۲۹ اسفند
هدایت شده از «پاراگراف»
•
ابوصالح حنفی میگوید: علی (علیهالسلام) را دیدم که قرآن را بر سرش گذاشته بود و میفرمود:
«خدایا مرا از آنچه در این کتاب است
منع کردند، تو آنچه در این کتاب است بر من عطا کن.
خدایا! من از آنها (مردم کوفه) بدم میآید، آنها هم از من بدشان میآید، من از آنها خسته شدهام و آنها هم از من خسته شدهاند. آنها من را به کارهایی وامیدارند که خلاف خُلق و طبیعت من است؛ اخلاقی که برای من ناشناخته بود.
خدایا بهتر از آنها را به من بده و بدتر از من را به آنها بده.
خدایا دلشان را آب کن آن چنان که نمک در آب حل می شود.
خدایا! من آنها را نمیخواهم آنها هم من را نمیخواهند. خدایا! مرا از دست آنها راحت کن و آنها را از من.»
📚 _.الغارات._
@paragerafat
۳۰ اسفند
سالتون علوی🖤
امیدوارم امسال همهمون تحت عنایات پدرانهی حضرت علی(علیه السلام) باشیم.
@mah_nevis
۳۰ اسفند
يامَلْجَأي عِنْدَ اضْطِراري، يامُعيني عِنْدَ مَفْزَعي
اي پناهم در درماندگي، اي مددرسانم در پريشانی
📖جوشن کبیر
@mah_nevis
۳ فروردین
تو تنها راه نجات دنیایی. امشب ظهورت رو باید از خدا بگیریم.
الهی بالحجة...
@mah_nevis
۳ فروردین
غمها را نمیتوان کم کرد...
غمها را نمىتوان كم كرد، بايد خودت را زياد كنى!
آنوقت غمهاى بزرگ در اين سينهى بزرگتر از هستى و عظيمتر از دريا هيچ طوفانى نمىآورند!
📚 تطهیر با جاری قرآن جلد ۲
@mah_nevis
۶ فروردین
۶ فروردین
mah_nevis
پیشانیاش داغ شد و بازی را رها کرد. فهمیدم که امشب هم یکی از شبهای قدرم است. بیداری و چک کردن تب.
چند روزی مهمان امام رضا بودیم. توی حرم با بچهها گرم بازی بود که بیحال شد. آخرین فرصت را شب قبل از کتابفروشی نزدیک حرم خریده بودم. باید میخواندم کتابی را که رهبری شهیدِ سوژهی روایتش را سرآمد شهدا دیده و به حالش غبطه خورده بود.
رفعت قافلان کوهی، دختری دیپلمه و معلم بود که استاد نهجالبلاغهی مسجد به خواستگاریاش آمد. علی کسایی همان جوانی بود که دخترها آرزوی ازدواج با او را داشتند. ارتشیای سر به زیر، مسلط به عربی و حافظ نهجالبلاغه. پدر که مخالفت کرد، رفعت پرده از خوابش برداشت. شبی دیده بود با استادش روی تکهای سنگ نشستهاند. سنگی که بالای گلزار شهدای شیراز به پرواز درآمد. پدر را به امام حسین قسم داد و رُک و پوست کنده گفت:«دوسش دارم بابا»
علی و رفعت زیر یک سقف رفتند. سقفی که با خانوادهی همسر مشترک بود. زندگی با علی که حتی فرصتی برای استراحت هم نداشت برای رفعت آسان نبود. با شروع جنگ و آمدن بچههای قد و نیم قد این سختی چند برابر شد. من هم همراه آنها رنجها را میگذراندم و پا به پای علی و رفعت زندگی را قدم میزدم. وقتی امام رضا ما را مهمان مهمانسرایش کرد فکر کردم روزگاری علی و کلی شهید دیگر، آنجا پای سفرهی کرَم حضرت سلطان نشسته بودند. وقتی که رفعت بچهی چهارمشان را باردار بود، از مادرشوهرش راه تربیت بچهها را پرسید. انگار خودم بودم و نگرانیهایم را کلمه میکردم. دستم روی پیشانی پسرم بود وقتی خانم جان گفت: «به امام رضا سپردمشان.»
علی کسایی در عید غدیر به دنیا آمد. در عید غدیر ازدواج کرد. از خدا خواسته بود شهادتش هم در عید غدیر باشد. رفعت در تمام آن هفت غدیر مشترکشان، قلبش تپید و دستش به دعا بلند شد:«خدایا حالا نه... مگر چند علی کسایی در دنیاست؟»
وقتی دلخوریای پیش میآمد، چشمم مثل رفعت میرفت بالای آینه، به همان کاغذی که کلمههای جوشیده از قلب علی زیبایش میکرد.
وقتی صفحههای کتاب جلو میرفت، به آقا فکر کردم. شاید وقتی رفعت از ترسِ صدای موشکها رخت خواب بچهها را توی راهرو پهن کرد تا از پنجره دور باشند غمی به چشمهایش رسید. در روزهای فتنهی ۴۰۱ در مورد وجود امنیت و خطر نبودش صحبت کرده بود.
آنچه کتاب را در مقایسه با آثار مشابه برایم جذابتر کرد، قلم باورپذیر نویسنده بود. رنجها به درستی روایت شده بودند. رنج دوری از همسر، فاصله از شغل مورد علاقه، سختیهای مادری. رنج زندگی کنار خانوادهی همسر، دلشورههای زنانه، کمبود زمان مشترک با همسر و حتی رنج روزهای بعد از شهادت. اینکه لحظات تلخ و شیرین یک رابطه با هم بودند، روایت را خواندنیتر کرده بود. کتاب با تکیه بر مصاحبههای متعدد با همسر شهید شکل گرفت. شخصیت پردازی عمیق و پر کشش یکی دیگر از نقاط قوت است که باعث میشود با کتاب همراه شوید.
زندگی شهید علی کسایی و همسرش درس مقاومت در برابر رنجهای زندگیست. کتاب را به زنانی پیشنهاد میدهم که گاهی سختیها صبرشان را هدف میگیرد و خستهشان میکند. به مردانی پیشنهاد میدهم که گاهی مشغلههای بیرون از خانه از رسیدگیهای عاطفی به اهل خانه دورشان میکند.
گرگ و میش بود که به عکسهای آخر کتاب رسیده بودم. سرم را بلند کردم. با چشمهایی مصمم در قاب عکس حاج قاسم روبرو شدم. فکر کردم انقلاب چه علی کساییها پروریده بود.
تب سنج میگفت تب خوابید. بیماری نشانی هم از خودش باقی نگذاشته بود. کتاب را بستم و زمزمه کردم:
گره از کار ما گشاید آن شاه
که درگاهش پناه بیپناهان است.
@mah_nevis
۶ فروردین
mah_nevis
پیشانیاش داغ شد و بازی را رها کرد. فهمیدم که امشب هم یکی از شبهای قدرم است. بیداری و چک کردن تب.
آخرین فرصت کتابخوانیام در ۴۰۳، این کتاب بود. کتاب آخرین فرصت.
۶ فروردین
همهی مردمانی که در این سالها زندگی میکنند، روزِ قیامت در مورد فلسطین موردِ سؤال قرار میگیرند. چه گفتند؟ چه کردند؟ چه چیزی در این راه تقدیم کردند؟
- شهید سیدحسن نصرالله -
@mah_nevis
۱۷ فروردین
هدایت شده از قلابهایی که صیدم کردند 🎏
دنیا یک چیز خیلی مهمی کم دارد. یک چیزی که هر موقع یادم میافتد که نیست، اعصابم را بهم میریزد. یک چیزی که هر وقت در رویاهایم وجودش را تصور میکنم، دیگر متوجه گذر زمان و اتفاقات مکان پیرامونم نمیشوم. چیزی که شیرینترین لحظات را برایم در عالم خیال میسازد. از نظر من دنیا یک «مغازه مرگفروشی» کم دارد. مغازهای که آدمها بروند آنجا و چگونگی لحظه مرگشان را سفارش دهند و البته بهایش را هم بپردازند.
مثلاً مغازه بزرگی را تصور کن پر از تصویرهای متنوع از لحظه مرگ افراد مختلف که قابل سفارش است و حتی میتوان آنها را شخصیسازی کرد.
در قسمت خاص و ویژهای از مغازه چندین تصویر خودنمایی میکنند که خیلی کمیاب هستند و برای عوام قابل سفارش نیست. هر کسی جرئت و طاقت دیدن این تصویرها را ندارد. مشتریهای این نوع مرگها خیلی کم هستند و تازه بین آنها هم هرکسی توانایی خریدش را ندارد. تصویری که در این قسمت بیشتر از همه خودنمایی میکند تصویر یک جسمی شبیه بدن انسان است که عریان و منهدم شده روی خاک پخش شده و سر هم ندارد. البته از دور پرهیب سری بر روی نیزه معلوم است که پشت سرش زنی دست به سر در حال تماشای آن است. زیر این تصویر درشت نوشته شده: «ابداً فروشی نیست! این شهادت انحصاراً متعلق به ارباب عالم، حسین ابن علی(ع) است».
یا مثلاً چند ردیف پایینتر از این تصویر، تصویر دیگری از یک مرد خسته و زخمی است که در یک خانه خرابه روی یک مبل خم شده و ابهت نگاهش عرق شرم روی پیشانیات میغلطاند. در زیر این تصویر نوشته شده: «انحصاراً برای معدود افرادی که همیشه در حال جنگ با ظلم بودند، مثل یحیی سنوار».
و من در خیالاتم مطمئن هستم که بر روی این دیوار تصویر احمد منصور هم هست. تصویری که احتمالاً او از روی تصویر یحیی سنوار برای خودش سفارش داده و شخصیسازی کرده. تصویر مردی در میان آتش، با هیبت روی صندلی نشسته، پشت یک میز کار در چادری سوخته، خسته از آدمهای بیخیال و شعاری دنیا که با نگاهی تحقیر کننده به زمین زیرپایش خیره شده.
راستی در این مغازه بزرگ، آدمهای دنیا کجا هستند؟ من مطمئنم در همان جلو مغازه، جایی که حراج مرگهای بنجل و به درد نخور و کم قیمت است جمع شدند و انتخابشان معمولاً «یک مرگ آرام در کنار ساحل در هنگام غروب آفتاب»، «مرگ آبرومندانه و شرافتمندانه در یک قصر با شکوه»، مرگی در یک هوای بارانی که در آن هنگام کسی روی پیادهرو ویولون میزند»، «مرگی در حضور افراد خانواده در حالیکه دست همسر و بچههایم را در دست دارم» و از این دست مرگهای بیمعنی و مسخره است.
من این خیال را با شما به اشتراک میگذارم. اگر خواستید بعضی وقتها شما هم در این مغازه بیایید و تصاویر را ببینید و سفارش دهید. شما که وضعتان خوب است. میتوانید بهای آن تصویرهای خوب و قشنگ را پرداخت کنید. من کجایم؟ زیاد مهم نیست، ولی به هر حال اگر خواستید من را هم پیدا کنید احتمالاً جایی در بین همان تصویر احمد منصور یا یحیی سنوار هستم که از فرط فقر و طمع به حالت التجاء روی زمین افتادم و آیه «یا أیها العزیز...» به سمت بالای سرم میخوانم.
#زندگی_کرد_به_امید_شب_پایانی
۲۰ فروردین