eitaa logo
«آیه‌جان»
431 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«به فلان‌جا روندگانِ ناامید» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: به خودش که ندارد ولی رحم و شفقتش بر آدم، بیشتر از هرکسی است قسم، که هربار من در این کره‌ی خاکی شکست، خیلی زود جبران کرد، خیلی‌زود. اوستا به همه‌ی وعده‌هایش عمل کرده نه فقط همین یکی که گفته باشد: "به دل‌های شکسته نزدیک‌ترم". من توی حالت‌هایی شبیه و پلاسیدگی بودم که شب‌های قدر رسید، به آن بالایی گفتم: «یه‌کاری کن برم سرکار» و جور کرد. کاری که بی‌اندازه دوستش داشتم؛ اصل و هدف و محیط و همکاران و همه‌چیزش را. اما خب نشد دیگر، سر جزئیاتی که اصل‌ونسبش می‌رسید به پدرسوخته و اختلاف‌طبقاتی و تبعیض‌های اجتماعی و این قبیل مادیات، از کار محبوبم استعفا دادم. روی تخت، چشم به سقف، زیر پنجره یکی‌دوهفته فقط کردم؛ اشتها صفر، راندمان زیر بیست. سحرها بیدار می‌شدم و می‌دیدم هدفی باقی نمانده، جایی نیست که به قدر کافی در آن احساس مفید بودن کنم و نقشی که در آن بدرخشم؛ پس گریه می‌کردم و بر پهنای باند غصه‌هایم می‌افزودم. دقیقا در همین‌حالت تخت، سقف، پنجره و گریه بودم که کسی از منتهاالیه مغز تاریکم به دست پیش آمد و فرمود: «چرا خودت دست به کار نمی‌شی؟» و رفت و چراغش را نبرد تا همه‌ی گوشه‌وکنار ذهنم را آتش بزند. نشستم و طرحی نوشتم برای یکی از کتابفروشی‌های بزرگ و و و دعای مادر و پدر و مادربزرگ‌ها را ضمیمه‌اش کردم، با مسئول مربوطه قرار گذاشتم و آن موقع که داشتم از در خانه چادر به سر، بیرون می‌رفتم، به‌دلم شد از زیر رد کنم خودم را. بعد گفتم چطور است قرآن را باز هم بکنم و ببینم نظر واقعی چیست؟ ولی گذاشتمش روی میز. ترسیدم خدا موافق نباشد، بردارد «آیه‌های قعر جهنم» و «خداوند به فلان‌جاروندگان را دوست ندارد» و «به‌زودی روز حسرت برای آنان فرا می‌رسد» را ردیف کند و من همین دم در بشکنم. قرآن را دوباره برداشتم و گفتم: «حتی اگر بد بیاید، به‌هرحال من را آفریده و دوتاپیرهن بیشتر پاره کرده و صلاحم را بهتر می‌داند»، پس باز کردم و ابتدای صفحه‌ی سمت راست این آیه‌ها را خواندم؛ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ...» (آیات 52 تا 56 سوره حجر، صفحه‌ی 265). خدا را نشناخته بودم. یادم رفته بود اگر بی‌عدالتی و ، از آنتن پشت‌بام تا لوله‌های زیرزمینی فاضلاب تک‌تک خانه‌های دنیا را ببلعد، ساحت ملکوتی‌اش اپسیلونی آلوده نمی‌شود. او، یک‌بار دیگر خدایی‌اش را ثابت کرد و معجزه‌ی زنده‌ی آیاتش را؛ نه چون شش ماه است طرحم اجرا می‌شود و بازخوردهای خوب گرفته از آدم‌ها، چون بعد هزاران سال کتابی از رسولی امی باز می‌کنی و چهره در چهره‌ی خدا، جوابش را مثل آب زلال، روشن و گوارا می‌شنوی. نوش جان امیدواران. إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ هنگامى که بر او وارد شدند و سلام کردند; (ابراهیم) گفت: «ما از شما بیمناکیم»! قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلام عَلِیم گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهیم»! قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلى أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ گفت: «آیا به من (چنین) بشارت مى دهید با این که پیر شده ام؟! به چه چیز بشارت مى دهید»؟! قالُوا بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ گفتند: «تو را به حق بشارت دادیم; از مأیوسان مباش». قالَ وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ گفت: «جز گمراهان، چه کسى از رحمت پروردگارش مأیوس مى شود»؟! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«تو چه می‌دانی...؟!» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: روزهای بعد از فوت ، بسیار سخت می‌گذشت. حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچکس را نداشتم. کار و و که جای خود، امور روزمره‌ی زندگی را هم کنار گذاشته بودم‌. شب‌ها می‌شدند و روزها می‌کردند؛ و من فقط می‌کشیدم. با این که خودم درون رفته بودم و خوانده بودم و شانه‌های مردانه‌اش را تکان داده بودم، هنوز باور نداشتم. روزهای را سپری می‌کردم. انتظارِ سخت و البته بی‌فرجامی بود. هرچه با خود گفتم، بالاخره درب خانه را باز خواهد کرد و باز خواهد گشت، بی‌فایده بود. نیامد و برنگشت. چهلمین روز هم که گذشت، انکارِ من در حال تبدیل به «جنون» بود. فلج‌کننده و ترسناک... پیامدهای این تازه داشت خودش را نشان می‌داد. بی‌انگیزگی، بی‌حوصلگی و مفرط کوچکترین علائمش بودند. لب، شاید به یک مطلب بامزه، می‌خندید؛ اما هنوز خنده‌اش نمی‌آمد. از همه بدتر این بود که کسی حالم را نمی‌فهمید؛ مگر آن‌که خودش پیش‌تر چنین موقعیتی را تجربه کرده بود. دیگر خبری از آن پسر پر از انگیزه و شور سابق نبود... روز تولدم که رسید، جای خالی‌اش از هر زمان دیگری بیش‌تر احساس می‌شد. دیگر جان به لب شده بودم. پس از هفته‌ها، بار دیگر عازم جلسه‌ی هفتگی‌مان شدم که مطمئن بودم حال و هوایم را عوض خواهد کرد. وقتی رسیدم، استاد مشغول صحبت از حقیقت بر خدای متعال بود. من که نشستم، موضوع را نیمه‌کاره رها کرد و بدون این‌که نگاهم کند یا اشاره‌ای کند که دیگران متوجهم شوند، سرش را پایین انداخت و گفت: « پایدار نیست و درون هر سختی، آسانی و فرج است. لاتدری؟! لَعلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلِك أمرا... اسباب آسانی، در دل سختی با انجام وظیفه مهیا می‌شود. بلند شو باباجان! بلند شو وظیفه‌ات را انجام بده...» نفس استاد، کار خودش را کرد... چند هفته از آن شب می‌گذرد. هنوز هم روزگار به و می‌گذرد، اما هر وقت ناامیدی نزدیکم می‌شود تا زمین‌گیرم کند، طنین کلام خدا، با صدای استاد در گوشم می‌پیچد که: «تو نمی‌دانی! شاید خداوند بعد از این، وضع تازه‌ای فراهم کند...» لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا تو چه دانى، شايد خدا از اين پس امرى تازه پديد آورد. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan