eitaa logo
آیه🦋‌ها
159 دنبال‌کننده
583 عکس
125 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق عشق🦋 من آقا مصطفی رو دورادور می‌شناختم و راجب شیطنت هایی که دارن شنیده بودم . ایشون فرمانده پایگاه نوجوان های مسجدی بودن که من فرمانده خواهرانش بودم ولی تنها برخورد ما ایام فاطمیه سال ۸۵بود ... گفته بودیم نجار واسمون ماکت درخونه حضرت زهرا رو بسازه.وقتی رفتیم ماکت و بار نیسان کنیم و بیاریم مسجد دیدیم زورمون نمی‌رسه و ماکت شدید سنگین بود. آقا مصطفی دم در حوزه بسیج ایستاده بودن یکی از دوستام اشاره کرد که ایشون همون آقا مصطفی صدر زاده هستن و ازشون کمک بگیریم ! بهش گفتم من روم نمیشه خلاصه دوتایی رفتیم پیشش و دوستم خواست که کمکمون کنن . این اولین دیدار من و مصطفی بود، ی دیدار پراز عطر نرگس :)) کل تصور من از مصطفی صدر زاده همونی بود که دم‌حوزه دیدم ی پسر لاغر قد بلند ! البته من به چهرشون نگاه نکردم و همیشه فکر میکردم ایشون متاهلن و اصلا فکرشو نمی‌کردم مجرد باشن و بعدا بخواد اتفاقاتی بین ما بیوفته ! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 آقا مصطفی خیلی تو کارای فرهنگی و جهادی فعال بودن ی جوری که رفیقش گفته بود با این وضعیتی که داری واسه ازدواج کسی و میخوای که بتونه با این حجم از فعالیتت کنار بیاد! ی روز پراز عطر شکوفه دقیقا ۱۸فروردین ماه مادر آقا مصطفی همراه عروس و دخترشون اومدن خونه ی ما ... من که خیلی خجالتی بودم مخصوصا جلوی پدرم ! بعد از اومدن خانواده آقا مصطفی و صحبت های اولیه ای که شد قرار بود ما جواب بدیم . ۱۹شهریور سال ۶۵به نام مصطفی من بود ، ی پسر ۲۰ساله ی طلبه که سربازی ام نرفته بود و همه ی عشقش بسیج و هیئت هفتگی شون بود ... از کل معیار هایی که داشتم مصطفی فقط یکی شو داشت اونم ایمانی بود که زبون زدن عام و خاص بود ! از نماز اول وقت اونم به جماعت تا اخلاق خوشی که داشت و صبر زیاد و عشقش به اهل بیت که سرمایه های بزرگی بودن :)) بعد از شغل درآمد هم واسم مهم بود که گفتن با همین درآمد طلبگی زندگی میکنن خب از اونجایی که من خودمم طلبه بودم با این قضیه کنار اومدم و قشنگ ترین بله عمرمو گفتم ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 زندگی مشترک منو مصطفی به نام ۲۰شهریور سال ۸۶ خورده :)) ی خونه پراز عطر یاس توی کهنز شهریار گرفتیم و فصل جدید زندگیمون و شروع کردیم . بعد از عقد کارای حوزه علمیه مصطفی به مشکل خورد و از حقوق طلبگی ام خبری نبود! تا اینکه پدرم پیشنهاد دادن از شمال برنج بیارن و مصطفی بفروشه .خداروشکر تو اون یک سال درآمد خوبی ام از فروش برنج داشتیم. یکی از قانون هایی که مصطفی واسه خونمون گذاشته بود اینکه اگر۱۰۰هزارتومن از فروش برنج سود کردیم ۸۵تا۹۰تومنش خرج بسیج بشه و ما بقیش خرج خونمون ! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 مغازه ی آقای مصطفی سال ۸۸ حدود ۱۸میلیون ورشکستگی داشت که خلاصه ایشونم بسم الله ی کار جدید و گفتن ! بهش گفتم چجوری تو بحث اقتصادی برنامه ریزی میکنی؟ برگشت گفت:( من شطرنج اقتصادی بازی میکنم ...) و واقعا هم همین طوری بود.پدرمن آقا مصطفی رو تو بحث اقتصادی خیلی خوب قبول داشت. فاطمه نیومده پاقدمش پراز خیر و نور بود ،بعد از اینکه مغازه باز شد قدم گذاشت به دنیا ی ما :)) بعد از اینکه خدا فاطمه خانوم و هدیه داد به ما،من نه خونه ی مادرم رفتم نه خونه ی مادر آقا مصطفی ،خودش بهشون قول داد مراقبمه و نگران نباشن! و انصافا از همون اول بابای خوبی بود تا ده روز اول خودش همه ی کارای فاطمه رو انجام میداد ... حتی یادمه ی شب که حالم خوش نبود و خوابیده بودم ی لحظه بیدارشدم دیدم کنارم نشسته فاطمه ام تو بغلشه ،برگشت گفت :خداروشکر بیدارشدی ،دوساعته داره گریه می‌کنه ،آب قندو اینا هم بهش دادم ولی ساکت نمیشه ،منم دلم نیومد بیدارت کنم! خلاصه تمام کارای فاطمه کوچولو با باباجونش بود حتی حموم بردنش ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
ی استارت جدید توی زندگیمون این بود که بعد از مغازه،گاوداری زدن!(ی دوره توی جهاد دانشگاهی گاوداری و دامداری گذرونده بودن ) اوایلش خیلی سود خوبی داشت و با فروختن طلاهای من تونستیم اون ورشکستگی و جبران کنیم...برای شروع راه اندازی گاو داری ام سهام بندی کرده بود. بین اعضای خانواده هرکسی ی سهمی توی گاوداری داشت و سهم ما فقط نگهداری گاوها بود! طبقه پایین مادرشوهرم قشنگ ترین روزای زندگیمونو ورق می‌زدیم و فاطمه دوماهه بود. ی روز از آیفون گفت: عزیزم ی لگن کوچیک بنداز پایین.تا اومدم پایین که لگن و بهش بدم دیدم ی گوسفند پنبه ای به پارکینگ خونه بستس و ی دسته علفم جلوشه! ی نگاهی کردو گفت : این اولین گوسفندی هستش که باید بگردیم واسش گاوداری پیدا کنیم !👀 ادامه دارد ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 بلاخره ی گاوداری پیدا شد و اجاره کرد. اون زمان فقط ی موتور داشتیم،واسه اینکه بتونه کارای گاوداری و انجام بده با ی بچه دوماهه سوار موتور می‌شدیم می‌رفتیم کارای گاوداری و انجام می‌دادیم به گاوا غذا می‌دادیم.ی اتاقک نگهبانی اونجا داشت که گاهی همونجا شب میموندیم.. پدر و مادر آقا مصطفی ام همش نگران ما بودن به خاطر حشرات و خطرهایی که اونجا مارو تهدید می‌کرد گاهی میگفتن شما به خاطر بچه برید خونه ما میمونیم .. دیگه نمیتونستم ازش دور بمونم حتی به اندازه چندساعت ! اون موقع که داخل اندیشه یک مغازه عمده فروشی زدن ،قبل از تولد فاطمه هر موقع از حوزه برمیگشتم میرفتم مغازه ی جایی واسم درست کرده بود پشت گونی های برنج که دید نداشته باشه از بیرون! خلاصه میرفتم اونجا استراحت میکردم دوتایی ناهار می‌خوردیم و بعد میرفتم خونه دوباره بعد از ظهر دلتنگ میشدم چایی درست میکردم میرفتم پیش آقا مصطفی. این وابستگی اینقدر زیاد بود که وقتایی که میرفتن هیئت واسه سخنرانی منم آماده میشدم برم حتی زودتر از خودش جلو در بودم !می‌گفت می‌خوام برم فلان هیئت که مردونس هیچ خانومی نیست... می‌گفت کجا میری می‌گفت مثلا فلان جا میگفتم خب اونجا خونه مادرش هست،خانمش هست ...بلاخره یکی هست که بخواد چایی آماده کنه ! من میرم پیش اونا میشینم:) آخرش راه میوفتادم دنبالش میرفتم و تنها مهمون خانوم اونجا من بودم ! حتی هیئت های خود آقا مصطفی دوتا اتاق کنار هم بود میرفتم پشت در داخل اون یکی اتاق می‌نشستم تا تموم بشه و با آقا مصطفی برمیگشتم :)💚 به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 خلاصه حدود یکسال گاوداری و داشتیم و سود خوبی ام داشت .از ی مدت به بعد واسه گاوداری کارگر آورده بودن ،اقا مصطفی گفت:این بنده خدا ها عروس دومادن باید بریم یکم واسشون خرید و وسایل خونه بگیریم! وقتی ام ی مهمون کوچولو بهشون اضافه شد با مادر شوهرم رفتیم واسشون سیسمونی گرفتیم به خواست ایشون ... حواسش به همه چی بود حتی کارگراش! ی شب ساعت ۴گوشی آقا مصطفی زنگ خورد .کارگرشون بود گفت:پاشو بیا که کاو هارو دزدیدن ! حدود ۲۲ تا گاو بود.به اداره ی آگاهی سپردن،بعد از ی مدت گفتن دزد احتشامو گرفتن بیایند تا اعتراف کنند واسه دزدیدن گاوها! ولی آقا مصطفی قبول نکردو گفت :من نمیدونم اینا دزدیدن یانه پس قضاوت نمیکنم ... و گاو ها هیچوقت پیدانشد :) تعداد کمی از گاوها که مونده بودن و فروختن و باز بدهی بالا آوردن و گاوداری بسته شد! داستان ادامه دارد ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
ماه مبارک رمضان بود و منم عادت کرده بودم و اصلا بدون مصطفی نمیتونستم سحری بخورم،حتی ده قیقه مونده به اذان ! میگفتم بیا تا سحری بخوریم ... چون خب شغلش آزاد بود ،همش کنار هم بودیم و شدید وابسته ! مثلا فاطمه رو که کلاس قرآن می‌بردم ،غذارو آماده میکردم و زنگ میزدم میومد دنبالمون و بعد از گذاشتن فاطمه می‌رفتیم توی پارک غذامونو دوتایی می‌خوردیم :)) مصطفی شده بود همه ی زندگی من ،همه ی من !دوست داشتم ثانیه به ثانیه کنارش باشم و عطر حضورشو حس کنم ! حتی اون زمانی که منو فاطمه با موتور باهاش می‌رفتیم گاو داری اصلا اذیت نمی‌شدم ...چون کنارم بود واسم کافی بود :)) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 هیچوقت فکرشو نمی‌کردم مصطفی بخواد بره سوریه و مدافع حرم بشه ! چند وقتی بود که زمزمه داعش و سوریه پیچیده بود ... سال ۹۲ی چیزایی ازش می‌شنیدم راجب رفتن. ی روز باهم رفته بودیم بیرون برگشت گفت: عزیزم میدونی سوریه چه خبره؟گفتم: خب ی مدت شنیدم شلوغ شده اخبار که چیزی نمیگه .. با ی غمی گفت :نه عزیزم خیلی بیشتر از این حرفاست ! همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود ی برنامه هایی تو ذهنش داره . روز نیمه ماه مبارک رمضان بود که من و خانم آقای حاجی نصیری که الان خودشونم جانباز شدن،تو ی مراسمی داشتیم صحبت میکردیم که گفتن:بحث سوریه ی آقا مصطفی اینارو میدونی؟ با مکث گفتم آره ی چیزایی گفته ولی قطعی نه! گفتن :وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن یعنی حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونن برن... چون سربازی نرفته و ممنوع الخروجه! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
بعد از اون مصطفی مدام در تلاش بود. ۱۹ یا ۲۰ ماه مبارک رمضان،داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که تلفن زنگ خورد.مصطفی بود... برگشت گفت: عزیزم ببخشید نشد ازت خداحافظی کنم ... گفتم: کجااااا ؟! گفت: دارم میرم سوریه... هول کرده بودم گفتم:الآنم کجایی؟؟ گفت:فرودگاه امام . گفتم:من الان خودمو می‌رسونم همین الان راه میوفتم ... گفت:دیگه پروازه باید گوشیمو خاموش کنم ! کنترل اشکامو نداشتم هرچی اصرار کردم فایده نداشت...ولی خب چون منم طاقت خداحافظی ندارم بهتر بود همین مدلی بره:) سریع قطع کردم زنگ زدم برادرم گفتم جریان چیه و می‌خوام برم فرودگاه،میای؟ با برادرمو و مادرم و فاطمه راه افتادیم ،تو‌مسیر زنگش زدم جواب داد! گفتم چیشد؟چه خبره ؟ با ی بغضی گفت نتونستم برم ....جا موندم !تا اینو گفت انگار دنیا رو به من بخشیده بودن از خوشحالی داشتم بال در میاوردم رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد،اومد گفت:ساکم رفت ولی خودم جا موندم !من که خوشحال بودم و چشمام برق‌ میزد ولی مصطفی که جلو نشسته بود، کل مسیر برگشت و جلوی مادرم و برادرم بلند بلند گریه میکرد :) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 واسه ی عید فطر پدرم پیشنهاد دادن باهاشون بریم شمال.مصطفی گفت من نمیتونم بیام ولی تو برو منم که طاقت دوری مصطفی رو نداشتم گفتم بدون تو نمیرم! مدام اصرار کرد و گفت منم اگه کارام جورشد پشت سر شما میام ،خلاصه قول گرفتم و قبول کردم.اخه قول های مصطفی واقعا قول بود ،میدونستم پاش وایمیسته! ما راهی شمال شدیم و مصطفی نتونست بیاد منم چون نمیتونستم بدون مصطفی،زود برگشتیم. رسیدیم امامزاده هاشم که مصطفی تلفن کرد.کلی خوشحال بود و گفت کارام درست شد دارم میرم فرودگاه امام که برم ! منم گفتم مگه قرار نبود بیای شمال و شروع کردم گریه کردن ‌... بهش گفتم میزاشتی من دوروز بیام خونه پیشت بعد می‌رفتی که یهو گوشی قطع شد! دیگه نشد باهاش تماس بگیرم و مصطفی پرواز کرد و رفت مثل ی کبوتری که بعد از سال ها از قفس آزاد شده ... اون زمان ایرانی ها به عنوان سرباز نمی‌رفتن سوریه،مصطفی ام که نه نظامی بود نه پاسدار و به عنوان آشپز اعزام شد ! با کلی پرس و جو و تلاش ی گروه پیداکرده بود که تو حرم حضرت رقیه واسه رزمنده ها غذای گرم درست میکردن.مصطفی حدود دوسال و نیم در رفت و آمد سوریه بود که حساب روزاش از دستم دررفته. هشت بار مجروح شد که چهار بارش خیلی شدید بود! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 ی ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود چکش ام از داییش گرفته بود که بتونه از کشور خارج بشه. چون با بچه های عراق آشنا شده بود می‌رفت عراق از اونجا می‌رفت سوریه و دیگه گروه آشپزی ام نبود که باهاشون اعزام بشه! همین که میدیدم مصطفی با رفتن آرومه منم آروم میشدم ،وقتی میدیدم داره لذت میبرم از کارش منم لذت می‌بردم و حالم خوب بود :) زمانی که قراربود محمدعلی به دنیا بیاد ،دکتر از همون اول هی استرس بهمون وارد میکرد ،مصطفی ام که کلن نبود ... تو کل نه ماه فقط ی ماهشو این جا بود اونم چون پاش مجروح شده بود وگرنه کل هشت ماه و سوریه بود! اونم بعد چند روز با پای گچ گرفته رفت ! خیلی تحت فشار بودم ،یکی می‌گفت بچه سالم نیست یکی می‌گفت اصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد ... محمد علی اردیبهشت به دنیا اومد و فروردین همون سال مصطفی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان ! کل سفرمون و مهمون حاج حسین پادپا بودیم. منم همش نگران بودم و به خانم حاج حسین میگفتم نکنه موقع به نیا اومدن بچه مصطفی نباشه ...میشه به حاج آقا بگید باهاش صحبت کنه که این چند وقت و بمونه پیشمون؟بعد دیگه حاج آقا هر موقع منو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم(اسم جهادی مصطفی) نمیره و تا به دنیا اومدن بچه میمونه همینجا ... حاج آقا پادپا ۱۳فروردین اومدن خونه ما و بعداز ظهرش اعزام شدن سوریه. به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
وقتی واسشون صبحانه آماده میکردم دوباره میگفتن نگران نباش مامان محمد علی ،سید ابراهیم پیشت میمونه ! مصطفی بردنشون فرودگاه و من مطمئن شدم که پیشم میمونه... دوروز قبل از تولد حضرت زهرا (س)بهش گفتم زود تر بیا بریم واسه مامانا هدیه بخریم .گفت باشه حدود ۳_۴میام خونه . سفره ناهار چیدم زنگ زدم گفتم عزیزم پس بیا گشنمونه :) گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم.گفت باشه پنج میام ! ساعت پنج پیام داد من فرودگاهم پرواز دارم ببخشید و گوشیمو باید خاموش کنم و رفت سوریه ! ادامه دارد ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 سخت ترین روزا همون روزایی بود که مصطفی سوریه بود .... همش نگران بودم و به خودم میگفتم اگه موقع به دنیا اومدن محمد علی تنها باشم تو بیمارستان چیکار کنم !؟ وقتی پشت تلفن از نگرانیم میگفتم ،حضور مادر پدرامون و برادرامون و یادآوری میکرد ‌... منم کم نمی آوردم میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیلامون،وقتی شما نیستی انگار هیچکس نیست،هیچکس! تا اینکه اول اردیبهشت پیام داد که حاج آقا پادپا شهید شد و پیکرشم جامونده.... منم باخودم فکر کردم حتما الان به خاطر این اتفاق روحیه مصطفی ام خوب نیست پس هی بهش نگم بیاد و... ولی کم کم متوجه شدم خودشم مجروح شده! از زمانی که متوجه محرومیتش شدم تا وقتی بیارنش ایران همه ناراحت بودن من خوشحال... اینقدر دوری مصطفی اذیتم میکرد و دلتنگ حضورش بودم که میگفتم کاش پا یا دستش قطع بشه یا قطع نخاع که دیگه نره بشینه تو خونه... حالا ام که مجروح شده بود خوشحال بودم که فعلا چند وقتی پیش خودمه :))) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
تو اون دوسال و نیم که مصطفی مدام اعزام میشد ،سیستم بدنم ریخته بود بهم ،قلبم متوجه این دوری شده بود و اذیت میکرد ،یکمم عصبی شده بودم... مصطفی که می‌رفت سوریه خونه ما تعطیل شده بود و بیشتر مهمون مامانم بودیم فقط وقتایی که خیلی دلتنگی اذیتم میکرد میرفتم خونه خودمون چله و دعاهامو انجام میدادم و برمیگشتم ! مصطفی ام از اذیت شدنای من اذیت میشد ... ی بار وقتی سوریه بود من اعتکاف بودم،کل دعاهای اونجام برمیگشت به مصطفی تا اینکه بعد اعمال ام داوود تلفن کرد که دارم میام ...و من از مسجد مستقیم رفتم فرودگاه امام ! مدام از میزدم که من از این فرودگاه بدم میاد ... می‌گفت ولی من دوستش دارم ... اینجا ی قطعه از بهشته! پرواز تا بهشته... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 ۶مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت سوریه... وقتی رفت همش اصرار می‌کرد که بیا سوریه ،گفتم چرا گفت می‌خوام ی جوری واست جبران کرده باشم ! بلاخره اصرار های مصطفی جواب داد و ۱۵شهریور ۹۴رفتیم سوریه و دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد مصطفی یعنی۱۹شهریور برگشتیم :)) محمد علی اون موقع ۴ماهه بود. همسفری ماهم مادر شهید صابری بود .. ی شب گفت فاطمه رو بزاریم پیش مادرو دوتایی بریم بیرون !منم خوشحال قبول کردم ... کل مسیر خیابون زینبیه مصطفی دستشو حلقه کرده بود دور منو محکم بغلم کرده بود و باهم قدم می‌زدیم :)) محمد علی ام با اون دستش گرفته بود. گفتم نکن مصطفی زشته ! گفت آرزو داشتم ... آخه اینجا رزمنده ها اسلحه رو دوششون و همسرشونو بغل میکردن و راه میرفتن .می‌گفت اینجا که کسی مارو نمی‌شناسه پس زشت نیست من آرزوم بود اینجا باهات قدم بزنم :)) بعدم گفت این یکی از بهترین هدیه های تولدم بود که خدا بهم داد اینکه با شما تو خیابون زینبیه قدم بزنم اونم شب تولدم ... خلاصه اون شب حسابی واسم دلبری کرد :) سپرد برم چند جفت جوراب واسه بچه ها بگیرم همون موقع دوستش صداش زد گفت ببخشید سید چند دقیقست مسولمون پشت تلفن منتظرته ! دیده بود منو مصطفی حسابی گرم گرفتیم بنده خدا روش نشده بود بیاد جلو ... همون شب بهش گفتن ماموریت حلب همون محل شهادتش بهش خورده :)) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
وقتی داشتم وسایلشو جمع میکردم ی بلوز زرد خریده بود واسه خودش گفتم میخوای اینو بزارم بمونه؟گفت نه ببرش تهران،گرفتم وقتی اومدم فقط برای شما بپوشم :)) ی سری خوراکی واسش گذاشتم دیدم داره نگاه نگاه می‌کنه و می‌خنده !برگشت گفت دیدی آخرش خودت ساکمو بستی! چون همیشه اصرار می‌کرد ساکمو ببند ...منم میگفتم دلم نمیاد ساکی رو ببندم که بعد خودم بازش کنم ! روز ۱۹شهریور باهم خداحافظی کردیم ... کاش دنیا تو این روز متوقف میشد ،کاش عقربه ها دیگه کار نمی‌کرد و اون روز واسه همیشه ثبت میشد... بعد از رفتن مصطفی با بچه ها رفتم حرم بی بی جانمون حضرت زینب (س)،اونجا همش میگفتم بانو شما امانت دار خوبی هستین ،امانت منو سالم برگردونید! گفتم هدیه سالگرد ازدواجمون ،سلامتی مصطفی رو بهم بدید :) تا اومدم داخل کوچه هتل صدای آقا مصطفی رو شنیدم !انگار کل دنیا رو بهم داده بودن...گفت ماموریت افتاد بعد از ظهر و مارو تا فرودگاه دمشق بدرقه کرد ... رسیدیم ایران فرداش زنگ زد برگشت گفت عزیزم وقتی رفتی تا بعد از ظهر مشغول کار بودم ،تازه فهمیدم چه خاکی برسرم شد !... ادامه دارد... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 شب تاسوعا بهش زنگ زدم، میخواستم برم جایی ازش اجازه بگیرم. داشت با بی سیم صحبت میکرد که قطع شد و دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم،پیامم رو هم نتونست جواب بده.کل این دوسال و نیم ی دعایی یاد گرفته بودم واسه محافظت ،هر لحظه که غرق میشدم تو فکر مصطفی و کل وجودم پر میشد از عطر یاس و رازقیه،ی جا آروم می‌گرفتم و دعای حصار و واسش میخوندم :) اون شب هرکاری میکردم دعا تموم بشه نمیشد! یا ایت الکرسی آخرش و یادم میرفت یا محمد علی گریه میکرد... صبح تاسوعا شال و کلاه کردم رفتم هیئت،وقتی برمیگشتم همش داشتم با خودم برنامه ی نیمه پنهان ماه و مرور میکردم:) خانم شهید منوچهر مدق میگفتن که به همسرشان می‌گفته تا شما رضایت ندی اتفاقی نمیوفته! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
از اون طرف رفتم مسجد،روحانی داشت ناحیه مقدسه یا دعای علقمه ترجمه فارسی شو میخوند.ی قسمتی از دعا شروع کرد از دوری حضرت زینب (س)و برادرش بخونه.نشستم دعای همیشگیمو بخونم و همیشه ام‌میگفتم خدایا مصطفی سالم برگرده...ولی یه دفعه با خودم گفتم من ی مصطفی دارم و دوسال و نیم روزای دور و سختی بهم گذشت ،اون وقت روم میشه بگم مصطفی زنده و سالم برگرده؟! همونجا گفتم خدایا هرچی شما بخواید... اذان ظهر شد.برگشتم خونه خیلی عصبانی بودم دست خودم نبود ،پیام دادم که مصطفی چیشده چرا جواب نمیدی کجایی؟ هیچ جوابی نمیومد! سه روز پیش شهید خاوری شهید شده بودن و خواهرش پیام داده بودن به ی آقایی و سراغ گرفته بودن گفته بوده پیشش نیستم دوساعت دیگه بهتون خبر میدم ... منم وقتی از مصطفی پرسیدم دقیقا همین جواب و دادن که پیشش نیستم و دوساعت دیگه خبر میدم بهتون! به محض خوندن این پیام فهمیدم همه چیز تموم شده... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم آقاجون بیاین اینجا .وقتی اومدن خیلی بی تاب شده بودم ،هی محمد علی و بغل میکردم میزاشتم زمین ! ایشون برگشت گفت چرا اینطوری میکنی؟ قلبم بی قرار بود و کند میزد ... نمیدونستم چی باید بهشون بگم ! فقط گفتم:آقاجون،فکر کنم مصطفی دیگه نمیاد... ایشونم گفتن:نه اینطوری نیست،چیشده مگه؟! کسی چیزی گفته؟! منم واسشون داستان و تعریف کردم ... گفتن شاید دوباره مجروح شده باشه ،منم که دلم برات داده بود که مصطفی شهید شده گفتم نه فکر نمیکنم مجروح شده باشه ! از ساعت ۷_۸دیدم خونه داره شلوغ میشه،همه میومدن خونه ی ما و میگفتن مصطفی مجروح شده! منم محمد علی و بغل کردم رفتم توی اتاق و به خدا گفتم: راضی ام هرچی اجر و‌ ثواب تو این دوسال بوده بگیری فقط مصطفی برگرده ! به خدا التماس میکردم که حتی شده قطع نخاع هم باشه فقط بشینه تو خونه چشماش باز باشه و نفس بکشه... بدترین لحظه ها از شهادت مصطفی همین لحظه ها بود! میدونستم شهید شده،میدونستم تموم شده ولی همه بهم امیدواری میدادن... ساعت ۱۲شب شد مادرم پابرهنه رفت سر مزار دو شهید گمنام که دعا کنن خبر سلامتی مصطفی بیاد.منم دنبالشون رفتم. نشسته بودم سر مزار که یهو دیدم پدرشوهرم گوشی مبایلشو گذاشت جلوم. دیدم واسشون پیام اومده که ... (سید ابراهیم به ملکوت اعلا پیوست) و مصطفی ی من شهید شد :)) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
دکتر به او گفت :به اندازه یک دم و باز دم با مرگ فاصله داشتی ! مصطفی جواب داده بود که:شما به اندازه یک دم و باز دم میبینید،اونی که باید شهادت رو میداد... یک کوه گناه دید!💔 @aye_ha
دغدغه‌اش از ، کار فرهنگی بود! به مادرش می‌گفت: دعاکنید من موثر باشم شهید شدم یا نشدم، مهم نیست! هروقت هم که بحث شهادت میشد، می‌گفت "افوض امری الی الله" هرچه خدا بخواهد... 💚 @aye_ha
تولدت مبارک رفیق💚🌿 رفقا قبل داستان شهید امین کریمی داستان شهید صدر زاده از زبان‌ همسرشون پارت گذاری شده📚 @aye_ha🦋
دغدغه‌اش از شهادت کار فرهنگی بود! به مادرش می‌گفت: دعا کنید من موثر باشم شهید شدم یا نشدم مهم نیست! هر وقت هم که بحث شهادت می‌شد: می‌گفت "افوض امری الی الله" هرچه خدا بخواهد..🤍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــ . ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @aye_ha🦋