به نام خالق عشق 🦋
#پارت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
مرداد ۶۵ در شهر رشت زمانی که پدرم جبهه بود و دور از ما، به دنیا اومدم .بعدها که زمان به دنیا اومدن پسر خودم همسرم کنارم نبود ،مادرم خاطرات به دنیا اومدن خودمو مرور میکرد !
واسم دلگرمی بود و تشویقم میکرد به صبر ...
تا سن ۶سالگی با خانواده ساکن سیاهکل بودیم و بعد پدرم به خاطر شرایط شغلیشون که پاسدار بودن به تهران منتقل شدن و من تا هفت سالگی شمال کنار مادر بزرگم موندم .
خاطرات کودکیم عجین شده با عطر دریا !
سال۸۴ دیپلم گرفتم ودیگه کنکور ندادم .اینقدر راجب حوزه و حجره و درسایی که داشت با دوستام صحبت میکردیم و از طرفی پدرم تحصیلات حوزه داشتن که شدید علاقه مند شدم و این راهو انتخاب کردم :))
همیشه دیدم اینطوری بود که اول خودمو اصلاح کنم بعد وارد دانشگاه بشم و حوزه فرصت خوبی بود !
اون زمان خاستگار زیاد داشتم ولی پدرم اجازه نمیدادن جدی بشه ...
تا رسیدن فروردین ۸۶،بهاری پراز عطر عشق و وصال :))❤️
پدرم خیلی سختگیر بودن و دوستام میگفتن خاستگارای تو باید هفت خان رستم و طی کنن!
اینطوری بود که هرکسی میومد اول مادرم به پدرم میگفتن و اگر پسند میشد، پدرم میرفتن تحقیقات اولیه و تازه بعد من باخبر میشدم .
همین قدر سخت ،همین قدر طولانی !
فرزند اول بودم و خانواده حساس تا اینکه همه چیز ی جور دیگه شد ...
راوی:سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
ازم پرسید: چرا با اینکه به آدمها خوبی میکنی و بدی میبینی ! بازم خوبی میکنی !؟
+گفتم: 'چون من با خدا معامله میکنم ؛ نه آدمها...(:🌿!
بعضی کارای کوچیک طوری حالتو خوب میکنه که حس و حالش تا چند روز همراهته!
مثل نوشتن، هر موقع قلم بدست میشم حالم خوبه:))))
ببین چی حالتو خوب میکنه رفیق 🌱
به نام خالق عشق🦋
#پارت_دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
من آقا مصطفی رو دورادور میشناختم و راجب شیطنت هایی که دارن شنیده بودم .
ایشون فرمانده پایگاه نوجوان های مسجدی بودن که من فرمانده خواهرانش بودم ولی تنها برخورد ما ایام فاطمیه سال ۸۵بود ...
گفته بودیم نجار واسمون ماکت درخونه حضرت زهرا رو بسازه.وقتی رفتیم ماکت و بار نیسان کنیم و بیاریم مسجد دیدیم زورمون نمیرسه و ماکت شدید سنگین بود.
آقا مصطفی دم در حوزه بسیج ایستاده بودن یکی از دوستام اشاره کرد که ایشون همون آقا مصطفی صدر زاده هستن و ازشون کمک بگیریم !
بهش گفتم من روم نمیشه خلاصه دوتایی رفتیم پیشش و دوستم خواست که کمکمون کنن .
این اولین دیدار من و مصطفی بود، ی دیدار پراز عطر نرگس :))
کل تصور من از مصطفی صدر زاده همونی بود که دمحوزه دیدم ی پسر لاغر قد بلند !
البته من به چهرشون نگاه نکردم و همیشه فکر میکردم ایشون متاهلن و اصلا فکرشو نمیکردم مجرد باشن و بعدا بخواد اتفاقاتی بین ما بیوفته !
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
روایتهستڪهمیگہ↓
اوندنیاحضرتعلۍ•ع•بہبهشتیهااجازه
میدهازآبِرودڪوثربخورن
ولیوقتیمذهبینماهاقصدخوردنآب
میڪننبهشوناجازهنمیدنچوناونا
نشوندادنڪہمذهبیهستندواینطور
نبودنوگاهیباعثشدنڪهدینبدجلوهبده !
#مذهبینمانباشیم🙃
صبحی که چشمام و باز کردم دیدم همه ی بچه های هیئت رفتن و من تنها موندم واسه خادمی اردوگاه باکری ...
حس عجیبی بود،چشمام از خوشحالی برق میزد.ی نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم معنی گلچین شدن و اونجا تازه با تمام وجودم حس کردم ...
صدای مداحی و بلندگوهای کاروانا باهم قاطی شده بود(ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش ...)از تخت اومدم پایین ی نگاهی به اردوگاه انداختم،هوای اونجا رو دادم تو ریه هام انگار دوباره زنده شده بودم ...
برگشتم وسایلم و جمع کردم و رفتم اتاق خادمی و ی گوشه ی دنج جا خوش کردم :))
ی روز زودتر از هم دوره ای های خودم خادمیم شروع شد !
حال و هوام پربود از عطر یاس،عطر بهار،عطر بهشت :))🕊️
کاش اون شبا هیچوقت تموم نمیشد !
#خاطره_بازی
#شب_نوشت
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_سوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
آقا مصطفی خیلی تو کارای فرهنگی و جهادی فعال بودن ی جوری که رفیقش گفته بود با این وضعیتی که داری واسه ازدواج کسی و میخوای که بتونه با این حجم از فعالیتت کنار بیاد!
ی روز پراز عطر شکوفه دقیقا ۱۸فروردین ماه مادر آقا مصطفی همراه عروس و دخترشون اومدن خونه ی ما ...
من که خیلی خجالتی بودم مخصوصا جلوی پدرم !
بعد از اومدن خانواده آقا مصطفی و صحبت های اولیه ای که شد قرار بود ما جواب بدیم .
۱۹شهریور سال ۶۵به نام مصطفی من بود ، ی پسر ۲۰ساله ی طلبه که سربازی ام نرفته بود و همه ی عشقش بسیج و هیئت هفتگی شون بود ...
از کل معیار هایی که داشتم مصطفی فقط یکی شو داشت اونم ایمانی بود که زبون زدن عام و خاص بود !
از نماز اول وقت اونم به جماعت تا اخلاق خوشی که داشت و صبر زیاد و عشقش به اهل بیت که سرمایه های بزرگی بودن :))
بعد از شغل درآمد هم واسم مهم بود که گفتن با همین درآمد طلبگی زندگی میکنن خب از اونجایی که من خودمم طلبه بودم با این قضیه کنار اومدم و قشنگ ترین بله عمرمو گفتم ...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha