eitaa logo
«آیه‌جان»
433 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«ناامید نباش» حالِ خوبی نداشتم. احساس می‌کردم به واسطه‌ی اشتباهاتم از دایره‌ی توجه او خارج شده‌‌ام. هیچ راه برگشتی برای خودم نمی‌دیدم و هر روز ناامیدتر از دیروز پیش می‌رفتم. حس تلخ دورافتادن امانم را بریده بود. گمشده بودم و سردرگم خودم را با کارهای متفرقه مشغول می‌کردم تا اصل مطلب را فراموش کنم. یک روز برحسب اتفاق این احساس را برای دوستم شرح دادم، متوجه شدم او هم مثل من است. جفتمان اوضاع خوبی نداشتیم و به این نتیجه رسیده بودیم که باید کاری کنیم. ماه مبارک رجب بود. رفتن به اعتکاف یک‌دفعه به دلم افتاد. به او گفتم بیا مثل سال‌های دور اعتکاف شرکت کنیم. از پیشنهادم استقبال کرد، با شور و ذوق گفت که آمار مساجدی که مراسم را قرار است برگزار کند در می‌آورد و خبرش را می‌دهد. تقویم را برداشتم تاریخ دقیق را چک کنم که با دیدن روزهای اعتکاف لبخند شادی‌ام ماسید! ایام اعتکاف دقیقا مصادف با روزهایی بود که کلاس داشتم. گوشی تلفن را برداشتم و با یک پیام کوتاه خبر دادم که آمدنم منتفی است! چند دقیقه‌ی بعد جواب او هم آمد. بخاطر اوضاع وخیم کرونا برگزاری مراسم اعتکاف قدغن است. آن نور امیدی که در یک لحظه درون دلم تابیده بود مثل شمعی که با یک نسیم خاموش می‌شود، رفت و دوباره ظلمات جایَش را گرفت. دوستم نمی‌خواست باور کند، می‌گفت شاید مسجدی برگزار کرد. چند روز از آن گفتگو نگذشته بود که آب پاکی ریخته شد توی دستش و بالاخره قبول کرد که قرار نیست اعتکافی باشد. از طرفی هم زمزمه‌ی مجازی شدن کلاس‌ها به گوش می‌رسید و با مجازی شدن مدرسه حسرتی هم بهم اضافه شده بود. با خودم می‌گفتم حیف اگر اعتکاف بود الان با خیال راحت می‌توانستم شرکت کنم.  یک روز مانده بود به روز پدر، فکر اعتکاف از سرم افتاده بود و در تکاپوی تدارکات جشن بودم که تلفنم به صدا در آمد. یکی از دوستان قدیمی بود بی‌مقدمه گفت: «قصد نداری اعتکاف بری؟!» گفتم بخاطر کرونا مساجد اجازه‌ی برگزاری ندارند. گفت: «چرا! یکی از مساجد با تعداد خیلی محدود مجوز گرفته، تماس گرفتم بهت خبر بدم که اگه دوست داشتی اسمت را بنویسم.» ازش پرسیدم خودش هم می‌آید گفت: «نه!» فقط یک‌دفعه یادش افتاده به من خبر بدهد. انگار دنیا را بهم داده بودند. تا شب کارهایم را انجام دادم و همان شب به همراه دوستم به مسجد رفتیم. آنقدر تعدادمان کم بود که هر کدام‌مان یک گوشه از مسجد با فاصله‌ی زیادی نشسته بودیم. احساس گنگ و مبهمی داشتم. فکر می‌کردم اگر به اعتکاف بروم حس تلخ دوری از بین خواهد رفت و شیرینی آشتی را خواهم چشید ولی همچنان کنارم بود، حتی پر رنگ‌تر از قبل. گویا دعوت کافی نبود. هر روز طبق برنامه‌ی اعمال پیش می‌رفتیم و هر چه به پایان نزدیک می‌شدیم چیزی درونم فرو می‌ریخت. انگار واقعا من جام زهر ناامیدی را یک نفس سر کشیده بودم. شب آخر هر کدام از معتکف‌ها یک گوشه در تاریکی خلوت کرده بودند و با نور گوشی دعا می‌خواندند. صحنه‌ی عجیبی شده بود من هم مثل بقیه گوشه‌ای مشغول قرآن خواندن بودم ولی حواسم جای دیگر بود. با خودم می‌گفتم بر می‌گردم خانه با حالی نزارتر از قبل، با دست‌هایی خالی‌تر. غر می‌زدم که ببین من تلاشم را کردم حداقل یک قدم را که سمتت برداشم، چرا کاری نمی‌کنی؟! هاله‌ی اشک مثل پرده گاهی چشم‌هایم را می‌گرفت و گاهی هم کنار می‌‌رفت. وسط روضه خوانی ِ دل بودم که با خواندن آیه‌ای یک آن همه چیز متوقف شد. محتوای آیه انگار داشت دقیقا جواب حرف‌های من را می‌داد: قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ بگو: اى بندگانم كه بر نفس خويش ظلم كرده‌ايد! از رحمت خدا مأيوس نباشيد؛ زيرا خداوند همه‌ی گناهان را مى‌بخشد او خداى بخشنده و مهربان است.(زمر،٥٣) شوکه شده بودم. احساس شرم تمامِ وجودم را گرفته بود، شرمگین از ناامیدی که داشتم سرم را پایین انداخته بودم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم انگار باید حتما از زبان خودش می‌شنیدم تا دوباره باور کنم رحیم را چه به نبخشیدن... _____________________________________ 🔹نویسنده: م. فرد 🔹عکاس: اعظم مؤمنیان 🔹طراح عکس‌نوشت: ناجه نوروزی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«چه کسی بود صدا کرد جلال؟» از وقتی یادم می‌آید، پشت موتور بودیم. گاهی اوقات مادرم هم بود، ولی بیش‌تر اوقات دو نفری می‌رفتیم. از این جلسه‌ی قرآن به آن جلسه‌ی قرآن. تابستان و زمستان. صبح و ظهر و شب‌. خوب یادم است که بعضی اوقات، پشت موتور سفره‌ی دلش برایم باز می‌شد. فراتر از پدر و پسرهای معمولی بودیم؛ سوابق سفرهای دور و درازمان در مسیر قرآن به این سوی و آن سوی جهان، نشان می‌داد که بیش‌تر همسفر و رفیق راه‌های دور هم بودیم. خودش برایم می‌گفت که عمیقا دوست داشته تا مقاطع خیلی بالایی درس بخواند، قرآن را بدون هیچ غلطی بخواند یا حتی حفظ کند؛ اما به خاطر شرایط خانه و خانواده نتوانسته و از کلاس پنجم رفته سر کار و شغل؛ و مشغول شده بود به حرفه‌‌ی تراشکاری. بعدها هم که شده بود تکنسین برق و تلفن؛ و درس و بحث را به کل به فراموشی سپرده بود. آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود... هرکس قرآن خواندنم را در آن سن می‌دید و تحسینش می‌کرد، زود سرخ و سفید می‌شد و با همان لحن خاص همیشگی‌اش در جواب می‌گفت: «همه‌ی زحمات این بچه با مادرشه؛ من فقط مسئول حمل‌ونقل و ترابری‌ام‌‌.» تازه خیلی شب‌ها باید قید شام را هم می‌زد. از سر کار، خسته و کوفته می‌آمد و می‌دید به خاطر شیطنت‌های من، هنوز سهم مرور روزانه‌مان تمام نشده و در نتیجه خبری از شام نیست. بدون کم‌ترین دعوا و دغدغه‌ای می‌رفت پشت گاز و مشغول املت می‌شد. بعضی وقت‌ها می‌آمد و با ذوق‌زدگی آیاتی را که از حفظ به مادرم تحویل می‌دادم، گوش می‌داد. مخصوصا وقتی که جزء 27 را می‌خواندیم. با حسرت خاصی می‌گفت: «من از بچگی عاشق سوره‌ی الرحمن بودم، اما هیچ وقت توفیق نشد که حفظش کنم؛ تو بخون تا منم کیف کنم بابا!» موقع مرور این سوره‌، به دو آیه‌ی مخصوصش که می‌رسیدیم، با همان لبخند مهربان همیشگی‌اش بر می‌گشت و به سبک مرحوم سهراب سپهری می‌گفت: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» آیات مخصوصش آیاتی بود که در آن‌ها اسم کوچکش آمده بود... ساعت نزدیک هفت صبح جمعه 20 آبان بود. بعد از 52 روز بیماری، من در تلخ‌ترین روز زندگی‌ام، شاهد آخرین لحظات عمر پدرم بودم. باورم نمی‌شد که خودم در گوشش شهادتین بگویم و بعد هم پنج بار بگویم یا حسین، و دیگر نفس کشیدنش را نبینم. قلبم دیگر یاری‌ام نمی‌کرد، نفس کم آورده بودم. بار دیگر پناه بردم به پناهگاه همیشگی‌ام. سوره‌ی الرحمن را باز کردم و شروع کردم به خواندن تا بقیه از راه برسند. به آخرین آیه که رسیدم بغضم راه خودش را باز کرد: «تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» صدای مهربانش یک بار دیگر در گوشم پیچید: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ بزرگ است نام پروردگار تو آن صاحب جلالت و اكرام. الرحمن، ٧٨ ______________________________________ 🔹 نویسنده: 🔹عکاس: 🔹طراح عکس‌نوشت: @ayehjaan