يامَلْجَأي عِنْدَ اضْطِراري، يامُعيني عِنْدَ مَفْزَعي
اي پناهم در درماندگي، اي مددرسانم در پريشانی
📖جوشن کبیر
@mah_nevis
۳ فروردین
تو تنها راه نجات دنیایی. امشب ظهورت رو باید از خدا بگیریم.
الهی بالحجة...
@mah_nevis
۳ فروردین
غمها را نمیتوان کم کرد...
غمها را نمىتوان كم كرد، بايد خودت را زياد كنى!
آنوقت غمهاى بزرگ در اين سينهى بزرگتر از هستى و عظيمتر از دريا هيچ طوفانى نمىآورند!
📚 تطهیر با جاری قرآن جلد ۲
@mah_nevis
۶ فروردین
۶ فروردین
ماه نویس
پیشانیاش داغ شد و بازی را رها کرد. فهمیدم که امشب هم یکی از شبهای قدرم است. بیداری و چک کردن تب.
چند روزی مهمان امام رضا بودیم. توی حرم با بچهها گرم بازی بود که بیحال شد. آخرین فرصت را شب قبل از کتابفروشی نزدیک حرم خریده بودم. باید میخواندم کتابی را که رهبری شهیدِ سوژهی روایتش را سرآمد شهدا دیده و به حالش غبطه خورده بود.
رفعت قافلان کوهی، دختری دیپلمه و معلم بود که استاد نهجالبلاغهی مسجد به خواستگاریاش آمد. علی کسایی همان جوانی بود که دخترها آرزوی ازدواج با او را داشتند. ارتشیای سر به زیر، مسلط به عربی و حافظ نهجالبلاغه. پدر که مخالفت کرد، رفعت پرده از خوابش برداشت. شبی دیده بود با استادش روی تکهای سنگ نشستهاند. سنگی که بالای گلزار شهدای شیراز به پرواز درآمد. پدر را به امام حسین قسم داد و رُک و پوست کنده گفت:«دوسش دارم بابا»
علی و رفعت زیر یک سقف رفتند. سقفی که با خانوادهی همسر مشترک بود. زندگی با علی که حتی فرصتی برای استراحت هم نداشت برای رفعت آسان نبود. با شروع جنگ و آمدن بچههای قد و نیم قد این سختی چند برابر شد. من هم همراه آنها رنجها را میگذراندم و پا به پای علی و رفعت زندگی را قدم میزدم. وقتی امام رضا ما را مهمان مهمانسرایش کرد فکر کردم روزگاری علی و کلی شهید دیگر، آنجا پای سفرهی کرَم حضرت سلطان نشسته بودند. وقتی که رفعت بچهی چهارمشان را باردار بود، از مادرشوهرش راه تربیت بچهها را پرسید. انگار خودم بودم و نگرانیهایم را کلمه میکردم. دستم روی پیشانی پسرم بود وقتی خانم جان گفت: «به امام رضا سپردمشان.»
علی کسایی در عید غدیر به دنیا آمد. در عید غدیر ازدواج کرد. از خدا خواسته بود شهادتش هم در عید غدیر باشد. رفعت در تمام آن هفت غدیر مشترکشان، قلبش تپید و دستش به دعا بلند شد:«خدایا حالا نه... مگر چند علی کسایی در دنیاست؟»
وقتی دلخوریای پیش میآمد، چشمم مثل رفعت میرفت بالای آینه، به همان کاغذی که کلمههای جوشیده از قلب علی زیبایش میکرد.
وقتی صفحههای کتاب جلو میرفت، به آقا فکر کردم. شاید وقتی رفعت از ترسِ صدای موشکها رخت خواب بچهها را توی راهرو پهن کرد تا از پنجره دور باشند غمی به چشمهایش رسید. در روزهای فتنهی ۴۰۱ در مورد وجود امنیت و خطر نبودش صحبت کرده بود.
آنچه کتاب را در مقایسه با آثار مشابه برایم جذابتر کرد، قلم باورپذیر نویسنده بود. رنجها به درستی روایت شده بودند. رنج دوری از همسر، فاصله از شغل مورد علاقه، سختیهای مادری. رنج زندگی کنار خانوادهی همسر، دلشورههای زنانه، کمبود زمان مشترک با همسر و حتی رنج روزهای بعد از شهادت. اینکه لحظات تلخ و شیرین یک رابطه با هم بودند، روایت را خواندنیتر کرده بود. کتاب با تکیه بر مصاحبههای متعدد با همسر شهید شکل گرفت. شخصیت پردازی عمیق و پر کشش یکی دیگر از نقاط قوت است که باعث میشود با کتاب همراه شوید.
زندگی شهید علی کسایی و همسرش درس مقاومت در برابر رنجهای زندگیست. کتاب را به زنانی پیشنهاد میدهم که گاهی سختیها صبرشان را هدف میگیرد و خستهشان میکند. به مردانی پیشنهاد میدهم که گاهی مشغلههای بیرون از خانه از رسیدگیهای عاطفی به اهل خانه دورشان میکند.
گرگ و میش بود که به عکسهای آخر کتاب رسیده بودم. سرم را بلند کردم. با چشمهایی مصمم در قاب عکس حاج قاسم روبرو شدم. فکر کردم انقلاب چه علی کساییها پروریده بود.
تب سنج میگفت تب خوابید. بیماری نشانی هم از خودش باقی نگذاشته بود. کتاب را بستم و زمزمه کردم:
گره از کار ما گشاید آن شاه
که درگاهش پناه بیپناهان است.
@mah_nevis
۶ فروردین
ماه نویس
پیشانیاش داغ شد و بازی را رها کرد. فهمیدم که امشب هم یکی از شبهای قدرم است. بیداری و چک کردن تب.
آخرین فرصت کتابخوانیام در ۴۰۳، این کتاب بود. کتاب آخرین فرصت.
۶ فروردین
همهی مردمانی که در این سالها زندگی میکنند، روزِ قیامت در مورد فلسطین موردِ سؤال قرار میگیرند. چه گفتند؟ چه کردند؟ چه چیزی در این راه تقدیم کردند؟
- شهید سیدحسن نصرالله -
@mah_nevis
۱۷ فروردین
هدایت شده از قلابهایی که صیدم کردند 🎏
دنیا یک چیز خیلی مهمی کم دارد. یک چیزی که هر موقع یادم میافتد که نیست، اعصابم را بهم میریزد. یک چیزی که هر وقت در رویاهایم وجودش را تصور میکنم، دیگر متوجه گذر زمان و اتفاقات مکان پیرامونم نمیشوم. چیزی که شیرینترین لحظات را برایم در عالم خیال میسازد. از نظر من دنیا یک «مغازه مرگفروشی» کم دارد. مغازهای که آدمها بروند آنجا و چگونگی لحظه مرگشان را سفارش دهند و البته بهایش را هم بپردازند.
مثلاً مغازه بزرگی را تصور کن پر از تصویرهای متنوع از لحظه مرگ افراد مختلف که قابل سفارش است و حتی میتوان آنها را شخصیسازی کرد.
در قسمت خاص و ویژهای از مغازه چندین تصویر خودنمایی میکنند که خیلی کمیاب هستند و برای عوام قابل سفارش نیست. هر کسی جرئت و طاقت دیدن این تصویرها را ندارد. مشتریهای این نوع مرگها خیلی کم هستند و تازه بین آنها هم هرکسی توانایی خریدش را ندارد. تصویری که در این قسمت بیشتر از همه خودنمایی میکند تصویر یک جسمی شبیه بدن انسان است که عریان و منهدم شده روی خاک پخش شده و سر هم ندارد. البته از دور پرهیب سری بر روی نیزه معلوم است که پشت سرش زنی دست به سر در حال تماشای آن است. زیر این تصویر درشت نوشته شده: «ابداً فروشی نیست! این شهادت انحصاراً متعلق به ارباب عالم، حسین ابن علی(ع) است».
یا مثلاً چند ردیف پایینتر از این تصویر، تصویر دیگری از یک مرد خسته و زخمی است که در یک خانه خرابه روی یک مبل خم شده و ابهت نگاهش عرق شرم روی پیشانیات میغلطاند. در زیر این تصویر نوشته شده: «انحصاراً برای معدود افرادی که همیشه در حال جنگ با ظلم بودند، مثل یحیی سنوار».
و من در خیالاتم مطمئن هستم که بر روی این دیوار تصویر احمد منصور هم هست. تصویری که احتمالاً او از روی تصویر یحیی سنوار برای خودش سفارش داده و شخصیسازی کرده. تصویر مردی در میان آتش، با هیبت روی صندلی نشسته، پشت یک میز کار در چادری سوخته، خسته از آدمهای بیخیال و شعاری دنیا که با نگاهی تحقیر کننده به زمین زیرپایش خیره شده.
راستی در این مغازه بزرگ، آدمهای دنیا کجا هستند؟ من مطمئنم در همان جلو مغازه، جایی که حراج مرگهای بنجل و به درد نخور و کم قیمت است جمع شدند و انتخابشان معمولاً «یک مرگ آرام در کنار ساحل در هنگام غروب آفتاب»، «مرگ آبرومندانه و شرافتمندانه در یک قصر با شکوه»، مرگی در یک هوای بارانی که در آن هنگام کسی روی پیادهرو ویولون میزند»، «مرگی در حضور افراد خانواده در حالیکه دست همسر و بچههایم را در دست دارم» و از این دست مرگهای بیمعنی و مسخره است.
من این خیال را با شما به اشتراک میگذارم. اگر خواستید بعضی وقتها شما هم در این مغازه بیایید و تصاویر را ببینید و سفارش دهید. شما که وضعتان خوب است. میتوانید بهای آن تصویرهای خوب و قشنگ را پرداخت کنید. من کجایم؟ زیاد مهم نیست، ولی به هر حال اگر خواستید من را هم پیدا کنید احتمالاً جایی در بین همان تصویر احمد منصور یا یحیی سنوار هستم که از فرط فقر و طمع به حالت التجاء روی زمین افتادم و آیه «یا أیها العزیز...» به سمت بالای سرم میخوانم.
#زندگی_کرد_به_امید_شب_پایانی
۲۰ فروردین
۲۶ فروردین
ماه نویس
تکان میخوردم صندلی صدایش در میآمد. دایرههای نارنجی روی پایههای فلزی، خستگی صندلی را داد میزدند. از پنجرهی بالای دیوار، سه شاخهی بی برگ درخت که مثل سیم وارفته توی هوا مانده بودند معلوم بود. خورشید داشت بار و بندیل جمع میکرد. صدای دویدن عقربههای ساعت بین زنگ تلفن و «نوبتامون پره»ی منشی و تق و توق پاشنهی کفشها گم میشد. با لب و لوچهی آویزان به مستطیل جادویی پناه بردم. انگشتم مدام به گوشی نوک میزد. خانم بلاگر دوقلوهای شش ماههاش را با شیشه شیر اَوِنت و شیرخشک اس ام آ سیر میکرد. خودم را جایش تصور کردم. توی خانهای لوکس و تمیز که شبیه خانهی مادرهای شیرخواره دار نبود. پسرم با اشتیاق بهترین شیرخشکها را میخورد و من نگران کم بودن شیرم نبودم.
توی یادداشتهای گوشی نوشته بودم که از کمبود شیر به دکتر بگویم. از هر دری زدنهایم برای دیدن لحظهی شیر خوردن نوزادم. وقتی انگشتم را میچسبید. وقتی او تماماً نیاز میشد و من مأمن. استوری دستم را گرفت و برد به ماهها پیش. ماه نهم بودم و پوست شکمم تا جایی که میشد کشیده شده بود جلو. همسرم کاغذ چروک را توی دستهایش گرفت.
_شیشه شیر چه مارکی بگیرم؟
حروف راه کشیدند و به هم رسیدند و هم را به آغوش کشیدند و کلمه شدند و روی زبان آمدند. درست وقتی که به لرزش مولکولهای حنجرهام محتاج بودم تا صدا تولید شود میخ شدم. میخواستم بگویم:«بهترین مارک شیشه شیر اونته. مثل سینه مادر طراحیش کردن. جنسش خیلی خوبه. دوستم برای دخترش گرفته بود میگفت حرف نداره.» قورتشان دادم اما. گران بود و همسرم دانشجو. آن روز ترجیح دادم کلمهخوری کنم. خیلی وقتها انجامش میدادم. گاهی مثل آن روز شیرین است. گاهی زهر هلاهل. آنقدر تلخ که باعث میشد هرچه کلمه خوردم، تلخ یا شیرین، یکجا بالا بیاورم.
_ بیبی لند خیلی خوبه.
صدای به هم خوردن در که بلند شد انگار کسی برایم دست میزد. حس وقتی را داشتم که معلم مهد قرآنم برچسب صدآفرین میچسباند پایین دفترم.
صدای تپیدن قلب از اتاق خانم دکتر بلند شد. گوشی را قفل کردم. نمیدانستم چند نفر از دنبالکنندههای آن استوری مادرند. چند نفرشان شیرخوار دارند. چند نفرشان مثل من شیرشان به قطره رسیده. ولی مطمئن بودم خیلیها دلشان میخواست بهترین مارک شیشه شیر و شیرخشک سهم بچهشان باشد. خیلیها با دیدن گهوارهی برقی و تخت خواب سلطنتی و دوربین و مانیتور نوزاد و لباسهای رنگ به رنگ نوزادهای خانم بلاگر چشمشان آب میافتاد. گوشهی ناخن میکندند. برای خانواده فشار روانی ایجاد میکردند.
_نوبت شماست.
استخوان میانی انگشت اشارهام که به در میکوبید فکر کردم کاش علاجی هم برای خودنمایی آمیخته با بلاگری وجود داشت. نباید سکوت میکردم. بعد از مطب باید حدیث پیامبر را برایش میفرستادم و از لیست فالورهاش خودم را حذف میکردم. اگر چشمی برای دیدنش نبود، بلاگری هم برای توی چشم کردن زندگیاش نبود.
«هرکس در حال خوردن غذا باشد و جانداری به او نگاه کند و او را شریک غذای خود نکند به دردی بی درمان مبتلا میشود.
اشرفالخلق صلی الله علیه و آله و سلم»
@mah_nevis
۲۶ فروردین
۲۸ فروردین
هدایت شده از چیمه🌙
.
همان اول که ایدهای برای نوشتن در سرم رخ مینمایاند، متوجه میشوم دستم پر از کلمات جادویی است یا از دور به سرابی خیره شدهام. میتوانم تشخیص بدهم متن خوبی خواهم نوشت یا علیرغم تلاشهای فراوان راه به جایی نخواهم برد. بد ماجرا آن جایی است که ایدهی خوبی که پتانسیل کافی دارد و حرف تازهای در دلش برای جادوکردن هست، مثل دریل سرم را سوراخ کند، اما عمدا نادیدهاش میگیرم. دست میگذارم روی گوشهایم و با بیرحمی تمام انکارش میکنم. کلمههای باکیفیت، از نادیده گرفته شدن بیزارند. میرنجند. بهشان برمیخورد به جادویی که با خود حمل میکردهاند اهمیتی ندادهام.
برای همین هم عقوبتی تعیین میکنند و مدتی از متن حسابی نوشتن محرومم میکنند. ناسپاس بودهام و آن واژهها را شکل ندادهام، پس با نوشتن متنهای آبکی و بیحسوحالی که بعد از خواندنشان مخاطب از خودش میپرسد «خبکه چی حالا؟! چی میخواست بگه؟! من که هیچی نفهمیدم.» شکنجه میشوم. من دلم خواسته بنویسم و متنی که قلفتی توی سرم دور میخورده را پیاده کنم، اما جرات نوشتن از آن موضوع را نداشتهام. خودم را سانسور کردهام. کلمات را پس زدهام. به خودم قبولاندهام از درمعرضبودگی و سنتشکنی باید فاصله بگیرم. از بازکردن زخمی برای رسیدن به رهایی بزرگتری خوف کردهام و دستودلم لرزیده و بابت همین کفر نعمت هیپنوتیزمکردن مخاطب را از دست دادهام.
هیپنوتیزمی که مخاطب درونش به دنبال شباهت، تضاد و نسبت خود با ایدهای جادویی بگردد و با «خیلی ارتباط گرفتم، دوستش داشتم. آفرین!» دستمزد نویسنده را بدهد. این روزها ناسپاسی را بارها تکرار کردهام و آن کلمات جادویی هم به مراتب ازم فاصله گرفتهاند. تن به شکنجهای دادهام و با هجوم هر ایدهی تازهای عمدا مانع نوشتن شدهام. فروید درباره تاثیر کلمهها و جادو بر روان آدمی در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: «کلمه و جادو، در آغاز یکی بودند، نیروی واحدی برای شکلدادن واقعیت. هنوز هم واژهها حامل همان قدرت کهناند. جادویی پنهان که روان را لمس میکند، زخم را فرا میخواند و شاید راهی به رهایی بگشاید.»
@chiiiiimeh
.
۲۹ فروردین