به نام خالق عشق 🦋
#پارت_ششم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
مغازه ی آقای مصطفی سال ۸۸ حدود ۱۸میلیون ورشکستگی داشت که خلاصه ایشونم بسم الله ی کار جدید و گفتن !
بهش گفتم چجوری تو بحث اقتصادی برنامه ریزی میکنی؟
برگشت گفت:( من شطرنج اقتصادی بازی میکنم ...)
و واقعا هم همین طوری بود.پدرمن آقا مصطفی رو تو بحث اقتصادی خیلی خوب قبول داشت.
فاطمه نیومده پاقدمش پراز خیر و نور بود ،بعد از اینکه مغازه باز شد قدم گذاشت به دنیا ی ما :))
بعد از اینکه خدا فاطمه خانوم و هدیه داد به ما،من نه خونه ی مادرم رفتم نه خونه ی مادر آقا مصطفی ،خودش بهشون قول داد مراقبمه و نگران نباشن!
و انصافا از همون اول بابای خوبی بود تا ده روز اول خودش همه ی کارای فاطمه رو انجام میداد ...
حتی یادمه ی شب که حالم خوش نبود و خوابیده بودم ی لحظه بیدارشدم دیدم کنارم نشسته فاطمه ام تو بغلشه ،برگشت گفت :خداروشکر بیدارشدی ،دوساعته داره گریه میکنه ،آب قندو اینا هم بهش دادم ولی ساکت نمیشه ،منم دلم نیومد بیدارت کنم! خلاصه تمام کارای فاطمه کوچولو با باباجونش بود حتی حموم بردنش ...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عاشق 🦋
#پارت_نهم
#قسمت_اول
#شهیدمصطفی_صدرزاده
بعد از گاوداری
مصطفی دوباره ی مدت دنبال کار بود تا اینکه یکی از دوستاشون گفتن ی استخرشنایی هست اینجا رو بگیریم و شروع کنیم ...
مصطفی ام اونجا رو اجاره کرد و مدیریت شو گرفت.دوباره خونمون و جابه جا کردیم رفتیم اندیشه توی خونه ۵۹متری!
همینقدر کوچیک همینقدر با حضور مصطفی سبز:))
حدود ۱۰_۱۵نفذ از بچههای بسیج و آورده بود استخدام کرده بود بهشون حقوق میداد .توماه مبارک رمضان گفت: فقط از سحر تا افطار باید باز باشه ...
زنگ زد آقای ابطحی که ایشونم از شهد شهادت بی نصیب نموندن و الان با مصطفی پیش همدیگن:)
بهشون گفتن واسه تبلیغ بیان محله ما،اقای بطحایی ام با پسر و همسرشون اومدن کهنز که مصطفی کار میکرد .ی روز مصطفی پیشنهاد داد که حالا که آقای بطحایی تا ۱۲میمونن و بعدش کاری ندارن ی میز سوالات شرعی بزاریم ...
گفتم آخه مصطفی همه واسه تفریح میان کسی سوال شرعی نمیپرسه !
گفت امتحان میکنیم ...
خلاصه استارت زدن و کاملا عجیب جواب داد :)
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_دهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
هیچوقت فکرشو نمیکردم مصطفی بخواد بره سوریه و مدافع حرم بشه !
چند وقتی بود که زمزمه داعش و سوریه پیچیده بود ...
سال ۹۲ی چیزایی ازش میشنیدم راجب رفتن.
ی روز باهم رفته بودیم بیرون برگشت گفت: عزیزم میدونی سوریه چه خبره؟گفتم: خب ی مدت شنیدم شلوغ شده اخبار که چیزی نمیگه ..
با ی غمی گفت :نه عزیزم خیلی بیشتر از این حرفاست !
همینجوری تعریف میکرد و از لحنش مشخص بود ی برنامه هایی تو ذهنش داره .
روز نیمه ماه مبارک رمضان بود که من و خانم آقای حاجی نصیری که الان خودشونم جانباز شدن،تو ی مراسمی داشتیم صحبت میکردیم که گفتن:بحث سوریه ی آقا مصطفی اینارو میدونی؟
با مکث گفتم آره ی چیزایی گفته ولی قطعی نه!
گفتن :وقتی امیر آقا با آقا مصطفی صحبت میکنن یعنی حتما میرن ولی آقا مصطفی نمیتونن برن...
چون سربازی نرفته و ممنوع الخروجه!
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_دوازدهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
ی ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود چکش ام از داییش گرفته بود که بتونه از کشور خارج بشه. چون با بچه های عراق آشنا شده بود میرفت عراق از اونجا میرفت سوریه و دیگه گروه آشپزی ام نبود که باهاشون اعزام بشه!
همین که میدیدم مصطفی با رفتن آرومه منم آروم میشدم ،وقتی میدیدم داره لذت میبرم از کارش منم لذت میبردم و حالم خوب بود :)
زمانی که قراربود محمدعلی به دنیا بیاد ،دکتر از همون اول هی استرس بهمون وارد میکرد ،مصطفی ام که کلن نبود ...
تو کل نه ماه فقط ی ماهشو این جا بود اونم چون پاش مجروح شده بود وگرنه کل هشت ماه و سوریه بود!
اونم بعد چند روز با پای گچ گرفته رفت !
خیلی تحت فشار بودم ،یکی میگفت بچه سالم نیست یکی میگفت اصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد ...
محمد علی اردیبهشت به دنیا اومد و فروردین همون سال مصطفی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان !
کل سفرمون و مهمون حاج حسین پادپا بودیم.
منم همش نگران بودم و به خانم حاج حسین میگفتم نکنه موقع به نیا اومدن بچه مصطفی نباشه ...میشه به حاج آقا بگید باهاش صحبت کنه که این چند وقت و بمونه پیشمون؟بعد دیگه حاج آقا هر موقع منو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم(اسم جهادی مصطفی) نمیره و تا به دنیا اومدن بچه میمونه همینجا ...
حاج آقا پادپا ۱۳فروردین اومدن خونه ما و بعداز ظهرش اعزام شدن سوریه.
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_سیزدهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخت ترین روزا همون روزایی بود که مصطفی سوریه بود ....
همش نگران بودم و به خودم میگفتم اگه موقع به دنیا اومدن محمد علی تنها باشم تو بیمارستان چیکار کنم !؟
وقتی پشت تلفن از نگرانیم میگفتم ،حضور مادر پدرامون و برادرامون و یادآوری میکرد ...
منم کم نمی آوردم میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیلامون،وقتی شما نیستی انگار هیچکس نیست،هیچکس!
تا اینکه اول اردیبهشت پیام داد که حاج آقا پادپا شهید شد و پیکرشم جامونده....
منم باخودم فکر کردم حتما الان به خاطر این اتفاق روحیه مصطفی ام خوب نیست پس هی بهش نگم بیاد و...
ولی کم کم متوجه شدم خودشم مجروح شده!
از زمانی که متوجه محرومیتش شدم تا وقتی بیارنش ایران همه ناراحت بودن من خوشحال...
اینقدر دوری مصطفی اذیتم میکرد و دلتنگ حضورش بودم که میگفتم کاش پا یا دستش قطع بشه یا قطع نخاع که دیگه نره بشینه تو خونه...
حالا ام که مجروح شده بود خوشحال بودم که فعلا چند وقتی پیش خودمه :)))
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_چهاردهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
۶مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت سوریه...
وقتی رفت همش اصرار میکرد که بیا سوریه ،گفتم چرا گفت میخوام ی جوری واست جبران کرده باشم !
بلاخره اصرار های مصطفی جواب داد و ۱۵شهریور ۹۴رفتیم سوریه و دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد مصطفی یعنی۱۹شهریور برگشتیم :))
محمد علی اون موقع ۴ماهه بود.
همسفری ماهم مادر شهید صابری بود ..
ی شب گفت فاطمه رو بزاریم پیش مادرو دوتایی بریم بیرون !منم خوشحال قبول کردم ...
کل مسیر خیابون زینبیه مصطفی دستشو حلقه کرده بود دور منو محکم بغلم کرده بود و
باهم قدم میزدیم :))
محمد علی ام با اون دستش گرفته بود.
گفتم نکن مصطفی زشته !
گفت آرزو داشتم ...
آخه اینجا رزمنده ها اسلحه رو دوششون و همسرشونو بغل میکردن و راه میرفتن .میگفت اینجا که کسی مارو نمیشناسه پس زشت نیست من آرزوم بود اینجا باهات قدم بزنم :))
بعدم گفت این یکی از بهترین هدیه های تولدم بود که خدا بهم داد اینکه با شما تو خیابون زینبیه قدم بزنم اونم شب تولدم ...
خلاصه اون شب حسابی واسم دلبری کرد :)
سپرد برم چند جفت جوراب واسه بچه ها بگیرم همون موقع دوستش صداش زد گفت ببخشید سید چند دقیقست مسولمون پشت تلفن منتظرته ! دیده بود منو مصطفی حسابی گرم گرفتیم بنده خدا روش نشده بود بیاد جلو ...
همون شب بهش گفتن ماموریت حلب همون محل شهادتش بهش خورده :))
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_پانزدهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
شب تاسوعا بهش زنگ زدم، میخواستم برم جایی ازش اجازه بگیرم.
داشت با بی سیم صحبت میکرد که قطع شد و دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم،پیامم رو هم نتونست جواب بده.کل این دوسال و نیم ی دعایی یاد گرفته بودم واسه محافظت ،هر لحظه که غرق میشدم تو فکر مصطفی و کل وجودم پر میشد از عطر یاس و رازقیه،ی جا آروم میگرفتم و دعای حصار و واسش میخوندم :)
اون شب هرکاری میکردم دعا تموم بشه نمیشد!
یا ایت الکرسی آخرش و یادم میرفت یا محمد علی گریه میکرد...
صبح تاسوعا شال و کلاه کردم رفتم هیئت،وقتی برمیگشتم همش داشتم با خودم برنامه ی نیمه پنهان ماه و مرور میکردم:)
خانم شهید منوچهر مدق میگفتن که به همسرشان میگفته تا شما رضایت ندی اتفاقی نمیوفته!
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_ششم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
روز آماده شدن حلقه های ازدواج مون گفت که باید صبر کنیم تا آماده بشه !
گفتم امادست که صبر کردن نداره...
حالا نگو آقا حلقه هارو داده بود دوحرف روی آن حک بشه،Z,A اول اسم هردومون روی حلقه حکشده بود.سپرده بود به حالت شکسته حک بشه نه ساده،از منم که ی خانمم بیشتر ذوق داشت !
بعدا که خوش تیپی امین و دیدم بهش گفتم چرا روز خواستگاری اینقدر ساده پوشیده بودی؟!
به شوخی و خنده گفت:میخواستم ببینم منو واسه خودم میخوای یا لباسام !
از این همه اعتماد به نفسش حیرت زده شده بودم و باهم میخندیدیم..
خرید لباس هامونم جالب بود...به سلیقه من میخرید میگفت باید برای تو زیبا باشه :)
منم دوست داشتم لباس هامو امین انتخاب کنه ...
سلیقه اش رو میپسندیدم ،اینطوری شده بود که کلن خرید لباس هامونو بهم واگذار کرده بودیم :)
ی روز با خانواده نشسته بودیم که امین ی چادر مدل بحرینی بهم هدیه داد.چادرم رو که سرم کردم پدرم گفتن:به به ،چقدر خوش سلیقه...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_دوازدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
داشتیم واسه جشن عروسی برادرم آماده میشدیم.میدونستم امین قراره بره ماموریت ولی تاریخ دقیق مشخص نبود،تا اینکه عروسی و ماموریت امین یکی شد.بهش گفتم:امین،توکه میدونی همه ی زندگیم هستی ...خندید و گفت:مگه قرارع شهید بشم ؟
گفتم:خودت میدونی و خداکه تو دلت چی میگذره ...اما میدونم اونجا جایی نیست که آدم بره و به چیز دیگه ای فکر کنه !
شروع کرد سر شوخی و باز کنه که من مگه میشه جایی برم و خانمم و تنها بزارم ؟
بازهم نگفت قرارع بره سوریه !
اول گفت میخوام برم اصفهان ماموریت .
ماموریتی که ۱۰_۱۵روز طول میکشه،غم و غصه خونه کردن تو دلم ...
گفتم:توهیچوقت منو ۱۰روز تنها نزاشتی!خودت میدونی تو سفرهای سه چهار روزه ای که میری من چه حالی پیدامیکنم.شب ها خواب به چشمم نمیاد و مدام باهات تماس میگیرم ...
گفت ببین خانم بقیه چقدر راحت همسرشونو بدرقه میکنن و میگن به سلامت..!گفتم نمیدونم اونا چیکار میکنن،شاید همسرشون براشون مهم نباشه!گفت: مگه میشه؟!
گفتم:نمیدونم،شاید اصلا اونا دوست دارن همسرشون شهید بشه ...
سریع گفت:تو دوست نداری همسرت شهید بشه؟؟
منم گفتم:تو این سن دلم نمیخواد شهید بشی ،ببین امین حتی حاضرم خودم شهید بشم اما تونه ...!
گفت:پس چطور تو دعاهات دائم تکرار میکنی که امام حسین خودم و خانوادم به فدای تو ...
گفتم:قربون امام حسین برم،خودم فداش میشم اما فعلا تو بمون!اصلا کلی کار خیر ریخته،سرپرستی چندتا بچه یتیم و به عهده بگیر...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_سیزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
با شنیدن اسم سوریه از حال رفتم ...
انگار داشتیم کل کل میکردیم!
نمیدونم غرضش از این حرفا چی بود ؟وسط حرف ها برای اینکه بخواد از فرصت استفاده کنه گفت:راستی زهرا گوشیمم اونجا آنتن نمیده!
صدایم شبیه فریاد شده بود ...داد زدم که تو واقعا میخوای ۱۵روز بری جایی که تلفنتم آنتن نمیده...!؟
گفت:اره ولی خودم باهات تماس میگیرم نگران نباش ...
دلم شور میزد.گفتم:امین ی جای کار میلنگه جان زهرا کجا میخوای بری؟
گفت:خب الان بهت بگم نمیزاری برم همش ناراحتی میکنی ...
دلم ریخت و به زور نفسم بالا میومد!گفتم:امین سوریه میخوای بری؟؟؟؟
میدونستم مدتیه مشغول آموزش نظامیه .گفت:ناراحت نشیا ولی اره ...
کاملا یادمه که بیهوش شدم !
شاید بیشتر از نیم ساعت...
امین با لیوان آب قند بالای سرم ایستاده بود.صدای قاشق و که دور لیوان میچرخوند مثل پتک تو سرم صدا میداد.تا به هوش اومدم گفت: بهتری؟تا دوباره اسم سوریه اومد از حال رفتم !
گفتم:امین واقعا داری میری؟بدون رضایت من میری؟
گفت: زهرا نمیتونم بهت دروغ بگم، توام بیا منو با رضایت از زیر قرآن رد کن !
حس التماس داشتم ...چشمام ،دستام واسه موندنش التماس میکردن...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_چهاردهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
دوشب قبل از اینکه امین حرفی از سوریه بزنه خوابی دیده بودم که نگرانی منو از ماموریت دوچندان کرده بود.خواب دیدم صدایی که هیچ چهره ای ازش تو خاطرم ندارم، نامه ای برایم آورد که دقیقا زیرش نوشته بود که جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب منصوب شده است و پایین آن امضا شده بود .گریه امانم نمیداد.گفت:زهرا اینطور برم خیلی ذهنم مشغوله،نه میتونم تورو تو این وضعیت بزارم و برم نه میتونم سفرمو کنسل کنم ،توبگو چیکار کنم ؟؟
گفتم:قول بده آخرین سفرت به سوریه باشه.قول داد آخرین بار باشه ؟
گفتم :قول بده خطری اونجا تهدیدات نکنه.ختدید و گفت:این دیگه دست من نیست !گفتم:پس قول بده سوغاتی ام نخری.تو اصلا از حرم بیرون نرو ...
گفت:باشه زهرا جان ،احازه میدی برم ؟
پاشو قرآن رو بیار ،اشک هایم امانم نمیدادن...تمام وجودم واسه نرفتنش التماس میکردن !حال عجیبی داشتم ..
واقعا از صمیم قلب راضی نشده بودم ،فقط به احترام امین و اینکه به عشقش برسه و آروم بشه ساکت شدم .ولی اصلا دلم راضی نشده بود که همسرم بره اونجا و خطری تهدیدش بکنه !
گفت:بریم خونه حاجی ؟
پدرمو میگفت،قبول نکردم .
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_شانزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
۲۹مردادسال ۹۴ اولین اعزامش به سوریه بود که حدودا پانزده روز بعدش برگشت.با اینکه رضا تنها برادرمه و واسه ازدواجش کلی شوق و ذوق داشتم اما روز جشن همه متوجه آشفتگی و بی قراری های من شده بودن.غمگین ی گوشه نشسته بودم و با کسی هم کلام نمیشدم .مهمونا به مادرم میگفتن شوهر زهرا کجا رفته که اینقدر ناراحته ؟!
فردای اون شب وقتی رسید سوریه بهم زنگ زد ...گفت: زهرا اگه بدونی خوابت منو چقدر خوشحال کرده !
واسه همه ی دوستام تعریف کردم.گفتم:یعنی این خواب اینقدر تورو خوشحال کرده؟!
گفت:پس چی ؟اینطوری متوجه شدم که همینقدری که من به حضرت زینب ارادت دارم،خانم هم منو قبول کرده ...منم گفتم:خب قطعا تورو قبول کرده با این شوق و ذوقت!
خوشحالیش واقعی بود.تاحالا اینطوری ندیده بودمش،واقعا خوشحال رفت...
هر روز باهام تماس میگرفت گاهی اذان صبح،گاهی ۱۲شب و...به تلفن همراهم زنگ میزد.
روی یک تقویم واسه ماموریتش روزشمار گذاشته بودم،هر روز که تمام میشد با شوق و ذوق خط میزدم و بقیه روز هارو میشمردم :))
انتظار تموم شد و دوباره عطر حضورش تو خونه پیچید...
از خوراکی های که خودش اونجا خورده بود واسم آورده بود.گفت چون اونجا خودم خوردم و خوشمزه بود واسه تو ام خریدم.
تقصیر خودش بود که اینطوری منو وابسته خودش کرده بود.حتی گردوهم از اونجا واسم آورده بود.
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_نوزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
قراربود پدر و مادرم برای تاسوعا عاشورا به شهرستان بروند دلم نمیخواست باهاشون برم.بهپدرم گفتم شوهرم قول داده عاشورا برگرده.بابا گفت ؛اگه بیای خودم قول میدم امین برگشت اگه خودمم برنگردم با اتوبوس یا هواپیما برگردونمت...
گفتم اگه بیاد چندساعت تنها بمونه آخه !
مامان واسطه شد که به محض رسیدن امین به تهران منو برمیگردونن ،حتی قبل رسیدنش منو میرسونن.به اعتبار حرف مامان و بابا قبول کردم برم .شب تاسوعا تموم شد وشب عاشورا دیگه آروم و قرار نداشتم ...انتظار خیلی سخته خیلی .
داشتم اخبار میدیدم که با پدرم تماس گرفتن .نمیدونم چرا دلم شور میزد و با صدای هر زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم .پدرم بدون اینکه چهرش تغییر کنه گفت :نه من شهرستانم!
تمام مکالمات بابا همین قدر بود ولی من با گریه و فریاد پرسیدم کی بود تماس گرفت بابا ؟!
با اینکه اصلا دلم نمیخواست فکرایی که به ذهنم میرسه رو قبول کنم ولی قلب و دلم میگفتن امین شهید شده !امین من!
بابا گفت:هیچکس نبود .
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_بیستم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
بابا گفت:در رابطه با کار خودم بود .وقتی کیفمو دزد برد. از روی مدارکی که داخل کیف بوده شمارمو پیداکردن تماس گرفتن .
چرا فکر میکنی راجب شوهر توعه؟
حرف هارا باور نمیکردم .به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دونفر از سپاه انصار شهید شدن فکر کنم یکی از اونا امین باشه!
پدرشوهرم مطمئن نبود .ایشونم چیزایی شنیده بود ولی امیدوار بود امین زخمی شده باشه !
با گریه و جیغ و داد منو بردن بیمارستان .تلفن همراهم بالای سرم بود
شیش روز بود که صدای امین و نشنیده بودم!
باید منتظر تماسش میموندم.میگفتم صدای زنگ و بالا ببرید.امین میدونه من مننظرشم حتما تماس میگیره .باید زود جواب تلفنو بدم.پدرم که از قضیه خبر داشتن میگفتن نه نمیشه تلفن بالای سرشما باشه .از اینجا دورباشه بهتره!
میگفتم نه!شماکه میدونید اون نمیتونه هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیره .الان اگه تماس بگیره باید سریع جواب بدم ...خیلی دلتنگ امین بودم خیلی !گفتم یعنی چی که حالم بده من دلم تنگ امین شده!
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha
به نام خالق عشق 🦋
#پارت_بیست_یکم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
وقتی رسیدیم تهران گفتم به خونه پدر شوهرم بریم اگه حالشون خوب باشه یعنی اتفاقی نیوفتاده و خیال من راحت میشه اما اگه ناراحت بودن...تا رسیدیم دیدم پدرشوهرم داره گریه میکنه !
پرسیدم:چرا گریه میکنید ؟
گفت: دلم واسه پسرم تنگ شده!
با مبایم مدام این جملات و سرچ میکردم:
اسامی دو شهید سپاه انصار ...
نتایج همچنان ی چیز بود:اخبار مبنی بر شهادت ۱۵نفر صحیح نمیباشدتمها دو نفر به شهادت رسیده اند.
نتایج آخرین جست و جو هایمبه یک کابوس شباهت داشت ...
سریع منو به بیمارستان شهید چمران رسوندن.فشارم به شدت بالا رفته بود.صداهای اطراف و میشنیدم .دکتر به برادرم گفت:چرا فشارش رفته بالا؟!واسه خانمی به این سن همچین فشاری بعیده!
رضا گفت:شوهرش شهید شده...!
حالم بدتر شد با گریه و فریاد...میگفتم نگو شوهرم شهید شده رضا،امین من شهید نشده .فقط اسمش شبیه شوهر منه.چرا حرف بی خود میزنی ؟؟
رضا کنارم اومد و آروم گفت:زهرا جان من عکس امین و دیدم ...
با این حرف دلم بهم ریخت!
منتظرش بودم که برگرده ،خیلی خیلی سخته که منتظر مسافر باشی و او برنگرده...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha
بسم رب العشق🦋
#پارت_بیست_و_سوم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
خوب نگاهش کردم بهش گفتم:حلالت کردم،جز خوبی هیچ چیز ازتو ندیدم ...
چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم بیاد حداقل باهام حرف بزنه.مدام گلایه داشتم از خدا از اطرافیانم از عالم و آدم !
همش از خودم میپرسیدم چرا امین رفت؟چرا بقیه مانعش نشدن؟چرا جلوشو نگرفتن؟
دائم ناراحت و دلگیر بودم ،اشک هر روز مهمان چشمانم بودن توقع داشتم بیاد از دلم دربیاره،بیاد منت کشی!
به خودم میگفتم امین که حاضر نبود ناراحتی منو ببینه حالا چطور حاضر بود منو با این غم بزرگ تنها بگذاره و بره؟؟
بعد دوسه روز دیدم چشم انتظاری و قهر فایده ای نداره باید معامله کنم.
به خدا گفتم :خدایا شوهرم رو در راه تو بخشیدم،خودم و خانوادمم فدای حضرت زینب(س)و امام حسین (ع.ان شاءلله همه ی ما مثل امینم عاقبت بخیر بشیم.فقط شوهرم بیاد بامنحرف بزنه بیاد سوالهایی که روی قلبم مونده رو جواب بده یکم صداشو بشنوم باهام حرف بزنه تا آروم بشم ،این که دیگه توقع زیادی نیست !
همان شب خواب دیدم که خونه ی ما بخشی از یک مسجد شده .با یک خانمی که نمیشناختم همراه بودم بهش گفتم :به من میگن امین شهید شده.خداکنه امینم زنده باشه و همه ی پوستر و بنر های شهادتش جمع شده باشه.
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha🦋
بسم رب العشق :)🦋
#پارت_بیست_و_چهارم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.
گفت من باید زود برگردم و نمیتونم زیاد حرف بزنم .گفتم باشه حرف نزن ولی من از حضرت زینب و خدا خواستم که بیای و جواب سوال های منو بدی پس حرف نزن دلم میخواد بیشتر پیش من بمونی . گفت ی خودکار بده تا بنویسم .بهش گفتم تو نگفته بودی میری شهید میشی گفتی میرم دینم رو ادا کنم ،به من قول داده بودی مراقب خودت باشی .خندید و گفت من تو اون دنیا مذهبی زندگی کرده بودم و اسمم تو لیست شهدا بود ...
میخواستم سریع همه ی سوالاتم رو بپرسم
نگاش کردم و گفتم در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدونی که دردی بزرگتر از این واسه من نبود ،چطور دلت اومد منو تنها بگذاری ؟!
همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی رو میشنیدم به شوهرم میگفتم ان شاءلله کسی همچین مصیبتی نبینه.حاضر بودم بمیرم ولی خدایی نکرده هیچوقت چنین داغی رو نبینم...
به روایت همسر شهید زهرا حسنوند✨
@aye_ha🦋