به نام خالق عشق🦋
#پارت_هفتم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
بلاخره ی گاوداری پیدا شد و اجاره کرد. اون زمان فقط ی موتور داشتیم،واسه اینکه بتونه کارای گاوداری و انجام بده با ی بچه دوماهه سوار موتور میشدیم میرفتیم کارای گاوداری و انجام میدادیم به گاوا غذا میدادیم.ی اتاقک نگهبانی اونجا داشت که گاهی همونجا شب میموندیم..
پدر و مادر آقا مصطفی ام همش نگران ما بودن به خاطر حشرات و خطرهایی که اونجا مارو تهدید میکرد گاهی میگفتن شما به خاطر بچه برید خونه ما میمونیم ..
دیگه نمیتونستم ازش دور بمونم حتی به اندازه چندساعت !
اون موقع که داخل اندیشه یک مغازه عمده فروشی زدن ،قبل از تولد فاطمه هر موقع از حوزه برمیگشتم میرفتم مغازه ی جایی واسم درست کرده بود پشت گونی های برنج که دید نداشته باشه از بیرون!
خلاصه میرفتم اونجا استراحت میکردم دوتایی ناهار میخوردیم و بعد میرفتم خونه دوباره بعد از ظهر دلتنگ میشدم چایی درست میکردم میرفتم پیش آقا مصطفی.
این وابستگی اینقدر زیاد بود که وقتایی که میرفتن هیئت واسه سخنرانی منم آماده میشدم برم حتی زودتر از خودش جلو در بودم !میگفت میخوام برم فلان هیئت که مردونس هیچ خانومی نیست...
میگفت کجا میری میگفت مثلا فلان جا میگفتم خب اونجا خونه مادرش هست،خانمش هست ...بلاخره یکی هست که بخواد چایی آماده کنه !
من میرم پیش اونا میشینم:)
آخرش راه میوفتادم دنبالش میرفتم و تنها مهمون خانوم اونجا من بودم !
حتی هیئت های خود آقا مصطفی دوتا اتاق کنار هم بود میرفتم پشت در داخل اون یکی اتاق مینشستم تا تموم بشه و با آقا مصطفی برمیگشتم :)💚
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha