«آیهجان»
«تو چه میدانی...؟!»
✍ نویسنده: #محمدحسین_بهزادفر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از فوت #پدرم، بسیار سخت میگذشت. حوصلهی هیچچیز و هیچکس را نداشتم. کار و #درس و #دانشگاه که جای خود، امور روزمرهی زندگی را هم کنار گذاشته بودم. شبها #صبح میشدند و روزها #غروب میکردند؛ و من فقط #انتظار میکشیدم. با این که خودم درون #قبر رفته بودم و #تلقین خوانده بودم و شانههای مردانهاش را تکان داده بودم، هنوز باور نداشتم. روزهای #انکار را سپری میکردم. انتظارِ سخت و البته بیفرجامی بود. هرچه با خود گفتم، بالاخره درب خانه را باز خواهد کرد و باز خواهد گشت، بیفایده بود. نیامد و برنگشت. چهلمین روز هم که گذشت، انکارِ من در حال تبدیل به «جنون» بود. فلجکننده و ترسناک...
پیامدهای این #فقدان تازه داشت خودش را نشان میداد. بیانگیزگی، بیحوصلگی و #خستگی مفرط کوچکترین علائمش بودند. لب، شاید به یک مطلب بامزه، میخندید؛ اما #قلب هنوز خندهاش نمیآمد. از همه بدتر این بود که کسی حالم را نمیفهمید؛ مگر آنکه خودش پیشتر چنین موقعیتی را تجربه کرده بود. دیگر خبری از آن پسر پر از انگیزه و شور سابق نبود...
روز تولدم که رسید، جای خالیاش از هر زمان دیگری بیشتر احساس میشد. دیگر جان به لب شده بودم. پس از هفتهها، بار دیگر عازم جلسهی هفتگیمان شدم که مطمئن بودم حال و هوایم را عوض خواهد کرد. وقتی رسیدم، استاد مشغول صحبت از حقیقت #توکل بر خدای متعال بود. من که نشستم، موضوع را نیمهکاره رها کرد و بدون اینکه نگاهم کند یا اشارهای کند که دیگران متوجهم شوند، سرش را پایین انداخت و گفت: «#سختی پایدار نیست و درون هر سختی، آسانی و فرج است. لاتدری؟! لَعلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلِك أمرا... اسباب آسانی، در دل سختی با انجام وظیفه مهیا میشود. بلند شو باباجان! بلند شو وظیفهات را انجام بده...» نفس استاد، کار خودش را کرد...
چند هفته از آن شب میگذرد. هنوز هم روزگار به #سختی و #دلتنگی میگذرد، اما هر وقت ناامیدی نزدیکم میشود تا زمینگیرم کند، طنین کلام خدا، با صدای استاد در گوشم میپیچد که: «تو نمیدانی! شاید خداوند بعد از این، وضع تازهای فراهم کند...»
لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا
تو چه دانى، شايد خدا از اين پس امرى تازه پديد آورد.
#طلاق_1
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan