به نام خالق عشق 🦋
#پارت_نوزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
قراربود پدر و مادرم برای تاسوعا عاشورا به شهرستان بروند دلم نمیخواست باهاشون برم.بهپدرم گفتم شوهرم قول داده عاشورا برگرده.بابا گفت ؛اگه بیای خودم قول میدم امین برگشت اگه خودمم برنگردم با اتوبوس یا هواپیما برگردونمت...
گفتم اگه بیاد چندساعت تنها بمونه آخه !
مامان واسطه شد که به محض رسیدن امین به تهران منو برمیگردونن ،حتی قبل رسیدنش منو میرسونن.به اعتبار حرف مامان و بابا قبول کردم برم .شب تاسوعا تموم شد وشب عاشورا دیگه آروم و قرار نداشتم ...انتظار خیلی سخته خیلی .
داشتم اخبار میدیدم که با پدرم تماس گرفتن .نمیدونم چرا دلم شور میزد و با صدای هر زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم .پدرم بدون اینکه چهرش تغییر کنه گفت :نه من شهرستانم!
تمام مکالمات بابا همین قدر بود ولی من با گریه و فریاد پرسیدم کی بود تماس گرفت بابا ؟!
با اینکه اصلا دلم نمیخواست فکرایی که به ذهنم میرسه رو قبول کنم ولی قلب و دلم میگفتن امین شهید شده !امین من!
بابا گفت:هیچکس نبود .
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha
#پارت_نوزدهم
#قسمت_دوم
#شهید_امین_کریمی
نمیدونم به بابا نگفته بودن یا میخواست از من پنهان کنه که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم .واقعا هم اگه میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصا اینکه مسیر طولانی تا تهران داشتیم .
تو سایت مدافعین حرم خبر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد .باخودم میگفتم با اون جسارت و شجاعتی که همسر من داشت مطمئنن اگه یکی ام میخواست جان شو فداکنه حتما امین منه!
به پدر این حرفارو زدم ...انگار دلم بدون اینکه بخوام راضی شده بود !
بابا گفت:نه دخترم!مگه امین قول نداده بود بهت که خط مقدم نمیره .امین مسؤل پس شهید نمیشه .
به بابا گفتم :این تلفن راجب امینبود ؟گفت:اسمی از امین نیاوردن.
شماره تماس و دیدم ،شماره اداره امین بود .ی چیزی توی دلم خالی شد و زدم زیر گریه .دیگه نمیتونستم جلو گریمو بگیرم ...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha