«آیهجان»
«اجابتت میکنم»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکرارمضانی
🔗 شناسهی ایتا: @mah_nevis
گوشهای از صحن آزادی نشسته بودم، درست روبهروی گنبدِ طلاییِ رئوفترین ضامنِ دلشکستگان و پسربچهی بانمکی با شادیِ کودکانهاش، بازی میکرد. شب میلاد امامرضا بود و حرم غلغله.
آمدهبودم دل بتکانم و گِلهگُزاری کنم و قطاری از «چرا من»ها راه بیندازم. دو سالی بود که مشغول خادمیِ امام حاضرِ غائب از نظر در #جمکران بودم. به او گفته بودم نوکری از من و بزرگی از شما. از او نسلی سالم و صالح خواستم.
از ازدواجمان چند ماهی میگذشت که متوجه شدم قرار است مادر شوم، اما خوشحالی مثل پرندهی عجولی بود که هنوز بر قلبم ننشسته، عزمِ پرواز کرده بود. موجودِ کوچکِ درونم ماندنی نشد. سیاهی بر روزگارم خیمه زد. چند ماهی به همهی مادرهایی که در خیابان بچهی کوچکی بغلشان بود، غبطه میخوردم.
دلم مهمانسرای غمی بزرگ شدهبود و هرچه اطرافیانم تلاش میکردند که این مهمان ناخوانده را بیرون بیندازند، با شکست مواجه میشدند. گفتم امام رضا لازمام. شب میلادش دعوتمان کرد که به حریمش قدم بگذاریم.
اشک، همینطور راهش را از دلِ شکستهام پیدا میکرد و خودش را به قایق چشمانم میرساند و سَدِّ بُغضم را میشکست و جاری میشد تا آتشِ جانم را آرامتر کند. #امام_رضا را به اربابی قسم دادم که در جمکران خادمیاش میکردم. ناآرام و پُر از تلاطم بودم. همانطور که در گوشهای از صحن نشستهبودم، پناهبُردم به آیههای قرآن، که برایم همیشه حکم کِشتیِ نجات داشتند.
#قرآن را با دستانی لرزان و چشمانی گریان گشودم: «قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ»
فرمود: «دعاى شما پذيرفته شد. استقامت به خرج دهيد! و از راه [و رسم] كسانى كه نمىدانند، تبعيّت نكنيد».
چشمانم برق زد، آرامش نشست در نهانخانهی قلبم. انگار خدا نشسته بود کنارم و مرا سخت در آغوش گرفته بود. اجابت شده بودم. امام رئوف، در شب میلادش، به جانِ خستهام هدیه داده بود. هدیهای به وسعت آغوش پُر از آرامشِ قرآن. بشارتِ پسرم همان شب به ما داده شد. پسربچه که بازیاش تمام شده بود، خندهکنان به سویم آمد و شیرینی تعارفم کرد.
قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ
فرمود: «دعای شما پذیرفته شد! استقامت به خرج دهید؛ و از راه (و رسم) کسانی که نمیدانند، تبعیت نکنید!»
#یونس_89
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«خدای موسی»
✍ نویسنده: #علیرضا_ملااحمدی
🔗 شناسهی ایتا: @maktabkhaaneh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
ماجرا به شکلی طوفانی شروع شد و قبل از اینکه متوجه بشوم چرا و چگونه، ناگهان خودم را زیرِ آوار حوادثی بهغایت تلخ و دیگرگون یافتم. مثل طوفانی ویرانگر، سرمایهام را (نه از جنسِ سرمایهی مالی) در عرض چند روز از دست دادم و زندگیام از اینرو به آنرو شد! همهچیز بر ضد من بود و هیچ نقطهی روشنی-لااقل در ظاهر- در افق آینده به چشم نمیخورد!
مدتها طول کشید تا از آشفتهحالی و اِغمای فکری و نقاهتِ روحی بیرون بیایم و درست بفهمم که دقیقا چه شده و چه اتفاقی دارد میافتد! باز هم هیچچیز بر وفق مراد نبود و نسبت به آیندهی این مسیری که «خواسته و ناخواسته» در آن قرار گرفته بودم و با قاطعیت و البته تلخکامیِ تمام آن را طی میکردم، هیچ کورسوی امیدی به چشم نمیخورد. به طرز عجیب و بُهتآوری هر چه هم تلاش میکردم، اتفاق خوبی آنچنانکه حالم را خوب کند و نفسِ راحتی بکشم و خوابِ آرامی به چشمانم بیاید و کابوسهایم تمام شود، نمیافتاد! حتی وقتیکه طبق شواهد و قرائن قاعدتا باید اتفاق خوبی میافتاد، باز فرَج حاصل نمیشد و ماجرا پیچِ دیگری میخورد!
«خالیشدن از هر کورسوی امید» از آندست تجربههایی است که هرکسی بالأخره به شکلی تجربهاش میکند؛ حالا من هم در همین موقعیت قرار گرفته بودم، اما با این تفاوت مهم که این موقعیت برای من به چند لحظه و چند ساعت و چند روز محدود نمیشد؛ حالا دیگر چند سال از زندگیام درگیر این وضعیت بود!
در یکی از آن روزهای سخت و جانفرسا به #قرآن پناه بردم. اما پاسخ را با آیهای گرفتم که اصلاً نفهمیدمش! یعنی ربطش را به موقعیت «همواره بحرانی» خودم نفهمیدم! خداوند ماجرای نبوت #حضرت_موسی (علیهالسلام) را برایم یادآوری کرد؛ آن نیمهشبِ سرد و تاریکی که حضرت موسی (ع) که بههمراه خانوادهاش از مَدیَن به مصر برمیگشت، در وادی طور درحالیکه راه را گم كرده بود، در طور سينا، شعلهی آتشی از دور دید و به نظرش رسيد كه قاعدتاً كنار آن كسى هست كه راه را از او بپرسد و اگر هم نبود لااقل از آن آتش قدرى همراه بياورد تا گرم شوند؛ به خانوادهاش گفت که شما اینجا منتظر بمانید تا بروم آنجا و راهنماییای یا شعلهی آتشی بیاورم. رفت و وقتی نزدیک درختی شد که منبع آتش به نظر میرسید، ناگهان اولین وحی الهی به او رسید که «إنّی أنا الله...» و سخنگفتنِ خدا با او شروع شد و باقی ماجرا که آغاز نبوت ایشان بود.
خب این چه ربطی به #زندگی من داشت؟! نه من ربطی به موسای نبی دارم و نه طور سینایی در کار هست و نه در این کورسوی سرد و تاریک، آتشی! تنها وجه اشتراک من با این ماجرا «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده» بود. اما هرچه فکر کردم، نفهمیدم ربطش به من چیست و چگونه میتوانم از این آیهی رازآلود بهرهای برای این زندگیِ سرد و تاریک و حیرانزده بگیرم!
ماجرا گذشت و این آیه از حافظهام رفت تا اینکه مدتها بعد ناگهان از زبان شیرینِ #آیتالله_جوادیآملی (سایهاش مستدام) حدیث عجیب و شگفتآوری شنیدم! بعد از درس، رفتم عبارت حدیث را جستجو کردم و متحیر، دیدم که آن حدیث عجیب، ذیلِ همین آیهی قرآن و با استشهاد به همین حکایت بیان شده است...!
عبارت عجیبِ حدیث که از زبان مولایمان علی(ع) نقل شده، اینست: «کُن لِما لاتَرجوا أرجی مِنکَ لِماترجوا : به آنچه که امید نداری، امیدوارتر باش نسبت به آنچه که امید داری»! این حدیث همهی محاسبات آدم را به هم میریزد! همهی تحلیلها و تصوراتم دربارهی سرنوشت و تقدیر را این حدیث به چالش کشید!
چطور میتوانم به چیزی که امید ندارم، از چیزی که به آن امید دارم بیشتر امیدوار باشم؟! اما ادامهی حدیث مانند نوری در تاریکی معما را سریع حل میکند: «همچنانکه موسیبنعمران آنشب به این امید از خانوادهاش جدا شد که بتواند شعله آتشی با خود بیاورَد؛ اما آنچه که نصیبش شد، این بود که خداوند با او سخن گفت و در حالی به میان خانوادهاش برگشت که «نبی» بود. یعنی شعلهی آتش که دنبالش بود نصیبش نشد، اما چیزی نصیبش شد که آنقدر بزرگ و شگرف است که حتی به مخیلهی آدم هم خطور نمیکند که شاید در پسِ آن «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده و آتش» چنین امر عظیمی نهفته باشد!
يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ
ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان.
*منبع حدیث: اصول کافی؛ جلد 5 ؛ صفحه 83
#قصص_30
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تابهحال احساس نگرانی یا تردید در زندگیتان کردهاید؟ آیا با همهی چالشهایی که با آنها مواجه بودهاید، میتوانید ادعا کنید که به خطر نمیافتید؟ مسلما اینطور نیست؛ باید با #توکل به خداوند و رحمت بیپایانش به استقبال حوادث بروید؛ چون خودش بهترین پشتوانه برای بندگانش است.
در آیهی «ۖفَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» که در قسمت آخر آیهی ۶۴ #سورهی_یوسف آمده است، خداوند به ما اطمینان میدهد که او بهترین نگهبان است و شکی در این نیست. این دعا در #قرآن از زبان #حضرت_یعقوب (ع) گفته شده.
یعقوب (ع) در مورد #یوسف، بهجای خداوند، به حافظ بودن برادران یوسف اعتماد کرد و به نابینایى و فراق یوسف گرفتار شد؛ ولى در مورد بنیامین به خدا تکیه کرد و بعد از چهل سال هم بینا شد و هم فراق و جدایی پایان یافت.
هنگامی که نگرانیها و مشکلات زندگی به ما فشار میآورند و همهی درها را بسته میبینیم، آیا خدایی که ارحمالراحمین است نمیتواند درهای رحمت را به رویمان باز کند و تصمیمات بهتری برایمان بگیرد؟
این آیه یک تلنگر و دلگرمی است به بندگان مؤمنی که با #ایمان و #توکل به خداوند، نقطه اتکای خود را قوی و زورمند میبینند.
#تفسیر_آیه
#یوسف_64
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
1. «یا الله… یا رحمان»
بتپرستانِ جاهلِ زمان #رسولالله وقتی میدیدند #پیامبر، خداوند را گاه ‘الله’ و گاه ‘رحمن’ میخواند، به تمسخر میگفتند: این چه پیامبری است که ما را از #پرستش چند خدا نهی میکند، در حالیکه خود، دو خدا دارد. ندا آمد که خدا را چه به الله بنامید و چه به رحمن فرق نمیکند و به این شبهه پایان داد.
“الله” ۹۹ اسم دارد که غالب آنها در قرآن آمده است و همه مفاهیم مقدس دارند و ذات #پروردگار هستند و حقیقی. «فلهُ الاسماء الحُسنی».
ما انسانها آزادیم با هر کدام از این نامها، او را بخوانیم و در دعاهایمان صدایش بزنیم «ایّما تدعوا». البته بهتر است به نامهایی که در #قرآن نیامده و مختص نام خداوند نیست او را نخوانیم چرا که در مقابل کمالات بینهایت و نامحدود خداوند، عقل و کلام انسان محدود است و ممکن است به انحراف بیفتیم.
2. «نماز خواندن باید آداب خاص داشته باشد.»
#اسلام، دین میانه و اعتدال است. هرگاه پیامبر نمازش را با صدای بلند میخواند کفار به تمسخر میگرفتند و بلندبلند شعر میخواندند و پیامبر نمازش را آهسته میخواند که آنگاه اصحابش میگفتند صدایش را نمیشنوند و به اشتباه میافتند. این آیه نازل شد و پیامبر را به قرائتی نه بلند (و لا تجهر) و نه آهسته (و لا تخافت) بلکه با صدایی میانه دعوت کرد «وابتغ بین ذلک».
#تفسیر_آیه
#اسراء_110
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به امید روشنایی»
✍ نویسنده: #فاطمه_بهروزفخر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
آن لحظه چطور میگذرد؟ زورِ کدامیک بیشتر است؟ #مرگ یا #زندگی؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدامیک از آنهاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت میگیرد یا زندگی؟ کدامشان پیروز میشوند؟
من بعد از آن ماجرا، زیاد به همهی اینها و جوابشان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا میرساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدامشان دستش را بهنشانهی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظههای پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟
رفاقتمان بهواسطهی کلمهها بود. کلمهها میتوانند فاصلهها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که #معجزه عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس میخواند، کار میکرد و با #ناامیدی و #پوچی میجنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه میداشت، کلمهها بودند. برای همین بود که سخت مینوشت و زیاد ترجمه میکرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمههایش را از شعر و داستان و نوشتههای کوتاه بهاشتراک میگذاشت.
ترجمه بخشهایی از #انجیل و #تورات را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر میکرد. زیاد باهم حرف میزدیم؛ دربارهی #ادبیات، دربارهی زنان و دربارهی دغدغههایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سورههای #قرآن ندارد. نوشته بود که بهنظرش من آشناتر و نزدیکترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیهای دلم را لرزاند، با او بهاشتراک بگذارم.
زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانهام داشت خاک میخورد. چرا فکر کرده بود من آنقدری با این #کتاب_مقدس مأنوس و عجینم که هر روز آن را میخوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟
چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آنها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دورهی نوجوانی با آن، آیهها را از بَر میکردم، داشت توی کتابخانه خاک میخورد و به تقلای خواندنش نبودم.
«سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. #وعده بود. وعده به #صبر اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکیها به جستوجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سورهی رعد آیه 24.
آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جانمان میریزد، اما با همه اینها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر میکند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. میفهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. میفهمیدم که در تاریکیها بهدنبال نرمهبادی است که رایحهاش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمههای آیه چشمتویچشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحهی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوریهایت که خو نمیگیری به #تاریکی و صبر میکنی بر رنجها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم.
چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ #تاریکی چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد.
حالا قرآن دورهی نوجوانیام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 میرسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز میکنم، کنار هر آیه نوشتهام «برای او». همهی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جایجای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم میآید و ردِ اشکهای من است که آیهآیهی این معجزه کلمهای را بهیادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمهها کرد، بهبغض زمزمه میکنم.
سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيدهايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست.
#رعد_24
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«به فلانجا روندگانِ ناامید»
✍ نویسنده: #سمیرا_علیاصغری
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
به خودش که #قلب ندارد ولی رحم و شفقتش بر آدم، بیشتر از هرکسی است قسم، که هربار #دل من در این کرهی خاکی شکست، خیلی زود جبران کرد، خیلیزود. اوستا به همهی وعدههایش عمل کرده نه فقط همین یکی که گفته باشد: "به دلهای شکسته نزدیکترم".
من توی حالتهایی شبیه #افسردگی و پلاسیدگی بودم که شبهای قدر رسید، به آن بالایی گفتم: «یهکاری کن برم سرکار» و جور کرد. کاری که بیاندازه دوستش داشتم؛ اصل و هدف و محیط و همکاران و همهچیزش را. اما خب نشد دیگر، سر جزئیاتی که اصلونسبش میرسید به #پول پدرسوخته و اختلافطبقاتی و تبعیضهای اجتماعی و این قبیل مادیات، از کار محبوبم استعفا دادم.
روی تخت، چشم به سقف، زیر پنجره یکیدوهفته فقط #گریه کردم؛ اشتها صفر، راندمان زیر بیست. سحرها بیدار میشدم و میدیدم هدفی باقی نمانده، جایی نیست که به قدر کافی در آن احساس مفید بودن کنم و نقشی که در آن بدرخشم؛ پس گریه میکردم و بر پهنای باند غصههایم میافزودم. دقیقا در همینحالت تخت، سقف، پنجره و گریه بودم که کسی از منتهاالیه مغز تاریکم #چراغ به دست پیش آمد و فرمود: «چرا خودت دست به کار نمیشی؟» و رفت و چراغش را نبرد تا همهی گوشهوکنار ذهنم را آتش بزند.
نشستم و طرحی نوشتم برای یکی از کتابفروشیهای بزرگ #تهران و #نذر_یاسین و #توکل و دعای مادر و پدر و مادربزرگها را ضمیمهاش کردم، با مسئول مربوطه قرار گذاشتم و آن موقع که داشتم از در خانه چادر به سر، بیرون میرفتم، بهدلم شد از زیر #قرآن رد کنم خودم را. بعد گفتم چطور است قرآن را باز هم بکنم و ببینم نظر واقعی #پروردگار_متعال چیست؟ ولی گذاشتمش روی میز. ترسیدم خدا موافق نباشد، بردارد «آیههای قعر جهنم» و «خداوند به فلانجاروندگان را دوست ندارد» و «بهزودی روز حسرت برای آنان فرا میرسد» را ردیف کند و من همین دم در بشکنم. قرآن را دوباره برداشتم و گفتم: «حتی اگر بد بیاید، بههرحال من را آفریده و دوتاپیرهن بیشتر پاره کرده و صلاحم را بهتر میداند»، پس باز کردم و ابتدای صفحهی سمت راست این آیهها را خواندم؛ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ...» (آیات 52 تا 56 سوره حجر، صفحهی 265).
خدا را نشناخته بودم. یادم رفته بود اگر بیعدالتی و #تبعیض، از آنتن پشتبام تا لولههای زیرزمینی فاضلاب تکتک خانههای دنیا را ببلعد، ساحت ملکوتیاش اپسیلونی آلوده نمیشود. او، یکبار دیگر خداییاش را ثابت کرد و معجزهی زندهی آیاتش را؛ نه چون شش ماه است طرحم اجرا میشود و بازخوردهای خوب گرفته از آدمها، چون بعد هزاران سال کتابی از رسولی امی باز میکنی و چهره در چهرهی خدا، جوابش را مثل آب زلال، روشن و گوارا میشنوی. نوش جان امیدواران.
إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ
هنگامى که بر او وارد شدند و سلام کردند; (ابراهیم) گفت: «ما از شما بیمناکیم»!
قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلام عَلِیم
گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهیم»!
قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلى أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ
گفت: «آیا به من (چنین) بشارت مى دهید با این که پیر شده ام؟! به چه چیز بشارت مى دهید»؟!
قالُوا بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ
گفتند: «تو را به حق بشارت دادیم; از مأیوسان مباش».
قالَ وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ
گفت: «جز گمراهان، چه کسى از رحمت پروردگارش مأیوس مى شود»؟!
#حجر_56
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«جیپیاس را سفت بچسب»
✍ نویسنده: #فاطمه_ترکاشوند
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
مدرسهای که من درس میخواندم فول امکانات بود! برای از راه به در شدن، سر میچرخاندی، هر مدل دوستی که میخواستی پیدا میشد؛ بهایی، همجنسباز، سیگاری، بد دهن، با سابقهی #خودکشی. دوستپسر که حق طبیعی هر دختری بود. فصلی یکبار هم خبر جنین سقط شده در سرویس بهداشتی بین دانش آموزان میپیچید.
اما من در جیب مانتوی خاکستری #مدرسه یک «جیپیاس» داشتم که نمیگذاشت بین آن همه انتخاب، گم شوم. «جیپیاس»اَم به خط «عثمان طه» بود، قطع جیبی، بدون ترجمه، کاغذ کاهی سبک، زیپی. همهی شروط چاپ خوب برای حفظ. چه کسی این جیپیاس را در جیب من گذاشت؟ خانم «پ». معلم حفظ قرآنم.
من آنموقع از ترس اینکه کج نروم، سفت این جیپیاس را میچسبیدم. ساعتهای تعطیلی یا #زنگ_تفریح در میآوردمش با دخترعمویم مباحثه میکردیم. آیات زوج من، آیات فرد او، آیات انتهای صفحه و آیات ابتدای صفحه و... من میگفتم، او میگفت. مثل یک بازی هیجانانگیز. خانم «پ» این روش را به ما یاد داده بود تا مسلط شویم. ما بچه مدرسهای و او طلبه. اولین بار چادر لبنانی را سر او دیدم. توی کلاس #روسری بلند رنگ روشن میپوشید و با گیره میبست. تمیز و معطر.
قبل از او معلم قرآنم پیرزن #همسایه بود که هر دفعه از مراحل کفن و دفن اموات و تنهایی شب اول قبر به ما میگفت! اما سر کلاس خانم پ هر جلسه سوژهای برای خنده داشتیم. صدایش قشنگ و #رسا بود. فراز و فرودهایش، کش و قوس کلمات #قرآن، محزون و بانشاط خواندن آیات را موبهمو مثل پرهیزکار رعایت میکرد. بعضی وقتها خودش انگار از آیهای که خوانده دلش ضعف میرفت، لپش صورتی میشد، لبهایش کش میآمد. ما که ترجمه و عربی نمیفهمیدیم او بین آیات مکث میکرد معنی آیه را میگفت و حظش را با ما شریک میشد.
روزی که رسید به «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» اول تکهتکه عربیاش را خواند، ما هم تکرار کردیم. نفهمیدیم چه خواندیم. بعد کل آیه را یکپارچه خواند، چانهاش لرزید، دور سفیدی چشمانش اشک حلقه انداخت و ترجمه کرد، فهمیدیم. جیپیاس روشن شد تکانم داد. «فَإِنِّي قَرِيبٌ» را مزه مزه کردم. جیب مانتوی خاکستری مدرسه یادم آمد، من در امان قرب با جیپیاس بودم وگرنه معلوم نبود به سمت کدام دره میل میکردم!
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مىدهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند.
#بقره_186
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تا کنون شاهد اتفاق یا تحولی در زندگیتان بودهاید؟ طوری که انگشت به دهان بمانید و بگویید این اتفاق حتما معجزهای از طرف خدا بوده. این تحولات و معجزاتی که به یکباره زندگیمان را زیر و رو میکند همهشان لطف وعنایت الهی هستند که گاهی خودمان را هم شگفتزده میکنند.
پیامبران و امامان هم برای انجام رسالتشان، معجزات زیادی داشتهاند که #خداوند برای اثبات حقانیت خود، بر آنان نازل میکرده. بزرگترین معجزهای که نظیر آن در هیچ دورانی اتفاق نیفتاد، نزول یکبارهی #قرآن بر قلب نازنین #پیامبر بوده. او آيـات و سـوره هـاى طـولانـى را بـا يـكـبـار تـلاوتِ #جبرئیل، به خاطر مى سپرد و چيزى را فراموش نمىكرد.
خداوند در راه انجام این #رسالت بزرگ که بر دوش پیامبر گذاشته بود هم سعهی صدر به ایشان داد (أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ) و هم آسان شدن امر دعوت که در آیهی ۸ سورهی اعلی به آن اشاره شده: «وَ نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرى».
در زمان نزول این #آیه، جامعهی مکه در شرایط بسیار سختی بود و مقدراتِ ناراحت کنندهای را تجربه میکرد. خداوند در این آیه به پیامبر خاطرنشان میکند: در راهى كه تو در پيش دارى #مشكلات و سختیها فراوان است، از یک طرف گرفتن آیههای وحی و به خاطر سپردن آنها؛ از طرف دیگر تبليغ رسالتی که تو بر دوش داری و همچنین انجام كارهاى خير در میان امتت و عمل به آنها. خداوند با نزول این آیه، پـيامبر (ص) را دلدارى میدهد که ما تو را آنچنان رهنمون مىشويم كه همواره براى دعوت و تبليغ شریعت #اسلام و پذیرش #وحی، با آسانترين راه به موفقیت برسی. در این راه امتت را هدايت كنى و با کافران #اتمام_حجت کنی.
کلام قرآن به گونهای نازل شده که در هر عصر و زمانهای کاربرد دارد. همچنین خداوند دست یافتن به #معارف قرآن را برای هر کس که خواهان آن باشد آسان ساخته، که اگر چنین نمیبود عقل آدمی به شناخت یک کلمه از کلمات پروردگار نمیتوانست برسد.
#تفسیر_آیه
#اعلی_8
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«روزهای آسانی در راه است»
✍ نویسنده: #زهرا_طالبی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
سالها قبل #ناامیدی تمام وجودم را فراگرفته بود. #بیماری، مثل موریانهی در چوب تمام جسمم را بیامان میجَوید. کابوسهای سیاه روحم را به بند کشیده بودند. به سختی و با تکیه بر دیوار راه میرفتم. عاجز بودم از حرف زدن. شبیه گنگی خواب دیده؛ میدیدم اما گویی نمیدیدم، میشنیدم اما گویی نمیشنیدم. هر لحظه آرزوی #مرگ میکردم. در ذهنم مدام این فکر بود که پایان شب سیاه زندگی مرا صبح سپیدی نیست... یادم هست صدای پزشک را شنیدم که گفت: «اجازه بدین بخوابه. برای غذا خوردن هم بیدارش نکنید، حتی برای نماز.»
با آنکه حالم ناخوش بود و درک درستی از اطرافم نداشتم؛ با هر زحمتی که بود، وضویی میگرفتم و هر جور که بود نمازم را میخواندم. چانهام را به سختی تکان میدادم که نمازم در #سکوت نباشد اما صدایی از حنجرهام بیرون نمیزد و میزدم زیر گریه... چه چیز را باید میفهمیدم که تاوانش این همه بیماری و رنج بود؟ آیا خدا مرا رها کرده بود؟ آیا فراموشم کرده بود؟ نه! این من بودم که #رحمت خدا را فراموش کرده بودم. نماز میخواندم اما ناامیدانه. دعا میکردم اما ناامیدانه.
اما بالاخره قرآنخواندنهای پدرم بالای سرم و #نذر و نیازهای مادرم جواب داد، همینطور داروهایی که پزشک تجویز میکرد. پس از روزها بیماریِ سخت، یک روز با صدای #اذان_صبح بیدار شدم. حال غریبی داشتم. سبک بودم، مثل پرِ کاهی در باد. انگار جانی دوباره در وجودم دمیده شده بود. یا نه! اصلا انگار دوباره به دنیا آمده بودم. پاهایم جان گرفته بود. بینیاز از تکیه بر دیوار راه رفتم. #وضو گرفتم. به نماز که ایستادم لب از لب گشودم و صدا از حنجرهام بیرون آمد. اشکهایم شبیه قطرات شبنم، دانه دانه روی سجاده میچکید. قرآن کوچکم را باز کردم بلکه پاسخی از خدا بگیرم تا آرامتر شوم!
خداوند با این آیه به زیبایی تمام پاسخم را داد: «وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى»
و روان گردانیمت به سوی آسانی (آسانترین راه)
غمهایم به شادی بدل شد، #قرآن را به سینهام فشردم و با اشک و لبخند به خدا گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر شاکرم... از آن روز قایق کوچک زندگی من از دریای طوفانی، رو به ساحل امنی در حرکت است، هر چند گاهی گرفتار امواج کوتاه و بلند دنیا میشود اما از #طوفان سیاه دیگر خبری نیست. خوب بر جانم نشست که دنیا همچون دریاست، یک روز آرام و آفتابی، یک روز متلاطم و طوفانی. اگر گرفتار طوفان شدم، خدایی هست که نجاتم بدهد.
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى
و تو را به كيش آسان توفيق دهيم.
#اعلی_8
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن»
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
پرده اول
چند بار اینپا و آنپا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سالها پای ثابت برنامههایش بودم و #معنویت و اخلاقی که از سر و رویش میبارید مجذوبم کرده بود. در #فرودگاه هم همانقدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشهای #شبکه_قرآن. کت و شلوار طوسی سادهای به تن داشت و #تسبیحِ سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش میلغزید. برای اثبات برادریام نشانیِ برنامهها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با #قرآن پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانیام نمیآمد این اظهار فضلها. با هر تبارکالله و تحسینش بیشتر هوا برم میداشت و باد در غبغب میانداختم. به چند دقیقه نکشیده صدای عشوهداری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. #تسبیح دانهدرشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد.
پرده دوم
همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم #گنبد خضرا از پشت منارهها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. #ذکر خاصی نمیگفتم. دانهها را یکییکی رها میکردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف میشدم. در سه روز گذشته این #تسبیح همدم روز و شبم شده بود. لحظهای آن را از خودم جدا نمیکردم. یاد رفاقتهای قرآنی و تلاوتهای دلنشین و حالا شیرینی #زیارت همه با هم در صدای تق و توق دانههای تسبیح برایم زنده میشد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به #نماز_جماعت برسیم اما خوردیم به همهمهی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجادهای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیکهای سفید و براق نشستیم تا #نماز تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمیدانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی #عربی میدانستم اما در آن لحظه هیچ کلمهای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی میکرد. در دلم خدا خدا میکردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواستهاش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمیدانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه».
پرده سوم
نزدیک #هتل بودیم که ولولهای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاریهایمان خودش را جلو میاندازد و دلداری میدهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با #ترتیل استاد #پرهیزگار پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعهاش به نامم افتاده بود. میگفت تا وقتی نتوانستی از خواستنیهای زندگیات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف #نیکوکاری نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست میداری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بیکلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم.
لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مىداريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مىكنيد خدا بدان آگاه است.
#آلعمران_92
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan