . شاید دیگر چنین لحظه هایی را نتوانی درک کنی . فکر میکردم به همه سختیهایی که تا به حال تحمل کرده بودم . این لحظه های زیبا به همۀ آن سختیها می ارزید . آن چند روز ، هر بار رفتم حرم حضرت زینب (س) ، دعا کردم که زینب جان ، مواظب جوادم باشید . او از شما توفیق جهاد خواست ، شما هم بهش عنایت کردید . من هم از شما میخواهم نگهدارش باشید . از طرف دیگر ، آقا جواد قبلش التماس می کرد که برای عاقبت به خیری من دعا کن .
بعد که از حرم بر می گشتیم ، می پرسید برای عاقبت به خیری من دعا کردی؟
با هم از سوریه برگشتیم . چند وقت بعدش ، نزدیک ماه رمضان که بود ، گفت می خواهم زودتر بروم سوریه که قبل از ماه رمضان برگردم . ان شاء الله بعدش با همدیگر می رویم کربلا . گفتم ان شاء الله .
رفتیم تهران برای کارهای اداری اعزامش . اول ما را برد زیارت شاه عبدالعظیم . گفت شما اینجا باشید . کارهایم که تمام شد ، می آیم . از ماشین که پیاده شدم ، گفت می دانی زیارت شاه عبدالعظیم با زیارت کربلا برابر است؟ پس خوب زیارت کن ، شاید نتوانم ببرمت کربلا .
ظهر برگشت . نماز خواندیم و رفتیم رستوران . گفت هرچه فاطمه خواست ، می خوریم . عصر هم رفتیم قم برای زیارت حضرت معصومه (س) . توی حرم بهم زنگ زد که بیا توی صحن ، نریمان پناهی دارد مداحی می کند . نریمان پناهی را خیلی دوست داشت . یک دل سیر پای روضه اش گریه کرد
و سینه زد .
#شهید_جواد_محمدی
کتاب دخترها بابایی اند📚
@aye_ha🦋
هدایت شده از شهید مدافع امنیت محسن رضایی
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💯 #نشر_برای_اولین_بار
🎥 دیدار صمیمانه ی شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید جواد محمدی🥺
➖ما بچه های شهید کاظمی هستیم❤️
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii