«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن»
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
پرده اول
چند بار اینپا و آنپا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سالها پای ثابت برنامههایش بودم و #معنویت و اخلاقی که از سر و رویش میبارید مجذوبم کرده بود. در #فرودگاه هم همانقدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشهای #شبکه_قرآن. کت و شلوار طوسی سادهای به تن داشت و #تسبیحِ سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش میلغزید. برای اثبات برادریام نشانیِ برنامهها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با #قرآن پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانیام نمیآمد این اظهار فضلها. با هر تبارکالله و تحسینش بیشتر هوا برم میداشت و باد در غبغب میانداختم. به چند دقیقه نکشیده صدای عشوهداری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. #تسبیح دانهدرشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد.
پرده دوم
همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم #گنبد خضرا از پشت منارهها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. #ذکر خاصی نمیگفتم. دانهها را یکییکی رها میکردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف میشدم. در سه روز گذشته این #تسبیح همدم روز و شبم شده بود. لحظهای آن را از خودم جدا نمیکردم. یاد رفاقتهای قرآنی و تلاوتهای دلنشین و حالا شیرینی #زیارت همه با هم در صدای تق و توق دانههای تسبیح برایم زنده میشد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به #نماز_جماعت برسیم اما خوردیم به همهمهی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجادهای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیکهای سفید و براق نشستیم تا #نماز تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمیدانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی #عربی میدانستم اما در آن لحظه هیچ کلمهای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی میکرد. در دلم خدا خدا میکردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواستهاش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمیدانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه».
پرده سوم
نزدیک #هتل بودیم که ولولهای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاریهایمان خودش را جلو میاندازد و دلداری میدهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با #ترتیل استاد #پرهیزگار پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعهاش به نامم افتاده بود. میگفت تا وقتی نتوانستی از خواستنیهای زندگیات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف #نیکوکاری نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست میداری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بیکلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم.
لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مىداريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مىكنيد خدا بدان آگاه است.
#آلعمران_92
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan