eitaa logo
آیه🦋‌ها
159 دنبال‌کننده
583 عکس
125 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق عشق 🦋 امین وقتی از اداره زنگ میزد و میپرسید چیکار میکنی ؟اگه کاری و میگفتم دارم انجام میدم می‌گفت: نمی‌خواد بزار کنار وقتی اومدم باهم انجام میدیم !میگفتم:نمیخواد،چیزی نیست مثلا فقط چندتا تیکه ظرفه... می‌گفت:خب همونو بزار وقتی اومدم با هم میشوریم.مادرم همیشه بهش می‌گفت :با این بساطی که شما داری پیش میری خانمت تنبل میشه ها ! امینم جواب میداد که:نه حاج خانوم مگه زهرا کلفت منه؟زهرا رییس منه:) از سرکار که میومد بهم احترام نظامی میزاشت و می‌گفت :سلام رییس... عادت داشتم ناهار منتظرش بمونم واسه همین دیر صبحانه می‌خوردم .اوایل به امین نمیگفتم ناهار نخوردم چون ناراحت میشد.وقتی میومد خونه باهم ناهار می‌خوردیم .حدود ساعت ۴_۵وقت ناهار ما بود .خیلی این انتظار واسم شیرین بود :) حتی ماه رمضان افطار نمی‌کردم تا بیاد .امین هم روزشو باز نمی‌کرد تا خونه .پیش اومده بود که ساعت ۱۰_۱۱افطار کنیم ! واقعا لذت بخش بود این باهم بودنامون... حتی عادت داشتیم باهم تو یک بشقاب غذا بخوریم که تو این مدت کوتاه زندگی هیچوقت ترک نشد حتی در مهمانی ها ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعا هرکسی اونو بیرون از خونه میدید تصور میکرد آدم خیلی جدی یا حتی بد اخلاقی باشه .وقتی پاشو از خونه بیرون می‌گذاشت ،کلن عوض میشد ولی توی خونه کاملا آدم متفاوتی بود.وقتی وارد خونه میشد عطر لبخندش همه جا می‌پیچید ،عطر یاس داشت ... بعدم شروع به شوخی و خنده میکرد ! آخر شب هم خوراکیای مختلف می‌آوردیم و پای فیلم و سریال می‌خوردیم .همون زمان ها به خودم میگفتم چقدر کنار امین خوش میگذره و چقدر زندگی خوبی دارم .واقعا هم همین طور بود ... من با داشتن امین ،خوشبخت ترین زن دنیا بودم ...:) گاهی توی خونه ورزش رزمی کار میکردیم ،نانچیکو رو به صورت حرفه ای به من یاد داد.تیر اندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ و برگ درخت و...هر دومون واسه زندگی خیلی ذوق داشتیم واسه کنارهم بودن ،کنار هم نفس کشیدن ... طوری که وقتی یکی می‌گفت بچه دار بشید با تعجب میگفتم :چرا باید بچه دار بشم ؟! وقتی اینقدر حالم خوبه با خوشی دارم زندگی میکنم چرا باید ی مسولیت بزرگ به این زودی قبول کنم ؟که البته وقت منو امین هم محدود می‌کنه ! به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 به امین میگفتم:تو بچه دوست داری؟ می‌گفت:هر موقع تو راضی باشی و دوست داشته باشی ... تو خانم خونه ای ،تو قرارع بچه رو بزرگ کنی پس تو باید راضی باشی :) میگفتم:نه امین،نظرتو برام خیلی مهمه ،میدونی هرچی بگی نه نمیگم ! می‌گفت:هیچوقت اصرارنمیکنم،باید خودت راضی باشی .منم پشتم گرمه بود .هرکی می‌گفت چرا بچه دار نمیشید میگفتم :فعلا بچه نمی‌خوام ،شوهرم برام بسه ،همه دنیامه :)) فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچه دار بشم .اواخر امین می‌گفت:زهرا این طوری خیلی بده که ما اینقدر بهم وابسته ایم!باید وابستگی مون کمتر بشه... انگار میدونست قرارع چه اتفاقی بیوفته ،برای من میترسید.حزفا هاشو نمی‌فهمیدم . اعتراض کردم که چرا اینطوری میگی ؟خیلی خوبه که دوسال و هشت ماه از زندگیمون میگذره و این همه به هم وابسته شدیم و هر روز بیشتر عاشق هم دیگه میشیم و شیرینی زندگی مون هر روز بیشتر میشه شبیه عسل بهشتی که هیچوقت تکراری نمیشه ... واقعا علاقه ما نسبت به روزای آشنایی خیلی بیشتر شده بود ! گفت:اره خوبه،ولی اتفاق دیگه ،خدایی نکرده ... گفتم:آهان..اگه من بمیرم واسه خودت میترسی؟ گفت:نه زهرا ،این چه حرفیه زبون تو گاز بگیر !این چه طرز حرف زدنه؟؟؟ اصلا منظورم این نیست .. از این حرفا خیلی ناراحت میشد . گفتم:همه از خدا می‌خواهند همینقدر باهم خوب باشن!دیگه چیزی نگفت ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 داشتیم واسه جشن عروسی برادرم آماده می‌شدیم.میدونستم امین قراره بره ماموریت ولی تاریخ دقیق مشخص نبود،تا اینکه عروسی و ماموریت امین یکی شد.بهش گفتم:امین،توکه میدونی همه ی زندگیم هستی ...خندید و گفت:مگه قرارع شهید بشم ؟ گفتم:خودت میدونی و خداکه تو دلت چی میگذره ...اما میدونم اونجا جایی نیست که آدم بره و به چیز دیگه ای فکر کنه ! شروع کرد سر شوخی و باز کنه که من مگه میشه جایی برم و خانمم و تنها بزارم ؟ بازهم نگفت قرارع بره سوریه ! اول گفت می‌خوام برم اصفهان ماموریت . ماموریتی که ۱۰_۱۵روز طول می‌کشه،غم و غصه خونه کردن تو دلم ... گفتم:توهیچوقت منو ۱۰روز تنها نزاشتی!خودت میدونی تو سفرهای سه چهار روزه ای که میری من چه حالی پیدامیکنم.شب ها خواب به چشمم نمیاد و مدام باهات تماس میگیرم ... گفت ببین خانم بقیه چقدر راحت همسرشونو بدرقه میکنن و میگن به سلامت..!گفتم نمی‌دونم اونا چیکار میکنن،شاید همسرشون براشون مهم نباشه!گفت: مگه میشه؟! گفتم:نمیدونم،شاید اصلا اونا دوست دارن همسرشون شهید بشه ... سریع گفت:تو دوست نداری همسرت شهید بشه؟؟ منم گفتم:تو این سن دلم نمی‌خواد شهید بشی ،ببین امین حتی حاضرم خودم شهید بشم اما تونه ...! گفت:پس چطور تو دعاهات دائم تکرار میکنی که امام حسین خودم و خانوادم به فدای تو ... گفتم:قربون امام حسین برم،خودم فداش میشم اما فعلا تو بمون!اصلا کلی کار خیر ریخته،سرپرستی چندتا بچه یتیم و به عهده بگیر... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 برنامه سفر سوریه رو به من نگفته بود فقط گفته بود آموزش نیروهایی اعزامی به سوریه رو بر عهده دارم و یکم دیرتر میام خونه. کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نمونه و بیاد خونه .میخواست منم سرگرم کنه که کمتر خونه باشم ولی من برنامه باشگاه و استخرو ...جوری چیده بودم که موقع اومدنش خونه بودم . اصلا این کارو انجام دادم تا سرگرم نشم و از امین غافل نشم. میومدم خونه،غذارو آماده میکردم و مدام زنگ میزدم که من غذارو آماده کردم و منتظرتم توکجایی؟ گاهی حتی بین روز مرخصی ساعتی می‌گرفت و میومد خونه ... می‌خندیدم و میگفتم: از بس زنگ زدم اومدی ؟؟ می‌گفت:نه دلم برات تنگ شده... ی وقتایی که پنج شنبه و جمعه مأموریت داشت ،وسط هفته مرخصی می‌گرفت میومد خونه ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 با شنیدن اسم سوریه از حال رفتم ‌... انگار داشتیم کل کل میکردیم! نمیدونم غرضش از این حرفا چی بود ؟وسط حرف ها برای اینکه بخواد از فرصت استفاده کنه گفت:راستی زهرا گوشیمم اونجا آنتن نمیده! صدایم شبیه فریاد شده بود ...داد زدم که تو واقعا میخوای ۱۵روز بری جایی که تلفنتم آنتن نمیده...!؟ گفت:اره ولی خودم باهات تماس میگیرم نگران نباش ... دلم شور میزد.گفتم:امین ی جای کار میلنگه جان زهرا کجا میخوای بری؟ گفت:خب الان بهت بگم نمیزاری برم همش ناراحتی می‌کنی ... دلم ریخت و به زور نفسم بالا میومد!گفتم:امین سوریه میخوای بری؟؟؟؟ میدونستم مدتیه مشغول آموزش نظامیه .گفت:ناراحت نشیا ولی اره ... کاملا یادمه که بیهوش شدم ! شاید بیشتر از نیم ساعت... امین با لیوان آب قند بالای سرم ایستاده بود.صدای قاشق و که دور لیوان میچرخوند مثل پتک تو سرم صدا میداد.تا به هوش اومدم گفت: بهتری؟تا دوباره اسم سوریه اومد از حال رفتم ! گفتم:امین واقعا داری میری؟بدون رضایت من میری؟ گفت: زهرا نمیتونم بهت دروغ بگم، توام بیا منو با رضایت از زیر قرآن رد کن ! حس التماس داشتم ...چشمام ،دستام واسه موندنش التماس میکردن... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
گفتم:امین تو میدونی چقدر بهت وابسته ام ،میدونی نفسم به نفست بنده... گفت:اره میدونم! گفتم:پس چرا اینقدر واسه رفتن اصرار میکنی؟ صدایش آرام شد انگار که بخواد منو آروم کنه.گفت:زهرا جان من به سه دلیل میرم. دلیل اول خود حضرت زینب(س)هستن.دوست ندارم ی بار دیگه اونجا محاصره بشه. ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه ایم؟! دوم به خاطر شیعیان اونجا. مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمی‌شناسه ! سوم اینکه اگه به اونجا نریم ،اونا میان اینجا،زهرا اگه ما نریم اونا بیان اینجا کی از کشور دفاع کنه؟! تلاش های امین برای راضی کردن من بود و من اینقدر احساساتی بودم که این دلایل منو راضی نمی‌کرد . گفتم :امین هر موقع همه رفتن توهم برو الان دلم نمی‌خواد بری .گفت:زهرا من اونجا مسولم .میرم و برمی‌گردم.اصلا خط مقدم نمیرم .کار من خادمی حرم،نه مدافع حرم نگران نباش... انگار که مجبور باشم گفتم:باشه فقط توروخدا واسه خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 دوشب قبل از اینکه امین حرفی از سوریه بزنه خوابی دیده بودم که نگرانی منو از ماموریت دوچندان کرده بود.خواب دیدم صدایی که هیچ چهره ای ازش تو خاطرم ندارم، نامه ای برایم آورد که دقیقا زیرش نوشته بود که جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب منصوب شده است و پایین آن امضا شده بود .گریه امانم نمیداد.گفت:زهرا اینطور برم خیلی ذهنم مشغوله،نه میتونم تورو تو این وضعیت بزارم و برم نه میتونم سفرمو کنسل کنم ،توبگو چیکار کنم ؟؟ گفتم:قول بده آخرین سفرت به سوریه باشه.قول داد آخرین بار باشه ؟ گفتم :قول بده خطری اونجا تهدیدات نکنه.ختدید و گفت:این دیگه دست من نیست !گفتم:پس قول بده سوغاتی ام نخری.تو اصلا از حرم بیرون نرو ... گفت:باشه زهرا جان ،احازه میدی برم ؟ پاشو قرآن رو بیار ،اشک هایم امانم نمیدادن...تمام وجودم واسه نرفتنش التماس میکردن !حال عجیبی داشتم .. واقعا از صمیم قلب راضی نشده بودم ،فقط به احترام امین و اینکه به عشقش برسه و آروم بشه ساکت شدم .ولی اصلا دلم راضی نشده بود که همسرم بره اونجا و خطری تهدیدش بکنه ! گفت:بریم خونه حاجی ؟ پدرمو میگفت،قبول نکردم . به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
گفت:بریم خونه حاجی ؟ پدرمو میگفت،قبول نکردم . گفت:میخوای بریم خونه پدرم خودم ؟ گفتم:نه!هیجا دلم‌نمیخواست بریم . گفت:نمیتونم تورو اینطوری بزارم برم،تمام فکر و ذهنم اینطوری پیشت‌میمونه ،پس بزار بگم اونا بیان اینجا. گفتم:نه!حرفشم نزن،میخوام تنها باشم ،میخوام گریه کنم ... گفت :پس به‌هیچ‌وجه نمیزارم تنها باشی ! با وجود تمام تلاش های که کردم ،امین به اهدافش ایمان و اعتقاد داشت .امین وابستگی زیادی به زن و زندگیش داشت ولی وابستگیش به چیزای دیگه خیلی بیشتر بود... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 خوابی که راجب سوریه دیدم خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.وقتی راضی به موندن نشد بهش گفتم :امین با اینکه من راضی به رفتنت نیستم ولی ی خوابی دیدم که میدونم حضرت زینب تورو دعوت کرده،با خودم فکر میکردم خانم فقط واسه زیارت امین و دعوت کرده! گفت: چطور زهرا؟خوابمو واسش گفتم و گفتم که حس کردم امضای حضرت زینب زیر نامه بوده.به قدری خوشحال شده بود که حقیقتا این خوشحالی با همه ی شادی هایی که همیشه ازش دیده بودم خیلی فرق میکرد ...اصلا تو پوست خودش نمی‌گنجید.میگفت:نمیدونی زهرا جان چقدر خوشحالم کردی زهرا جان ،خانمم،عزیزم... عصبانی ارشدم!ترس یک لحظه هم رهام نمی‌کرد... گفتم :بله شما به آرزوت میرسی میری سوریه، چرا که نه؟چرا خوشحال نشی؟! منوکه تنها میزاری!اصلا منو میخوای چیکار!؟ گفت:انصافا حالا که خودت خوابشو دیدی نباید جلومو بگیری ! گفتم:خوابشو که دیدم ولی این فقط خوابه! گفت: نگو دیگه !انگار انتخاب شدم... واسه اینکه نره گفتم: امین میدونی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذره ... می‌گفت :باورمند واسه منم رضا خیلی عزیزه ولی باور کن اگه عروسی برادر خودم حسین بود بازم میرفتم !!قول میدم جبران کنم.ان شاءلله اربعین میریم کربلا گفتم ان شاءلله...سلامتی تو واسم بسه! وابستگی زیادی بهم داشتیم واقعا رابطمون عجیب غریب بود ... با همه این حرفا رفت.دلتنگی غریب ترین حس دنیاست که من تو این پانزده روز تجربه کردم ! به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 ۲۹مردادسال ۹۴ اولین اعزامش به سوریه بود که حدودا پانزده روز بعدش برگشت.با اینکه رضا تنها برادرمه و واسه ازدواجش کلی شوق و ذوق داشتم اما روز جشن همه متوجه آشفتگی و بی قراری های من شده بودن.غمگین ی گوشه نشسته بودم و با کسی هم کلام نمی‌شدم .مهمونا به مادرم میگفتن شوهر زهرا کجا رفته که اینقدر ناراحته ؟! فردای اون شب وقتی رسید سوریه بهم زنگ زد ...گفت: زهرا اگه بدونی خوابت منو چقدر خوشحال کرده ! واسه همه ی دوستام تعریف کردم.گفتم:یعنی این خواب اینقدر تورو خوشحال کرده؟! گفت:پس چی ؟اینطوری متوجه شدم که همینقدری که من به حضرت زینب ارادت دارم،خانم هم منو قبول کرده ...منم گفتم:خب قطعا تورو قبول کرده با این شوق و ذوقت! خوشحالیش واقعی بود.تاحالا اینطوری ندیده بودمش،واقعا خوشحال رفت... هر روز باهام تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح،گاهی ۱۲شب و...به تلفن همراهم زنگ میزد. روی یک تقویم واسه ماموریتش روزشمار گذاشته بودم،هر روز که تمام میشد با شوق و ذوق خط میزدم و بقیه روز هارو میشمردم :)) انتظار تموم شد و دوباره عطر حضورش تو خونه پیچید... از خوراکی های که خودش اونجا خورده بود واسم آورده بود.گفت چون اونجا خودم خوردم و خوشمزه بود واسه تو ام خریدم. تقصیر خودش بود که اینطوری منو وابسته خودش کرده بود.حتی گردوهم از اونجا واسم آورده بود. به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
وقتی ام که ماموریت می‌رفت اگه اونجا خوردنی میدادن با خودش می‌آورد در صورتی که تو خونه همیشه خوراکی و تنقلات و آجیل و اینا بود. وقتی از اولین سفر برگشت ۱۴شهریور بود. حدودا ساعت ۱۲:۳۰از فرودگاه مهر آباد تماس گرفت که رسیده تهران.نگفته بود کی میرسه منم خونه مادرم بودم . همه رو از خواب بیدار کردم و گفتم امینم اومد!🥺😍همه از خواب بیدار شدن و منتظر امین نشستن... امین حدود ساعت۳_۲رسید.تو این فاصله مدام پیامک میدادم که کی می‌رسی ؟ آخرین پیام ها هم گفتم:امین دیگه خسته شدم پنج خونه باش !دیگه نمیتونم تحمل کنم... آن شب به خودم گفتم همه چیز تمام شد! ولی تازه آغاز خیلی چیز ها بود ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
به نام خالق عشق 🦋 آنقدر بی تاب و بی قرار بودم که که فکر میکردم وقتی اونو‌ ببینم چیکار کنم؟ می دوام، بغلش کنم ،ببوسمش... شایدم سکوت کردم و فقط نگاهش کردم،شایدم دلتنگی این چند وقت اشک شدن و از چشمام جاری شدن ،شایدم محکم بغلش کردم و خودمو تو وجودش حل کردم ... دائما لحظه دیدن امین و مرور میکردم که بعد پانزده روز وقتی میبینمش چیکار کنم !؟ تو حال خودم نبودم ! آن لحظات قشنگترین ی رویای بیداری من بود :)) امین من برگشته بود !سالم و سلامت ... و حالا همه ی سختی ها تموم شد! مطمئنا دیگه قرار نبود از امینم جدا بشم ...این پانزده روز واسم ی عمر گذشت ! وقتی امین رسید واقعا امین دیگه ای رو میدیدم خیلی تغییر کرده بود.قبلا جذاب و نورانی بود ،اما این بار حقیقتا نورانی تر شده بود. لباس سبز س پاه خیلی بهش میومد!یکمم لاغر شده بود. وقتی همدیگه رو دیدیم امین لبخند زد،منم خندیدم ،انگار تپش قلب گرفته بودم،دستمو روی قلبم گذاشتم ! امین همه ی دارایی من بود ،همه ی من ... اون لحظه گفتم :اخیش ...تمام خستگیای زندگیم تموم شد .ان شاءلله دیگه از من دور نشوی.من تحمل دوری تو ندارم امینم! اگه بدونی چی کشیدم این چند روز ... سکوت کرده بود.انگار دوباره برنامه رفتن داشت ولی با این شرایط من نمیدونست چطوری باید بگه ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 نزدیک عصر بود.امین برگشت گفت: بریم خونه باید وسایلامو جمع کنم،میخوام‌برم .حس کرختی داشتم! گفتم:کجا میخوای بری؟بسه دیگه !حداقل به من رحم کن...تو حال و روز منو میدونی ،اصلا قیافه منو دیدی !؟ خودم احساس میکردم خرد و شکسته شدم! گفتم:میدونی من بدون تو نمیتونم نفس بکشم؟دیگه حرفی از سوریه نزن!قول دادی فقط یک بار بری! گفت زهرا من وسط ماموریت اومدم به تو‌سر بزنم و برم .دلم واست تنگ شده بود.باور کن ماموریتم تموم بشه،اهرین ماموریتمه دیگه نمیرم‌.گفتم:امین دست بردار عزیزدلم .من نمیتونم تحمل کنم ،باور کن نمیتونم ...دوری تو نمیتونم تحمل کنم.حرف دانشگاهمو پیش کشید.گفتم:امین من بدون تو نمیتونم درس بخونم اگه ام‌درس بخونم به‌خاطر توعه...خندید و گفت:بگو به خاطر خدا درس میخونم .گفتم:به خاطر خداست ولی شوق و ذوق زندگیم فقط تویی! حتی من وقتی بیرون میرفتم ،شوق و ذوق خرید وسایل آشپزخونه رو نداشتم ... فقط بلوز،تی شرت،شلوار،کفش و...واسه امین عادت کرده بودم میخریدم.اوهم عادت کرده بود. می‌گفت:واسم چی خریدی ؟ میگفتم:ببین اندازه هست؟ می‌گفت:مطمئنم مثل همیشه دقیق و اندازه میخری .این مدتی که نبودم واسش کلی لباس خریده بودم.وقتی رسیدیم خونه گفتم امین اینارو بپوش ببینم اندازس.با غصه این حرفارو بهش میگفتم ...واقعا دلم میخواست بمونه و دیگه نره ! تک تک لباسارو پوشید.گفتم:چقدر بهت میاد ! خندیدم گفت :زهرا از اونجایی که من خوشتیپم،گونی ام بپوشم بهم‌میاد.گفتم: شکی نیست! میخندیدم اما ذره ای از غصه هام کم نمیشد ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 قراربود پدر و مادرم برای تاسوعا عاشورا به شهرستان بروند دلم نمیخواست باهاشون برم.به‌پدرم گفتم شوهرم قول داده عاشورا برگرده.بابا گفت ؛اگه بیای خودم قول میدم امین برگشت اگه خودمم برنگردم با اتوبوس یا هواپیما برگردونمت... گفتم اگه بیاد چندساعت تنها بمونه آخه ! مامان واسطه شد که به محض رسیدن امین به تهران منو برمیگردونن ،حتی قبل رسیدنش منو میرسونن.به اعتبار حرف مامان و بابا قبول کردم برم .شب تاسوعا تموم شد وشب عاشورا دیگه آروم و قرار نداشتم ...انتظار خیلی سخته خیلی . داشتم اخبار میدیدم که با پدرم تماس گرفتن .نمیدونم چرا دلم شور میزد و با صدای هر زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم .پدرم بدون اینکه چهرش تغییر کنه گفت :نه من شهرستانم! تمام مکالمات بابا همین قدر بود ولی من با گریه و فریاد پرسیدم کی بود تماس گرفت بابا ؟! با اینکه اصلا دلم نمیخواست فکرایی که به ذهنم میرسه رو قبول کنم ولی قلب و دلم میگفتن امین شهید شده !امین من! بابا گفت:هیچکس نبود . به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
نمیدونم به بابا نگفته بودن یا میخواست از من پنهان کنه که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم .واقعا هم اگه می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصا اینکه مسیر طولانی تا تهران داشتیم . تو سایت مدافعین حرم خبر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد .باخودم‌ میگفتم با اون جسارت و شجاعتی که همسر من داشت مطمئنن اگه یکی ام میخواست جان شو فداکنه حتما امین منه! به پدر این حرفارو زدم ...انگار دلم بدون اینکه بخوام راضی شده بود ! بابا گفت:نه دخترم!مگه امین قول نداده بود بهت که خط مقدم نمیره .امین مسؤل پس شهید نمیشه . به بابا گفتم :این تلفن راجب امین‌بود ؟گفت:اسمی از امین نیاوردن. شماره تماس و دیدم ،شماره اداره امین بود .ی چیزی توی دلم خالی شد و زدم زیر گریه .دیگه نمیتونستم جلو گریمو بگیرم ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 بابا گفت:در رابطه با کار خودم بود .وقتی کیفمو دزد برد. از روی مدارکی که داخل کیف بوده شمارمو پیداکردن تماس گرفتن . چرا فکر میکنی راجب شوهر توعه؟ حرف هارا باور نمی‌کردم .به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دونفر از سپاه انصار شهید شدن فکر کنم یکی از اونا امین باشه! پدرشوهرم مطمئن نبود .ایشونم چیزایی شنیده بود ولی امیدوار بود امین زخمی شده باشه ! با گریه و جیغ و داد منو بردن بیمارستان .تلفن همراهم بالای سرم بود شیش روز بود که صدای امین و نشنیده بودم! باید منتظر تماسش میموندم.میگفتم صدای زنگ و بالا ببرید.امین می‌دونه من مننظرشم حتما تماس میگیره .باید زود جواب تلفنو بدم.پدرم که از قضیه خبر داشتن میگفتن نه نمیشه تلفن بالای سرشما باشه .از اینجا دورباشه بهتره! میگفتم نه!شماکه میدونید اون نمیتونه هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیره .الان اگه تماس بگیره باید سریع جواب بدم ...خیلی دلتنگ امین بودم خیلی !گفتم یعنی چی که حالم بده من دلم تنگ امین شده! به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
بابا بلاخره راضی شد گوشی پیشم بمونه تا اینکه باطری گوشیم تموم شد .سریع سیم‌کارت و با گوشی برادرم جا به جا کردم .دیوونه شده بودم هی میگفتم زودباش زود باش شاید حین عوض کردن سیم‌کارت تماس بگیره ... برادرم رضا اسم شهدا و دیده بود و میدونست امینم شدید شده،امین من! هم اون هم خواهرم خیلی حالشون بد شده بود .به جز من و مادرم همه خبر داشتن .خواهرم شروع به گریه کرد.زن داداشمم همین طور ! گفتم :چرا شما گریه میکنین !؟ گفتن:به حال تو گریه میکنیم ،توچرا گریه میکنی؟ گفتم من دلم واسه شوهرم واسه امینم تنگ شده ...توروخدا شما چیزی میدونید!؟ زن داداشم گفت :نه ما فقط واسه نگرانی تو گریه میکنیم ! زن داداشمو بوسیدم و بارها خداروشکر کردم که خبر بدی ندارن ... همین برام کافی بود. مثل دیوونه ها شده بودم.پدرم گفت:میخوای بریم تهران؟ گفتم :نه!مگه چیزی شده؟ گفت:نه اگه دوست نداری نمیریم .. گفتم:نه نه الان شوهرم میاد اگه اونجا باشم بهتره! شبانه حرکت کردیم و حدود پنج صبح رسیدیم تهران ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 وقتی رسیدیم تهران گفتم به خونه پدر شوهرم بریم اگه حالشون خوب باشه یعنی اتفاقی نیوفتاده و خیال من راحت میشه اما اگه ناراحت بودن...تا رسیدیم دیدم پدرشوهرم داره گریه می‌کنه ! پرسیدم:چرا گریه میکنید ؟ گفت: دلم واسه پسرم تنگ شده! با مبایم مدام این جملات و سرچ میکردم: اسامی دو شهید سپاه انصار ... نتایج همچنان ی چیز بود:اخبار مبنی بر شهادت ۱۵نفر صحیح نمیباشدتمها دو نفر به شهادت رسیده اند. نتایج آخرین جست و جو هایم‌به یک کابوس شباهت داشت ... سریع منو به بیمارستان شهید چمران رسوندن.فشارم به شدت بالا رفته بود.صداهای اطراف و می‌شنیدم .دکتر به برادرم گفت:چرا فشارش رفته بالا؟!واسه خانمی به این سن همچین فشاری بعیده! رضا گفت:شوهرش شهید شده...! حالم بدتر شد با گریه و فریاد...میگفتم نگو شوهرم شهید شده رضا،امین من شهید نشده .فقط اسمش شبیه شوهر منه.چرا حرف بی خود میزنی ؟؟ رضا کنارم اومد و آروم گفت:زهرا جان من عکس امین و دیدم ... با این حرف دلم بهم ریخت! منتظرش بودم که برگرده ،خیلی خیلی سخته که منتظر مسافر باشی و او برنگرده... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
قرار بود اعزام دوم امین به سوریه پانزده روز باشه،به من اینطور گفته بود . روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت.گفتم:امین توروخدا پانزده روز دیگه شانزده روز نشه!دیگه نمیتونم تحمل کنم.هر روز یادداشت میکردم که امروز گذشت...واقعا روز و شب ها به سختی می‌گذشت!دلم نمی‌خواست به جز انتظار کار دیگه ای انجام بدم .فقط میگفتم خدایا شکرت امروزم گذشت .روزهای باقیمانده را حساب میکردم خیلی روزهای باقی مانده عذابم میداد .هر روز فکر میکردم روزای باقی مانده رو چطوری باید بگذرونم!؟ ده روز ،نه روز ،هشت روز و... هی به خودم میگفتم دیگه داره تموم میشه دیگه دارم راحت میشم از این بلا ی دوری ... امین خبر داد فقط سه روز اضافه شده و هجده روزه برمیگرده.با صدایی شبیه فریاد گفتم :امین!به من قول پانزده روز و داده بودی ،من دیگه نمیتونم تحمل کنم ! و دقیقا روز هجدهم شهید شد ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
بسم رب العشق🦋 حدود شش روز بعد امین و‌ برگردوندن معراج و شهدا‌.این فاصله زمانی هیچی خاطرم نیست،هیچ‌چیز... فقط به معراج که رسیدیم سعی کردم خودمو محکم نگهدارم .میترسیدم این لحظه هارو از دست بدم و اجازه ندن کنارش بمونم . قبل از رفتن به برادر شوهرم گفتم:حسین پیکر رو دیدی؟مطمعنی امین‌بود ؟ گفت:اره زن داداش...قلبم شکست💔 گفتم :حالا بدون امین چیکار کنم!؟ما باهم کلی امید و آرزو داشتیم .قرار بود کار های زیادی باهم انجام بدیم .مدام به خودم میگفتم :حالا باید بدون اون چیکار کنم؟ پیکر رو که آوردن دنبال امین‌میدوییدم .نگذاشتم مادرم متوجه بشه فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم . نشستم کنارش و گفتم شهادت مبارکت باشه ...قطره اشک و که دیدم با خودم گفتم :از کجا معلوم امین واسه شهادت رفته بود که بخوام سرزنشش کنم؟او رفت که دینشو ادا کنه.حالا اگه گلچین شده و خدا خواسته که با شهادت ببرتش اون‌مقصر نیست . گفتم:امین‌عزیزم!شهادت مبارکت باشه.اون دنیا هوای منو داشته باش و شفاعتم کن. آخرین تلاش ها و التماس هایم بود:امین‌مواظبم باش،مثل همیشه که پشتم بودی و میگفتی فقط من و تو هستیم که واسه هم میمونیم . با دیدن اشک‌امین مطمعن شدم که دل امین بامنه که‌حالا من با این همه وابستگی قراره بدون اون چیکار کنم... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha🦋
بسم رب العشق🦋 خوب نگاهش کردم بهش گفتم:حلالت کردم،جز خوبی هیچ چیز ازتو ندیدم ... چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم بیاد حداقل باهام حرف بزنه.مدام گلایه داشتم از خدا از اطرافیانم از عالم و آدم ! همش از خودم می‌پرسیدم چرا امین رفت؟چرا بقیه مانعش نشدن؟چرا جلوشو نگرفتن؟ دائم ناراحت و دلگیر بودم ،اشک هر روز مهمان چشمانم بودن توقع داشتم بیاد از دلم دربیاره،بیاد منت کشی! به خودم میگفتم امین که حاضر نبود ناراحتی منو ببینه حالا چطور حاضر بود منو با این غم بزرگ تنها بگذاره و بره؟؟ بعد دوسه روز دیدم چشم انتظاری و قهر فایده ای نداره باید معامله کنم. به خدا گفتم :خدایا شوهرم رو در راه تو بخشیدم،خودم و خانوادمم فدای حضرت زینب(س)و امام حسین (ع.ان شاءلله همه ی ما مثل امینم عاقبت بخیر بشیم.فقط شوهرم بیاد بامن‌حرف بزنه بیاد سوالهایی که روی قلبم مونده رو جواب بده یکم صداشو بشنوم باهام حرف بزنه تا آروم بشم ،این که دیگه توقع زیادی نیست ! همان شب خواب دیدم که خونه ی ما بخشی از یک مسجد شده .با یک خانمی که نمی‌شناختم همراه بودم بهش گفتم :به من میگن امین شهید شده.خداکنه امینم زنده باشه و همه ی پوستر و بنر های شهادتش جمع شده باشه. به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha🦋
جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست گفتم پس شوهرم شهید نشده ! برگشتم سمت خونمون که مسجد شده بود درو که باز کردم دیدم امین نشسته دویدم سمتش صورت نورانی و قشنگشو بوسیدم :) گفتم :وای امین! اگه بدونی این چند وقت چه خواب های بدی دیدم .حس آدمی رو داشتم که انگار بعد مدت ها رسیده خونش همینقدر امن همینقدر امین ... خیلی تمیز و نورانی بود ،لباس سبز قامتش رو قشنگ تر کرده بود. اومد جلو پیشونی منو بوسید و گفت:زهرا جان !من شهید شدم ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha🦋
بسم رب العشق :)🦋 در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده. گفت من باید زود برگردم و نمیتونم زیاد حرف بزنم .گفتم باشه حرف نزن ولی من از حضرت زینب و خدا خواستم که بیای و جواب سوال های منو بدی پس حرف نزن دلم میخواد بیشتر پیش من بمونی . گفت ی خودکار بده تا بنویسم .بهش گفتم تو نگفته بودی میری شهید میشی گفتی میرم دینم رو ادا کنم ،به من قول داده بودی مراقب خودت باشی .خندید و گفت من تو اون دنیا مذهبی زندگی کرده بودم و اسمم تو لیست شهدا بود ... میخواستم سریع همه ی سوالاتم رو بپرسم نگاش کردم و گفتم در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدونی که دردی بزرگتر از این واسه من نبود ،چطور دلت اومد منو تنها بگذاری ؟! همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی رو می‌شنیدم به شوهرم میگفتم ان شاءلله کسی همچین مصیبتی نبینه.حاضر بودم بمیرم ولی خدایی نکرده هیچوقت چنین داغی رو نبینم... به روایت همسر شهید زهرا حسنوند✨ @aye_ha🦋
امین برگی از جیبش درآورد که دور تا دورش شبیه آیات قرآن و اسامی خدا بود. خودکار و از من گرفت و نوشت :همسر مهربانم، دقیقا این دو کلمه رو با ویرگول نوشت .بله میدانم در این دنیا سخت است ما ابرو داریم،خودم در این دنیا شفاعتت میکنم.انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت . گفتم: در این دنیا چی ؟ گفت :من نباید زیاد حرف بزنم ! با یان حال خودش هم انگار طاقت نداشت حرف نزند.احساس کردم بیشتر دلش میخواد حرف بزند تا بنویسد . گفت: در این دنیا هم خودم مراقبت هستم .حواسم به تو هست . یک دفعه از خواب پریدم ! اذان صبح بود...بعد از آن خواب آرام شدم . به روایت همسر شهید زهرا حسنوند✨ @aye_ha🦋