eitaa logo
«آیه‌جان»
383 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«چه کسی بود صدا کرد جلال؟» از وقتی یادم می‌آید، پشت موتور بودیم. گاهی اوقات مادرم هم بود، ولی بیش‌تر اوقات دو نفری می‌رفتیم. از این جلسه‌ی قرآن به آن جلسه‌ی قرآن. تابستان و زمستان. صبح و ظهر و شب‌. خوب یادم است که بعضی اوقات، پشت موتور سفره‌ی دلش برایم باز می‌شد. فراتر از پدر و پسرهای معمولی بودیم؛ سوابق سفرهای دور و درازمان در مسیر قرآن به این سوی و آن سوی جهان، نشان می‌داد که بیش‌تر همسفر و رفیق راه‌های دور هم بودیم. خودش برایم می‌گفت که عمیقا دوست داشته تا مقاطع خیلی بالایی درس بخواند، قرآن را بدون هیچ غلطی بخواند یا حتی حفظ کند؛ اما به خاطر شرایط خانه و خانواده نتوانسته و از کلاس پنجم رفته سر کار و شغل؛ و مشغول شده بود به حرفه‌‌ی تراشکاری. بعدها هم که شده بود تکنسین برق و تلفن؛ و درس و بحث را به کل به فراموشی سپرده بود. آن روزها بهترین روزهای زندگیم بود... هرکس قرآن خواندنم را در آن سن می‌دید و تحسینش می‌کرد، زود سرخ و سفید می‌شد و با همان لحن خاص همیشگی‌اش در جواب می‌گفت: «همه‌ی زحمات این بچه با مادرشه؛ من فقط مسئول حمل‌ونقل و ترابری‌ام‌‌.» تازه خیلی شب‌ها باید قید شام را هم می‌زد. از سر کار، خسته و کوفته می‌آمد و می‌دید به خاطر شیطنت‌های من، هنوز سهم مرور روزانه‌مان تمام نشده و در نتیجه خبری از شام نیست. بدون کم‌ترین دعوا و دغدغه‌ای می‌رفت پشت گاز و مشغول املت می‌شد. بعضی وقت‌ها می‌آمد و با ذوق‌زدگی آیاتی را که از حفظ به مادرم تحویل می‌دادم، گوش می‌داد. مخصوصا وقتی که جزء 27 را می‌خواندیم. با حسرت خاصی می‌گفت: «من از بچگی عاشق سوره‌ی الرحمن بودم، اما هیچ وقت توفیق نشد که حفظش کنم؛ تو بخون تا منم کیف کنم بابا!» موقع مرور این سوره‌، به دو آیه‌ی مخصوصش که می‌رسیدیم، با همان لبخند مهربان همیشگی‌اش بر می‌گشت و به سبک مرحوم سهراب سپهری می‌گفت: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» آیات مخصوصش آیاتی بود که در آن‌ها اسم کوچکش آمده بود... ساعت نزدیک هفت صبح جمعه 20 آبان بود. بعد از 52 روز بیماری، من در تلخ‌ترین روز زندگی‌ام، شاهد آخرین لحظات عمر پدرم بودم. باورم نمی‌شد که خودم در گوشش شهادتین بگویم و بعد هم پنج بار بگویم یا حسین، و دیگر نفس کشیدنش را نبینم. قلبم دیگر یاری‌ام نمی‌کرد، نفس کم آورده بودم. بار دیگر پناه بردم به پناهگاه همیشگی‌ام. سوره‌ی الرحمن را باز کردم و شروع کردم به خواندن تا بقیه از راه برسند. به آخرین آیه که رسیدم بغضم راه خودش را باز کرد: «تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» صدای مهربانش یک بار دیگر در گوشم پیچید: «چه کسی بود صدا کرد جلال؟!» تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ بزرگ است نام پروردگار تو آن صاحب جلالت و اكرام. الرحمن، ٧٨ ______________________________________ 🔹 نویسنده: 🔹عکاس: 🔹طراح عکس‌نوشت: @ayehjaan
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«تو چه می‌دانی...؟!» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«تو چه می‌دانی...؟!» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: روزهای بعد از فوت ، بسیار سخت می‌گذشت. حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچکس را نداشتم. کار و و که جای خود، امور روزمره‌ی زندگی را هم کنار گذاشته بودم‌. شب‌ها می‌شدند و روزها می‌کردند؛ و من فقط می‌کشیدم. با این که خودم درون رفته بودم و خوانده بودم و شانه‌های مردانه‌اش را تکان داده بودم، هنوز باور نداشتم. روزهای را سپری می‌کردم. انتظارِ سخت و البته بی‌فرجامی بود. هرچه با خود گفتم، بالاخره درب خانه را باز خواهد کرد و باز خواهد گشت، بی‌فایده بود. نیامد و برنگشت. چهلمین روز هم که گذشت، انکارِ من در حال تبدیل به «جنون» بود. فلج‌کننده و ترسناک... پیامدهای این تازه داشت خودش را نشان می‌داد. بی‌انگیزگی، بی‌حوصلگی و مفرط کوچکترین علائمش بودند. لب، شاید به یک مطلب بامزه، می‌خندید؛ اما هنوز خنده‌اش نمی‌آمد. از همه بدتر این بود که کسی حالم را نمی‌فهمید؛ مگر آن‌که خودش پیش‌تر چنین موقعیتی را تجربه کرده بود. دیگر خبری از آن پسر پر از انگیزه و شور سابق نبود... روز تولدم که رسید، جای خالی‌اش از هر زمان دیگری بیش‌تر احساس می‌شد. دیگر جان به لب شده بودم. پس از هفته‌ها، بار دیگر عازم جلسه‌ی هفتگی‌مان شدم که مطمئن بودم حال و هوایم را عوض خواهد کرد. وقتی رسیدم، استاد مشغول صحبت از حقیقت بر خدای متعال بود. من که نشستم، موضوع را نیمه‌کاره رها کرد و بدون این‌که نگاهم کند یا اشاره‌ای کند که دیگران متوجهم شوند، سرش را پایین انداخت و گفت: « پایدار نیست و درون هر سختی، آسانی و فرج است. لاتدری؟! لَعلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلِك أمرا... اسباب آسانی، در دل سختی با انجام وظیفه مهیا می‌شود. بلند شو باباجان! بلند شو وظیفه‌ات را انجام بده...» نفس استاد، کار خودش را کرد... چند هفته از آن شب می‌گذرد. هنوز هم روزگار به و می‌گذرد، اما هر وقت ناامیدی نزدیکم می‌شود تا زمین‌گیرم کند، طنین کلام خدا، با صدای استاد در گوشم می‌پیچد که: «تو نمی‌دانی! شاید خداوند بعد از این، وضع تازه‌ای فراهم کند...» لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا تو چه دانى، شايد خدا از اين پس امرى تازه پديد آورد. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan