«آیهجان»
ما تروریستیم!
مسلمانان! به ما میگویند تروریست. مدتهاست ما را چنین خطاب میکنند. پیامبرمان را خشن و دینش را خشونتزا نامیدهاند. به ماها گفتند شما آدمکشید. زن و بچه و آدم بیگناه میکشید.
ما از همهجا بیخبر، توی چاردیواریهایمان نشسته بودیم که سرمان ریختند و گفتند خاک آباء و اجدادیمان را صاحب شدهاید. تهدیدمان کردند به مرگ، به نسلکشی. به اخراج از وطن.
زمین و آشیانههایمان را غصب کردند. دورمان را حصاری نامرئی کشیدند. مشتمان را از زیتون خالی و با قلوهسنگ پر کردند.
مردانمان را جلوی ما عذاب دادند و به ضرب گلوله کشتند. دختران و پسران و اطفالمان را با ترس، شوک، تروما، بینانی و بیآبی شکنجهی روحی و جسمی کردند. سرمان بمب و موشک ریختند و خانههایمان را خاکستر و تن عزیزنمان را صدپاره کردند. زنانمان را پیش چشم مردان و فرزندان برهنه کردند و هزار بار کشتند و زنده کردند.
مسلمانان، ما را تروریست مینامند! من، تو، همهی ما که دل در گرو محبت محمد مصطفی داریم را آدمکش مینامند. نمیخواهید کاری بکنید؟ یادتان رفته پیامبرمان را که با بنیقریظه چه کرد؟ یادتان رفته رحمتش برای مومنان بود و خشمش برای کفار؟
مگر قرآن نگفته:
با كسانى از اهل كتاب كه به خدا و روز قيامت ايمان نمىآورند و چيزهايى را كه خدا و پيامبرش حرام كرده است بر خود حرام نمىكنند و دين حق را نمىپذيرند جنگ كنيد، تا آنگاه كه به دست خود در عين مذلت جزيه بدهند.
توبه، ٢٩
مسلمانان! پس چرا کاری نمیکنید؟!
@ayehjaan
«آیهجان»
شب قدر از خدا چی بخوایم؟
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. شب قدر بهتر است از هزار ماه. میدونید یعنی چی؟ هزار ماه یعنی هشتاد سال. یعنی یه عمر. پس چه بهتر، از این شبها بیشترین بهره رو ببریم. چطوری؟ اینجا رو بخون 👇🏻
🔸 بالاترین عبادت تفکره. اول فکر کنیم. از شب قدر پارسال تا الان چه کردیم؟ چه قولی داده بودیم؟ بهشون عمل کردیم؟ خودمونو بهتر شناختیم؟ واسه امام زمان (عج) قدمی برداشتیم؟ خلاصه یه محاسبهی اساسی داشته باشیم تا بتونیم نقشهی راه درستوحسابیای برای سال بعد آماده کنیم. برنامهای که امام زمان (عج) با لبخند امضاءش کنن.
🔹 توبه کنیم. با تموم وجودمون استغفار کنیم و تصمیم جدی برای ترک گناهان بگیریم. باید یه قول درستوحسابی به خدا بدیم.
🔸اگه حقالناسی به گردن داریم یا دلی رو رنجوندیم، رفع و رجوعش کنیم.
🔹بعدش دلمون رو بتکونیم. اگه از کسی ناراحتیم یا کینهای به دل گرفتیم، اگه حسادتی ریشه زده و ناراحتیای کهنه شده، همه رو ببخشیم و دور بریزیم. دل که پاک بشه، عشق خدا برمیگرده.
🔸از صمیم قلب، ظهور امام زمان (عج) و سربازی قبل و بعد فرجشون رو بخوایم. اگه توی مسیر امام باشیم، غمها و مصیبتهای دنیا به چشممون حقیر میاد. اینو بدونیم که تا فرج مولا حاصل نشه، مشکلات دنیا به راهه. غزه، جنگ، فقر، بیماری و...
🔹قدر و اندازهی خودمون رو پیدا کنیم. چیزهای کوچیک و سطحی نخوایم. قیمتمون اندازهی خواستههای مادی دنیا نباشه. بریم بالاتر از دنیا. اینجا فقط یه پُله.
🔸 عافیت بخوایم از خدا. بیماری، فرزند ناصالح، فقر و گرفتاری، بیآبرویی و هرچیز بدی، ضد عافیته.
🔹برای هم دعا کنیم و باور داشته باشیم که دعاهامون مستجاب میشه. کی از خدا قدرتمندتر؟
🔸جوشن کبیر، دعای افتتاح و ابوحمزه ثمالی بخونیم و به معناشون توجه کنیم تا عشق و محبت خدا رو با تموم وجود لمس کنیم.
🔹دست آخر سعادت دنیا و آخرت رو بخوایم. به خدا بگیم هرچی خیره نصیبمون کن و هرچی شره، ازمون دور کن.
🎙️برشی از سخنرانی آقای محمد شجاعی
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستورالعمل آیتالله فاطمینیا برای شب قدر 👇🏻
١. یکبار سورهی واقعه
٢. یکبار سورهی توحید
٣. هفت مرتبه هم ذکر «یا الله»
فقط شرطشون این بوده که ایشون رو هم دعا کنید.
التماس دعا 🤲🏻
@ayehjaan
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨من کی رو دارم غیر از تو؟
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بزرگترین امید زندگیت کیه؟
@ayehjaan
«آیهجان»
گاهی باید رها کنی!
پسرم روی تخت بیمارستان مچاله شده بود. از درد به خودش میپیچید و نا نداشت ناله کند. دیگر نمیشناختمش. شبیه آدمفضاییها شده بود. سری بزرگ با بدنی که یک لایه نازکِ گوشت هم نداشت.
از پنج روز قبل به خاطر تب بالا، توی بیمارستان کودکان بستری شده بود. تا چند روز هیچکس بیماریاش را تشخیص نمیداد. تازه، روز چهارم که جواب آزمایش خون و سونوگرافیاش آمد؛ دکتر فهمید، یک تکسلولی به نام آمیب، توی دیوارهی رودهاش جا خوش کرده است.
همان اول صبحی، دکتر همراه پرستاری وارد اتاق شد. لباس آبی بیمارستانی پسرم را بالا زد و دستش را دایرهوار روی شکمش مالید. پسرم نالهی بلندی کرد که دلم ضعف رفت. از نگاهی که بین پرستار و دکتر رد و بدل شد، فهمیدم اوضاع رو به راه نیست. دربارهاش خوانده بودم و میدانستم با چه بیماری خطرناکی طرف هستم.
دکتر که داروهای جدید تجویز کرد و بیرون رفت، حس کردم دارم از درون متلاشی میشوم. به سختی دستهی صندلی چرمی کنار تخت را گرفتم و نشستم. اضطراب مثل موجودی موذی، داشت بند بند وجودم را میجوید. نشانهای از بهبودی نبود و این توی برزخ ماندن، داشت دیوانهام می کرد. اشک از چشمانم روی گونهها راه گرفت. گوشهی روپوش پرستار را کشیدم و گفتم: «حالم خیلی بده. احساس میکنم دارم میمیرم.»
خیره نگاهم کرد. لیوان آبی دستم داد و گفت: «دختر گل چرا چند ساعت نمیری خونه استراحت کنی؟ بگو شب یه نفر دیگه بیاد جات وایسه. ببین الان منی هم که اینجا ایستادم، بچهم تب و لرز شدید داره. گذاشتمش پیش مامانم، اومدم سر شیفت. باید یکم رهاش کنی تا بتونی ادامه بدی.»
پرستار راست میگفت، توی این چند روز حتی یک لحظه هم حاضر نشده بودم کسی بیاید و جایم بایستد. از فکرش تنم میلرزید. از ترس گریه پسرم نمیشد نیممتر از تختش فاصله بگیرم. انگار تازه متوجه رشتهی قطور اتصال بین خودم و پسرم شده بودم. رشتهی ضخیمی که دور گردنم پیچیده بود و داشت خفهام میکرد. باید رهاش میکردم. باید کمی ازش فاصله میگرفتم. ناخودآگاه یاد این آیه افتادم: «و هنگامی که بر او ترسیدی، او را در دریا بیفکن؛ و نترس و غمگین نباش، که ما او را به تو باز میگردانیم.» یاد حضرت موسی و مادرش افتادم. یاد لحظهی دل کندن. آیهی هفتم سوره قصص را چند بار زیر لب، تکرار کردم. تکرار آیه آرامم میکرد.
وقت ملاقات، پسرم را به همسرم سپردم و از اتاق بیرون زدم. پشت سرم صدای گریه و «ماما، ماما» گفتنش را شنیدم و قدم تند کردم. یک ساعت تمام، عین دیوانهها خیابانهای اطراف بیمارستان را زیر پا گذاشتم. فقط راه میرفتم و فکر میکردم. حین قدم زدن انگار تازه توانستم، خودم و موقعیت را از بیرون ببینم و شرایطم را بهتر درک کنم.
زمانی که برگشتم، آرامتر شده بودم. اهل بیت را کنار خودم و پسرم حس میکردم. ازشان میخواستم، قلبم را برای هر اتفاقی آماده کنند. همهچیز را هم به خود خدا سپرده بودم.
عصر همانروز، ورق برگشت. نسخهی جدید دکتر اثر کرد. تب پسرم قطع شد. به غذا افتاد و دردها نرمنرم وجودش را رها کردند.
وَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ أُمِّ مُوسَىٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ ۖ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي ۖ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ
و به مادر موسى وحى كرديم كه: شيرش بده و اگر بر او بيمناك شدى به دريايش بينداز و مترس و غمگين مشو، او را به تو باز مىگردانيم و در شمار پيامبرانش مىآوريم.
قصص، ٧
✍🏻 نویسنده: سعیده جوادی
@ayehjaan
🔻حقهای به نام بدن اشتباهی
✍🏻 مریم اردویی
«شما مردی هستید که اشتباهی در بدن یک زن گیر افتادید» اگر یک روانشناس چنین جملهای را به شما بگوید یا اگر هنگام تولد فرزندتان در بیمارستان بگویند: «جنسیت کودک نباید درج شود» چه حسی به شما دست میدهد؟
شنیدن این جملات شاید برای شما عجیب به نظر برسد. اما امروزه برخی روانشناسان در آمریکا از این دست نسخهها برای مراجعهکنندگانشان میپیچند و جامعهی پزشکان از درج جنسیت نوزاد در گواهی تولد جلوگیری میکنند و میگویند «ما نمیدونیم جنیستشون چیه تا خودشون بزرگ بشن و انتخاب کنند». بله همینقدر مضحک!
البته این حرفها را در قالب نظریهای شبهعلمی میزنند به نام «سیالیت جنسی». نظریهای که میگوید جنس جدای از جنسیت است؛ یعنی ممکن است کسی با ظاهری کاملا مردانه، تصور کند یک زن درونش گیر افتاده و بدنش اشتباهی به شما میگوید که او یک مرد است!
بر همین مبنا اگر کسی خودش را ترنسجندر(کسی که هویت جنسیتیاش با جنسیت فیزیولوژیکش که در هنگام تولد با آن شناخته شده متفاوت است) میداند شما موظفید به نظر او احترام بگذارید و در به کار بردن ضمیر he یا she احتیاط کنید. حتی هنگام تماشای انیمیشنها کاربرد درست ضمایر به شما یادآوری میشود!
اما قضیه به اینجا ختم نمیشود، بلکه این نظریه بازار جراحانی را نیز داغ کرده که با عملهای تغییر جنسیت کاسبی میکنند. داروسازهایی که با ساخت بلاکرهای هورمونی بلوغ و تزریق آن به کودکان مانع بروز صفات ثانویهشان میشوند و از عوارض آن مثل پوکی استخوان و سرطان چیزی نمیگویند. اسفبارتر آنکه گاهی این تزریق بدون هماهنگی با والدین انجام میشود و اگر بدانند و شکایت کنند، متهمند.
بله تمام این فجایع در کشوری رقم میخورد به نام آمریکا که خیلیها آن را مهد تمدن میدانند. در حالیکه قرآن نظر دیگری دارد:
لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ وَمَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطَانَ وَلِيًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُبِينًا
(شیطان گفت) امر کنم تا خلقت خدا را تغییر دهند، و (ای بندگان بدانید) هر کس شیطان را دوست گیرد نه خدا را، سخت زیان کرده زیانی آشکار.»
نساء، ١١٩
🎞️ برشی از مستند «زن چیست؟»
@ayehjaan
فقط خدا برات میمونه_استوری_آذر1402.jpg
849.9K
هدیهای از طرف آیهجان 💚
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
به بندگانم خبر ده كه من آمرزنده و مهربانم.
حجر، ٤٩
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔻از امام علی (ع) حدیث داریم که خدا به داود علیهالسلام فرمود:
اى داود! تو مىخواهى، من هم مىخواهم، ولى جز آنچه من مىخواهم نمىشود. پس اگر تسليم آنچه من مىخواهم بشوى، آنچه را هم تو مىخواهى عطايت مىكنم. امّا اگر تسليم آنچه من مىخواهم نشوى، در آنچه خودت مىخواهى تو را به رنج مىافكنم و جز آنچه هم كه من بخواهم نخواهد شد.
🔹 مگه میشه خدا به چیزی که به داود نبی گفته وفا نکنه؟ مگه میشه ببینه بندهش تسلیمه و بهترش رو عطا نکنه؟ اصلا خدا وفادارتره به عهدش یا تو؟
🎙️ برشی از سخنرانی آقای عالی
@ayehjaan
مرگ و چیزهای دیگر
دهیازده ساله بودم که مرگ در زد؛ شبانه بَباجی* را خاک کردند. بیست سال پیش دفن در شب ممنوع نبود. هنوز بباجی توی اتاقی که هر شب نوهنتیجهها بگو بخند راه میانداختند خوابیده بود. آنچه در پستوی خاطرم مانده هقهقهای دایی بود روی پلهی کنار روشویی. لباس ورزشی تنش بود. تکوتوکی چمن به گوش و پس گردنش چسبیده بود. دایی دروازهبان بود. من هم شبِ خاکسپاری توی سالن پینگپنگ بودم. و باختم مسابقهی هفتگیِ نوجوانان را. چرا نرفتم قبرستان، یادم نمیآید.
همان سالها چندتایی از بیبیها مُردند؛ بیبی مادرم، بیبی پدرم، مادربزرگ پدرم. تشییع و خاکسپاری هیچکدام از بیبیها من جایی بین قبرها نداشتم. حتی اشکهای مادرم را که میگفت «خالِ* فوت کرده.»، هم تهِ ذهنم مانده از سالهای نوجوانی. ولی چرا نمیرفتم زیرِ تابوتها را بگیرم؟ نکند میترسیدم؟
تا رسیدم به سیزدهچهارده سالگی. داشتم با ترس پنجهدرپنجه میشدم. میرفتم توی زیرزمین. خِرَکِ* پشتش را میانداختم. وقتی از پلهها میرفتم پایین نمیدانستم میخواهم چکار کنم. ولی میدانستم چراغ باید خاموش باشد. میخوابیدم؛ دستها چسبیده به ران، پاها جفتشده. توی آن تاریکی چشمهایم فقط سفیدیِ پنکهی سقفی را در خودش میپذیرفت. ترسم را به یاد میآوردم. چشمهایم را میبستم. همهجا تاریک میشد؛ ظلمات. وقت خیال بود: خوابیدهام توی قبرِ تنگ و تاریک. هیچکس نیست. من و تنِ بیجانم. تپش قلبم که بالا میرفت، اشک آرام آرام میجوشید. از گوشهی چشمهایم آبِ شوری سُر میخورد پایین و تویِ موها گم میشد. نمیدانم چطور میشود بهکمر خوابید و همزمان شانهها از هقهق بلرزد. ولی میلرزید. مثل کسی که همین الآن میخواهند او را روی دست ببرند و پرت کنند توی گودی قبر و حفره را با خاک پُرش کنند.
«پریشونی. بدجور.»
این دو کلمه را وقتی از رفیقم شنیدم، لرزیدم. نکند همه میفهمند ترسیدهام؟ ترس نداشتم از اینکه همه شاید روزی بفهمند از مرگ میترسم. تهِ دلم امیدی نهفته بود که «خُب همه از مرگ میترسن.» شاید این خاصیت نوجوانی بود که من را هُل میداد سمت ترس. رمضان که میشد، میرفتم مناجاتخوانی. همهی اشکهایم را جمع میکردم تا برسد به بندهای «اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي»* ابوحمزه. آنجا زار میزدم. همه زار میزدند. همه میترسیدند. قرآن را ورق میزدم که پیدا کنم آیههایی که از مرگ دم میزند. «هر کسی مرگ را میچشد.»* این آیه تهِ همهی کندوکاوِ فکریام حول مرگ بود که به ترس ختم میشد. کدام مرگ؟ «مرگ از سایهتان به شما چسبیدهتر است؟» نوجوانی زود تمام شد. فرصت نشد به چگونه مُردن فکر کنم.
نزدیکترین مواجههام به مرگ، دفن امیرحسین بود. خوشخنده بود. آخرین بار کلاس دهم تجربی دبیرستان سیدالشهداء گِراش روی صندلی آخر کلاس دیدمش. دیدار بعدی: قبرستان جعفرآباد، بالایِ قبرش چمباتمه زدم بودم و تلقین میخواندم، وقتی یک نفر آن پایین، شانهاش را تکان میداد. شاید اگر دفنِ یکی از بیبیها میرفتم قبرستان و میدیدم مُرده را چطور توی قبر میخوابانند، توی زیرزمین روی یکدست خودم را میخواباندم.
حالا به مرز سی سالگی رسیدهام. دفن مُردهها را میروم قبرستان. خواندم و چشیدم رمان «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی را. ولی دیگر دلم مثل نوجوانی از مرگ نمیهراسد. آن روزها مثل امیرحسین یک نوجوانی بودم با یک موتور و یک موبایلی که لمسی نبود. هیچ نداشتم. سبک بودم. به مرگ هم نزدیکتر. حالا کار و بار و خانه و دغدغههای ریز و درشت هوار شده روی تَنم. دلم به آن نازکیهای نوجوانی نیست. سخت گریهام میگیرد. سخت میتوانم فکر کنم. امانِ اندیشه به مرگ در وجودم کمتر شده در حالیکه مرگ هر لحظه ممکن است در بزند.
١. بَباجی: پدرِ پدر
٢. خالِ: دایی
٣. خِرَکِ: قفل پشت در
٤. اَبْكي لِخُروُجِ نَفْسي: گریه کنم براى جان دادنم، دعای ابوحمزه ثمالی
٥. هر کسی مرگ را میچشد: كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ، عنکبوت، ٥٧
✍🏻 مجتبی بنیاسدی
@ayehjaan