به نام خالق عشق🦋
#پارت_سیزدهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخت ترین روزا همون روزایی بود که مصطفی سوریه بود ....
همش نگران بودم و به خودم میگفتم اگه موقع به دنیا اومدن محمد علی تنها باشم تو بیمارستان چیکار کنم !؟
وقتی پشت تلفن از نگرانیم میگفتم ،حضور مادر پدرامون و برادرامون و یادآوری میکرد ...
منم کم نمی آوردم میگفتم فکر کن کل بیمارستان پر بشه از فامیلامون،وقتی شما نیستی انگار هیچکس نیست،هیچکس!
تا اینکه اول اردیبهشت پیام داد که حاج آقا پادپا شهید شد و پیکرشم جامونده....
منم باخودم فکر کردم حتما الان به خاطر این اتفاق روحیه مصطفی ام خوب نیست پس هی بهش نگم بیاد و...
ولی کم کم متوجه شدم خودشم مجروح شده!
از زمانی که متوجه محرومیتش شدم تا وقتی بیارنش ایران همه ناراحت بودن من خوشحال...
اینقدر دوری مصطفی اذیتم میکرد و دلتنگ حضورش بودم که میگفتم کاش پا یا دستش قطع بشه یا قطع نخاع که دیگه نره بشینه تو خونه...
حالا ام که مجروح شده بود خوشحال بودم که فعلا چند وقتی پیش خودمه :)))
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
#پارت_سیزدهم
#قسمت_دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
تو اون دوسال و نیم که مصطفی مدام اعزام میشد ،سیستم بدنم ریخته بود بهم ،قلبم متوجه این دوری شده بود و اذیت میکرد ،یکمم عصبی شده بودم...
مصطفی که میرفت سوریه خونه ما تعطیل شده بود و بیشتر مهمون مامانم بودیم فقط وقتایی که خیلی دلتنگی اذیتم میکرد میرفتم خونه خودمون چله و دعاهامو انجام میدادم و برمیگشتم !
مصطفی ام از اذیت شدنای من اذیت میشد ...
ی بار وقتی سوریه بود من اعتکاف بودم،کل دعاهای اونجام برمیگشت به مصطفی تا اینکه بعد اعمال ام داوود تلفن کرد که دارم میام ...و من از مسجد مستقیم رفتم فرودگاه امام !
مدام از میزدم که من از این فرودگاه بدم میاد ...
میگفت ولی من دوستش دارم ...
اینجا ی قطعه از بهشته!
پرواز تا بهشته...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
به نام خالق عشق🦋
#پارت_سیزدهم
#قسمت_اول
#شهید_امین_کریمی
با شنیدن اسم سوریه از حال رفتم ...
انگار داشتیم کل کل میکردیم!
نمیدونم غرضش از این حرفا چی بود ؟وسط حرف ها برای اینکه بخواد از فرصت استفاده کنه گفت:راستی زهرا گوشیمم اونجا آنتن نمیده!
صدایم شبیه فریاد شده بود ...داد زدم که تو واقعا میخوای ۱۵روز بری جایی که تلفنتم آنتن نمیده...!؟
گفت:اره ولی خودم باهات تماس میگیرم نگران نباش ...
دلم شور میزد.گفتم:امین ی جای کار میلنگه جان زهرا کجا میخوای بری؟
گفت:خب الان بهت بگم نمیزاری برم همش ناراحتی میکنی ...
دلم ریخت و به زور نفسم بالا میومد!گفتم:امین سوریه میخوای بری؟؟؟؟
میدونستم مدتیه مشغول آموزش نظامیه .گفت:ناراحت نشیا ولی اره ...
کاملا یادمه که بیهوش شدم !
شاید بیشتر از نیم ساعت...
امین با لیوان آب قند بالای سرم ایستاده بود.صدای قاشق و که دور لیوان میچرخوند مثل پتک تو سرم صدا میداد.تا به هوش اومدم گفت: بهتری؟تا دوباره اسم سوریه اومد از حال رفتم !
گفتم:امین واقعا داری میری؟بدون رضایت من میری؟
گفت: زهرا نمیتونم بهت دروغ بگم، توام بیا منو با رضایت از زیر قرآن رد کن !
حس التماس داشتم ...چشمام ،دستام واسه موندنش التماس میکردن...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید✨
@aye_ha
#شهید_امین_کریمی
#پارت_سیزدهم
#قسمت_دوم
گفتم:امین تو میدونی چقدر بهت وابسته ام ،میدونی نفسم به نفست بنده...
گفت:اره میدونم!
گفتم:پس چرا اینقدر واسه رفتن اصرار میکنی؟
صدایش آرام شد انگار که بخواد منو آروم کنه.گفت:زهرا جان من به سه دلیل میرم.
دلیل اول خود حضرت زینب(س)هستن.دوست ندارم ی بار دیگه اونجا محاصره بشه. ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعه ایم؟!
دوم به خاطر شیعیان اونجا. مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمیشناسه !
سوم اینکه اگه به اونجا نریم ،اونا میان اینجا،زهرا اگه ما نریم اونا بیان اینجا کی از کشور دفاع کنه؟!
تلاش های امین برای راضی کردن من بود و من اینقدر احساساتی بودم که این دلایل منو راضی نمیکرد .
گفتم :امین هر موقع همه رفتن توهم برو الان دلم نمیخواد بری .گفت:زهرا من اونجا مسولم .میرم و برمیگردم.اصلا خط مقدم نمیرم .کار من خادمی حرم،نه مدافع حرم نگران نباش...
انگار که مجبور باشم گفتم:باشه فقط توروخدا واسه خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو ...
به روایت زهرا حسنوند همسر شهید ✨
@aye_ha