eitaa logo
آیه🦋‌ها
158 دنبال‌کننده
589 عکس
126 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق عشق🦋 ی ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود چکش ام از داییش گرفته بود که بتونه از کشور خارج بشه. چون با بچه های عراق آشنا شده بود می‌رفت عراق از اونجا می‌رفت سوریه و دیگه گروه آشپزی ام نبود که باهاشون اعزام بشه! همین که میدیدم مصطفی با رفتن آرومه منم آروم میشدم ،وقتی میدیدم داره لذت میبرم از کارش منم لذت می‌بردم و حالم خوب بود :) زمانی که قراربود محمدعلی به دنیا بیاد ،دکتر از همون اول هی استرس بهمون وارد میکرد ،مصطفی ام که کلن نبود ... تو کل نه ماه فقط ی ماهشو این جا بود اونم چون پاش مجروح شده بود وگرنه کل هشت ماه و سوریه بود! اونم بعد چند روز با پای گچ گرفته رفت ! خیلی تحت فشار بودم ،یکی می‌گفت بچه سالم نیست یکی می‌گفت اصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد ... محمد علی اردیبهشت به دنیا اومد و فروردین همون سال مصطفی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان ! کل سفرمون و مهمون حاج حسین پادپا بودیم. منم همش نگران بودم و به خانم حاج حسین میگفتم نکنه موقع به نیا اومدن بچه مصطفی نباشه ...میشه به حاج آقا بگید باهاش صحبت کنه که این چند وقت و بمونه پیشمون؟بعد دیگه حاج آقا هر موقع منو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم(اسم جهادی مصطفی) نمیره و تا به دنیا اومدن بچه میمونه همینجا ... حاج آقا پادپا ۱۳فروردین اومدن خونه ما و بعداز ظهرش اعزام شدن سوریه. به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
وقتی واسشون صبحانه آماده میکردم دوباره میگفتن نگران نباش مامان محمد علی ،سید ابراهیم پیشت میمونه ! مصطفی بردنشون فرودگاه و من مطمئن شدم که پیشم میمونه... دوروز قبل از تولد حضرت زهرا (س)بهش گفتم زود تر بیا بریم واسه مامانا هدیه بخریم .گفت باشه حدود ۳_۴میام خونه . سفره ناهار چیدم زنگ زدم گفتم عزیزم پس بیا گشنمونه :) گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم.گفت باشه پنج میام ! ساعت پنج پیام داد من فرودگاهم پرواز دارم ببخشید و گوشیمو باید خاموش کنم و رفت سوریه ! ادامه دارد ... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق 🦋 داشتیم واسه جشن عروسی برادرم آماده می‌شدیم.میدونستم امین قراره بره ماموریت ولی تاریخ دقیق مشخص نبود،تا اینکه عروسی و ماموریت امین یکی شد.بهش گفتم:امین،توکه میدونی همه ی زندگیم هستی ...خندید و گفت:مگه قرارع شهید بشم ؟ گفتم:خودت میدونی و خداکه تو دلت چی میگذره ...اما میدونم اونجا جایی نیست که آدم بره و به چیز دیگه ای فکر کنه ! شروع کرد سر شوخی و باز کنه که من مگه میشه جایی برم و خانمم و تنها بزارم ؟ بازهم نگفت قرارع بره سوریه ! اول گفت می‌خوام برم اصفهان ماموریت . ماموریتی که ۱۰_۱۵روز طول می‌کشه،غم و غصه خونه کردن تو دلم ... گفتم:توهیچوقت منو ۱۰روز تنها نزاشتی!خودت میدونی تو سفرهای سه چهار روزه ای که میری من چه حالی پیدامیکنم.شب ها خواب به چشمم نمیاد و مدام باهات تماس میگیرم ... گفت ببین خانم بقیه چقدر راحت همسرشونو بدرقه میکنن و میگن به سلامت..!گفتم نمی‌دونم اونا چیکار میکنن،شاید همسرشون براشون مهم نباشه!گفت: مگه میشه؟! گفتم:نمیدونم،شاید اصلا اونا دوست دارن همسرشون شهید بشه ... سریع گفت:تو دوست نداری همسرت شهید بشه؟؟ منم گفتم:تو این سن دلم نمی‌خواد شهید بشی ،ببین امین حتی حاضرم خودم شهید بشم اما تونه ...! گفت:پس چطور تو دعاهات دائم تکرار میکنی که امام حسین خودم و خانوادم به فدای تو ... گفتم:قربون امام حسین برم،خودم فداش میشم اما فعلا تو بمون!اصلا کلی کار خیر ریخته،سرپرستی چندتا بچه یتیم و به عهده بگیر... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 برنامه سفر سوریه رو به من نگفته بود فقط گفته بود آموزش نیروهایی اعزامی به سوریه رو بر عهده دارم و یکم دیرتر میام خونه. کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نمونه و بیاد خونه .میخواست منم سرگرم کنه که کمتر خونه باشم ولی من برنامه باشگاه و استخرو ...جوری چیده بودم که موقع اومدنش خونه بودم . اصلا این کارو انجام دادم تا سرگرم نشم و از امین غافل نشم. میومدم خونه،غذارو آماده میکردم و مدام زنگ میزدم که من غذارو آماده کردم و منتظرتم توکجایی؟ گاهی حتی بین روز مرخصی ساعتی می‌گرفت و میومد خونه ... می‌خندیدم و میگفتم: از بس زنگ زدم اومدی ؟؟ می‌گفت:نه دلم برات تنگ شده... ی وقتایی که پنج شنبه و جمعه مأموریت داشت ،وسط هفته مرخصی می‌گرفت میومد خونه ... به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨ @aye_ha