eitaa logo
«آیه‌جان»
458 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
‌ «لاف نیکوکاری نزن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: پرده اول چند بار این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سال‌ها پای ثابت برنامه‌هایش بودم و و اخلاقی که از سر و ‌رویش می‌بارید مجذوبم کرده بود. در هم همان‌قدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشه‌ای . کت و شلوار طوسی ساده‌ای به تن داشت و سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش می‌لغزید. برای اثبات برادری‌ام نشانیِ برنامه‌ها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانی‌ام نمی‌آمد این اظهار فضل‌ها. با هر تبارک‌الله و تحسینش بیشتر هوا برم می‌داشت و باد در غبغب می‌انداختم.‌ به چند دقیقه نکشیده صدای عشوه‌داری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. دانه‌درشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد. پرده دوم همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم خضرا از پشت مناره‌ها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. خاصی نمی‌گفتم. دانه‌ها را یکی‌یکی رها می‌کردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف می‌شدم. در سه روز گذشته این همدم روز و شبم شده بود. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. یاد رفاقت‌های قرآنی و تلاوت‌های دلنشین و حالا شیرینی همه با هم در صدای تق و توق دانه‌های تسبیح برایم زنده می‌شد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به برسیم اما خوردیم به همهمه‌ی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجاده‌ای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیک‌های سفید و براق نشستیم تا تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمی‌دانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی می‌دانستم اما در آن لحظه هیچ کلمه‌ای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی می‌کرد. در دلم خدا خدا می‌کردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواسته‌اش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمی‌دانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه». پرده سوم نزدیک بودیم که ولوله‌ای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاری‌هایمان خودش را جلو می‌اندازد و دلداری می‌دهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با استاد پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعه‌اش به نامم افتاده بود. می‌گفت تا وقتی نتوانستی از خواستنی‌های زندگی‌ات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست می‌داری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بی‌کلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم. لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مى‌داريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مى‌كنيد خدا بدان آگاه است. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan