eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
653 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه 📽 علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت #آیت_‌الله_بهجت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادعالی زندگینامه شهیدبابایی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
.......... به نام خدا............ خوشا به حال انان که زیبا اما مظلومانه در این دنیا زیستند وخیلی زیباتر ومظلومانه تر از,این سرای,فانی پرکشیدند ودر جوار رحمت حق مأوا گزیدند.... تقدیم به تمامی,شهدای حرم,علی الخصوص شهیدان لشکر فاطمییون,که در پاسداری از حریم اهل بیت ع گوی سبقت را از دیگران ربودند وعاشقانه رفتند,رفتند تا ما با ارامش بمانیم . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
یوزارسیف قسمت۸۶: بعداز نماز,از حرم حضرت رقیه س به هتل مراجعت کردیم وعجب صفایی داشت وبه قول قدیمیا ,دلی سبک کردیم. وارد سوییت مجللمان شدیم وهمانطور که چادر سرم بود روی تخت نشستم,یوزارسیف هم طبق عادت این چندوقته ,مثل همیشه ور دلم بود,کنارم نشست وگفت:چطوری حاج خانم...کیف حالک؟ خنده ای زدم وگفتم:حاجی...یه سوریه اوردیتمان وحاجیه خانم به دلمان میبندی؟اول ببرمان مکه ,بعدش حاج خانمت میشم... یوسف هم خنده ی صدا داری کرد ودستش را روی چشمش گذاشت وگفت:ای به چشم,حج هم میبریمتان,اما تا وقتی که خانه ی خدا دست سعودیهای کثیف ,اسیر است ,قول بردن نمیدهمت.. با ناز گفتم:خوب پس همینطور بگو,تعارف الکی کردم چون تابوده وهست سعودیا چمبره زدن رو کعبه... یوسف خیره شد به نقطه ای روی سقف وزمزمه کرد:نگران نباش,دیری نمیپاید که مولای غریبمان خواهد امد,نفحات ظهور به وزیدن گرفته,عطر دل انگیز گل نرگس تمام دنیا را فرا گرفته باید کمی همت کنیم,ان شاالله به زودی در لشکر مهدی زهراس در جوار کعبه نماز عشق به جماعت مولا میخوانیم. غرق حرفهای,شیرین یوسف بودم که در سوییتمان را زدند... یوسف در را باز کرد وچهره ی مملواز شیطنت سمیه پدیدار شد وبااجازه ای گفت وداخل شد,یوسف در را بیشتر باز کرد ودید خبری,از,علیرضا نیست,برگشت طرف سمیه وگفت:خانم محمدی...پس اقاتون کجا تشریف دارن؟ با خنده گفتم:احتمالا یا ابشون کردن رفتن داخل زمین ویا با کارهای,عروس خانم تبخیر شدن رفتن هوا... سمیه درحالیکه خط ونشان برام میکشید گفت:اصلانم ,من بهشششت را برا اقامون به ارمغان اوردم... با شیطنت گفتم:وا خاک عالم یعنی کشتیش فرستادیش اون دنیا؟؟ سمیه:باشه ,زر زری ,دم دراوردی هاااا....نه خیرررم اقااا رفته واسه شما تنبلهای شاه عباس نهار بگیره وبیاره بالا تا داخل سوییت در معییت هم غذا را صرف کنیم... یوسف که از کل کل من وسمیه به وجد امده بود,به طرف میز وسط سوییت رفت وگفت,اینجا دوتا صندلی بیشتر نیست,پس اول من وعلیرضا میخوریم بعدش شما خانمهای بزرگوار,اخه شنیدم شما با دیدن خوردن همسرانتان عشششق میکنید خخخخ دادم دنبالش وگفتم:عه....عه. این تجارب نغز وشنیده های گرانبها را کی به گوشتان خوانده؟؟ یوسف به طرف در رفت وتا در راباز کرد به قامت علیرضا تصادف کرد.. خلاصه با خنده وشوخی مشغول خوردن شدیم,همینطور که یوسف وعلیرضا ارام با هم صحبت میکردند ومنم گرم گفتن احساساتم در حرم بی بی رقیه س ,برای سمیه بودم ,که با اشاره های چشم وابروی سمیه ,متوجه حرفهای درگوشی یوسف وعلیرضا شدم... وای اینا چی داشتن میگفتند؟یعنی چی؟؟مگه.... ادامه دارد... نویسنده...حسینی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یوزارسیف قسمت۸۷: یوزارسیف با علیرضا از سفر حرف میزدند,من که نمیدونستم چی به چیه,اما انگار سمیه از خیلی وقت پیش تونخ حرفهای اقایون بود ,با تحکم گفت:عه چی چی میگن شما اقایون بزرگوار!!!دارین خودتون میبرین ومیدوزین ومیخواین ما هم ,بی حرف بکنیم تنمان؟!! زری را نمیدونم,اما من که مثل دم پشت سر علیرضام خواهم رفت.... علیرضا سری تکان داد ودرحالیکه بشقاب غذاش را عقب میزد گفت:زبله...تو غذا میخوردی یا کسب اطلاعات واستراق سمع میکردی؟!!بعدشم مگه ما قراره کجا بریم,نهایتش یه نصف روز طول میکشه,قرار نیست که همسران گرام را درماه عسل تنها بزاریم ویوسف هم درتایید حرفهای علیرضا روبه من گفت:اره دیگه ما صبح بعداز نماز قبح که شما درخواب ناز هستید یه سر میپریم به طرف حلب ویه سرکی به لشکر میزنیم وعصرهم برمیگردیم,تا شما یه زیارت برین وبیاین ماهم اومدیم... حالا فهمیدم که سمیه چرا اینهمه غیرتی شده,انگار حلب عملیات داشتند وبه قول خودشان میخواستند سرکی بزنند...پس منم سرم را تکان دادم وگفتم:این که مسیله ای نیست,چشمکی به سمیه زدم وادامه دادم:اقایون میخوان برن با دواعش یه تجدید دیدار کنن,خوب ما مانع خیر که نمیشیم بفرمایید...علیرضا که انگار حرفهای من به مذاقش خوش امده بود پرید توحرفم وگفت:احسنت به این درک وفهم ,سمیه خانم از ایشون یاد بگیر... یوسف که تک تک حرکات من را حفظ بود وگویا تا اخر نطق من را خونده بود روبه علیرضا گفت:صبرکن برادر,فکر کنم زود قضاوت کردی وحرفهای زری خانم ادامه داشته باشه وروبه من گفت:بفرمایید بانو...لپ کلام؟؟ لبخندی زدم وگفتم:افرین به ادم چیز فهمم,همانطور که گفتم مااصلا مانع خیر نمیشیم اما از انجایی که اومدیم ماه عسل,برما واجب است که همسران عزیزتراز جانمان را همراهی کنیم... خلاصه از ما اصرار واز اقایون انکار که انجا منطقه جنکی هست وجای زن نیست و..... ولی از پس زن من وسمیه نتونستند بر بیان وعاقبت با کمال استیصال وبا زور واحبار پذیرفتند که ما همراهیشان کنیم... بازهم حسهای مبهمی به سراغم امده بود اما پررنگ ترین حس,حس بی قراری بود,اخه قرار بود تا ساعتی دیگر به حرم خانوم زینب کبری س مشرف شویم... ادامه دارد.. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یوزارسیف قسمت۸۸: دست در دست یوزارسیف روبه روی حرم خانوم زینب کبری س ایستادم ,چشمهام را بستم وبا تمام وجود ریه هایم را از عطر حرم زینبی پر کردم,دست روی سینه گذاشتم وگفتم:السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یا بنت علی مرتضی,السلام علیک یا بنت فاطمه الزهرا...سلام بر بانوی قصه های پر غصه,سلام بر نقش افرین, میدانهای سخت ونفس گیر,سلام بر صبورترین پرستار عالم,سلامم را که از قلبی که مالامال عشق به شما وال علی ع ست بپذیر..عمه جانم ,زینب, به قربان دل غریبت وغربت عظیمت بشوم که روزگاری اشک برفراق مادر ریختی وهمسنگر پدر مظلوم وتنهایت شدی,روزگاری پاره های جگر را درتشت به نظاره نشستی وخون دل خوردی,روزگاری تیر برتابوت حسنت زدند وجگرت را سوزاندند,زمانی پرپر شدن فرزندات را دیدی,پیکر اربن اربای علی اکبر,تیر در چشمان عباس ودستان بریده ی برادر را دیدی اما هنوز هم قصه ی غصه ات به نیمه نرسیده بود,اخر چه صبری داشتی بانو ,توکه شرط ازدواجت را همراهی همیشه با حسین ع قرار دادی,چگونه از بالای تل بریده شدن سر عشقت حسین ع را دیدی وباز هم صبوری کردی,اتش زدن خیمه ها را به چشم خویشتن نظاره کردی وخود را فدایی امام زمانت کردی,یتیم بچه های کربلا را از زیر بوته های خار در تاریکی بیابان گرد هم جمع کردی وناله هایشان را با ناز ونوازشهایت التیام دادی وباز هم خم به ابرو نیاوردی,به اسارت در امدی ودرهمین شام,همین جا,کربلایی دیگر شکل گرفت ورقیه پرکشید وداغ دل داغدیده ات تازه شد ووقتی ناکسی از شما پرسید دیدی خدا با شما چه کرد؟؟! فرمودی:ما رأیت الا جمیلا....هرچه دیدم زیبایی بود... اری انان که دلشان را به متاع ناچیز,دنیا خوش کرده اند چه میفهمند که عشق الهی چیست ومقربان درگاهش چگونه برگزیده میشوند وبارها وبارها مورد ابتلا قرار میگیرند,چه زیبا فرموده ان زیبا سخن که: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زدقدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.. بانویم زینب س,الان دراین هنگام سعی میکنم ,شاگرد مکتبی باشم که معلمه اش شمایی ودر ناملایمات ان کنم ,که شما کردی...وتا پای جان ,مانند شما در مسیر امام زمانم وفدایی وجود نازنینش باشم.... ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم واز اشکهای روان یوسف که برچهره اش نقش بسته بود ,فهمیدم ,هرچه گفتم,او شنیده... یوسف دست ادب بر,سینه نهاد وسلام دادوروبه گنبد گفت:سلام عمه جان,این غلام حلقه به گوشت دوباره امد واینبار با هدیه ای امد که داشتنش را از آستان ودرگاه وکرم شما میدانم واشاره کرد به من وادامه داد:زری بانویم...قرار است مانندبانویش زینب س صبوری کند... پشتم لرزید از,حرف یوسف...این حرف معنایی عمیق داشت که اصلا دوست نداشتم به ان معنا حتی لحظه ای,فکر کنم . ادامه دارد نویسنده.....حسینی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یوزارسیف قسمت۸۹: با دلی سرشار از مهر علوی ومملواز عشق زینبی ,سحرگاه وبلافاصله پس از نماز صبح همراه بقیه ی کاروان که برای جهاد در راه خدا وپاسداری از حریم زینبی,امده بودند به سمت حلب حرکت کردیم. یک ساعتی از روز گذشته بود که به حلب رسیدیم,ابتدا ,علیرضا ویوسف مارا به منطقه ای که امن تر از بقیه ی مناطق بود بردند,جایی که پر بود از,زنان ودختران وکودکانی که یا همراه مجاهدان امده بودند ویا جنگ زده بودند,که البته اغلب قریب به اتفاقشان ,زنان ودختران وکودکانی بودند که روزگار بی رحم وداعشیان نامرد, انها از خانه وزندگیشان اواره کرده بودند وخیلیهایشان را در داغ عزیزانشان نشانده بودند. یوسف اتاقی کوچک را به من سمیه نشان داد تا برگشتشان درانجا کمی استراحت کنیم,اخر چه بیراه میگفت شوهر من,کدام استراحت؟؟کجا؟؟در زیر جنگ واتش وخون وبا دلنگرانی برای عزیزت مگر استراحت کردن ممکن است؟؟ و من میدانستم از این جلوتر هرچه لج کنیم وزور بزنیم,زوری الکی خواهد بود ومحال است جلوتر از,این مارا ببرند,یوسف قبل از خداحافظی چند دقیقه ای,غیب شد ووقتی امد وقامتش را در لباس,مدافعین حرم لشکر فاطمییون دیدم,به خود بالیدم,یوزارسیفم به معنای واقعی خوردنی شده بود,دراین لباس مقدس چهره ی ملکوتی اش,ملکوتی تر نشان میداد ومن همان حسی را داشتم که زمانی نه چندان دور او را در لباس علمدار کربلا,حضرت عباس ع در تعزیه روز عاشورا دیده بودم بارها وبارها چهارقل را خواندم به جانش,فوت کردم,دل در سینه ام به تلاطمی ناجور افتاده بود,میترسیدم این اخرین نگاهی باشد که از قد وقامت زیبای یوزارسیفم میچینم طاقت خدا حافظی نداشتم وبنابراین چادر را سپر صورتم کردم تا کسی اشکهای روان بر روی گونه هایم را نبیند,به سمت در اتاق رفتم,نزدیک اتاق بودم که پسرکی,سه چهار ساله به طرفم امدو با لهجه ی زیبای افغانی من را صدا زد... ادامه دارد... نویسنده....حسینی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یوزارسیف قسمت۹۰: پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه ,نگاهش کردم ,اون پسر,اینبار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم واینبار,یوسف بیصدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خدا حافظی کردم,پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت:اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟ با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم:اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی واما من تو را نمیشناسم؟ پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت:من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم,من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم,محکم عباس را چسپوندم به اغوشم وهمانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم:منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم... عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی,بودخودش را بیشتر جا کردو گفت:عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید,مگه میشه رفیقش باشید؟در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم:نه یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم وبه طرف اتاق رفتم ,همانطور که در را باز میکردم,صورت عباس که روبه روی من قرارگرفته بود وراحت اشکهام را میدید,با انگشتای کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت:زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو.یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه... از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم,اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم... سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنتهاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم:چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟نا نازی...بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو... سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت:ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی .... عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم:ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش,عروسک بخره,اما اقاش نخریده,الانم به خاطر,همین ناراحته.. عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت:ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره,اخه اوندفعه منم ماشین جنگی میخواستم,عمویوسف برام خرید... شیرین زبانیهای عباس کارخودش را کرد وسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها میافتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت:ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته... درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند... ادامه دارد... نویسنده....حسینی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
shahid-alamdar-babolharam.mp3
2.17M
|⇦•مولا شده بی زهرا... و توسل کوتاه تقدیم به ساحت مقدس حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها _ شهید سید مجتبی علمدار•✠• ∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞ بر اثر جراحات جنگ آن قدر از این پهلو به آن پهلو می شد تا دردش آرام بگیرد.گاهی درد امانش را می برید. می رفتم کنارش، می خواستم پهلویش را بمالم تا آرام شود. می گفت: مادر! این ارثیه . بگذار با همین درد به آرامش برسم😔 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤️ سعی ڪن مدافع قلبت باشی از نفوذ شیطان، شاید سخت‌تر از مدافع حرم بودن مدافع قلب شدن باشد . شهید مدافع حرم ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌸🍃 《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!. واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️ 🌼 💕🖤💕 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
Γ🌿🌻🔗°○ شھدا یہ تیپے زدن ڪہ خـُــدا نگاهشون ڪرد! دنبال این بودن ڪھ.. خوشگل خوشگلا، یوسُف زَهرا امام زماݩ[؏ـج]، نگاشون ڪنہ..!😀🌱 حالا تو برو هرتیپۍ ڪہ میخواۍ،بزن! اما . . . حواست باشہ ڪے داره نگات میڪنہ…😄💔 •حاج‌حسین‌یکتا🎙 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تقاضا، پای جوخه اعدام؛ زندانيان از روزنه در ،به بيرون نگاه ميكردند. سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته اي داريد بگوييد؟» سيد تقاضاي آب براي غسل شهادت نمود. آب سرد بود، نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد, رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. اما مهم نيست. خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به شهادت بيشتر مي‌شود. رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت: «خليلم, محمدم, مظفرم, زودتر آماده شويد, زودتر غسل شهادت كنيد، امشب جده ام فاطمه زهرا (س) منتظر ماست.» پس از غسل شهادت به نماز ايستاد. افسران و درجه داران با ناباوري به آنان نگاه مي‌كردند. دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود.  و سرانجام در سحرگاه يكشنبه 27 ديماه سال 1334  شهید نواب صفوی و یارانشان را به شهادت رساندن. 🌷ارواح طیبه شهدا صلوات🌷 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🔴این عمار⁉️ ✅ آن هنگام كه امام تهاجم ياران معاويه به شهر انبار، و غارت كردن آن را شنيد، تنها و پياده به طرف پادگان نظامی كوفه (نخيله) حركت كرد، مردم خود را به او رسانده، گفتند ای امير مومنان ما آنان را كفايت می كنيم، فرمود:« شما از انجام كار خود درمانده ايد! چگونه كار ديگری را برايم كفايت می كنيد»؟ 📚 ، حکمت٢٦١ ✨✨✨✨✨✨ ✅ از شهید نواب پرسیدند: چرا آرام نمی نشینی؟ ببین آیت الله بروجردی ساکت است. نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است؛ من سربازم! وقتی سرباز کوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشود بیاید وسط!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جامعیت رهبری!! - بنده به شما صادقانه عرض میکنم... - ما در طول تاریخ اسلام بعد از ائمه اطهار علیهم السلام، رهبری به این جامعیت نداشته ایم!! 🔺️بخشی ویژه از بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی ( قدس‌سره) دربارهٔ رهبر معظم انقلاب 🖼نقاشی روی شن https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشک‌های بی‌امان حاج‌قاسم در روضه فاطمیه؛ بیت‌الزهراء کرمان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ابعاد شخصیت و جایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها.mp3
3.57M
🔈 ابعاد شخصیت و جایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها - بسیجی یعنی حضرت زهرا (س) 🎙 حجت الاسلام 🗓 ۲۳/دی/۹۹ ⏱مدت زمان: ۹:۵۳ ثانیه 📥دریافت صوت کامل سخنرانی با موضوع: « موضوع و محتوا برای منبرهای فاطمیه»👇👇 https://eitaa.com/mahdavi_arfae/9761
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨ ختم در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس 🌹سهم روز هفتم: ۹۹/۱۰/۲۷ 🔻 از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷🔻
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: از دست دادن حاجت بهتر از درخواست كردن از نااهل است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: از بخشش اندك شرم مدار كه محروم كردن از آن كمتر است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: عفت ورزيدن زينت فقر، و شكرگزاري زينت بي نيازي است. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: اگر به آنچه كه می خواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران مباش. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: نادان را يا تندرو يا كندرو مي بيني. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: چون عقل كامل گردد سخن اندك شود. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: دنيا بدن ها را فرسوده، ولی آرزوها را تازه مي نمايد، مرگ را نزديك ولی خواسته ها را دور و دراز مي سازد، كسي كه به آن دست يافت از آن خسته مي شود، و آنكه به دنيا نرسيد رنج مي برد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: كسي كه خود را رهبر مردم قرار داد، بايد پيش از آنكه به تعليم ديگران پردازد، خود را بسازد، و پيش از آنكه به گفتار تربيت كند، با كردار تعليم دهد، زيرا آن كس كه خود را تعليم دهد و ادب كند سزاوارتر به تعظيم است از آنكه ديگري را تعليم دهد و ادب بياموزد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: انسان با هر نفسی كه می كشد، قدمی به سوی مرگ نزدیک می شود. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: هر چيز كه شمردني است پايان مي پذيرد، و هرچه را كه انتظار مي كشيدي، خواهد رسيد. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: حوادث اگر همانند يكديگر بودند، آخرين را با آغازين مقايسه و ارزيابي مي كنند. 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄ 💠و درود خدا بر او فرمود: (ضرار بن ضمره ی ضبایی از ياران امام به شام رفت بر معاويه وارد شد، معاويه از او خواست از حالات امام بگويد، گفت علی (علیه السلام) را در حالی ديدم كه شب پرده های خود را افكنده بود، و او در محراب ايستاده، محاسن را به دست گرفته، چون مارگزيده به خود می پيچيد، و محزون می گريست و می گفت:) ای دنيا!! ای دنيای حرام! از من دور شو، آيا برای من خودنمایی می كنی؟ يا شيفته من شده ای؟ چنانكه روزی در دل من جای گيری؟ هرگز مبادا! غير مرا بفريب، كه مرا در تو هيچ نيازی نيست، تو را سه طلاقه كرده ام، تا بازگشتي نباشد، دوران زندگانی تو كوتاه، ارزش تو اندك، و آرزوی تو پست است. آه از توشه اندك، و درازی راه، و دوری منزل، و عظمت روز قيامت! 📒 ┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
007.سهم روز هفتم.mp3
3.16M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷سهم روز هفتم : از حکمت ۶۶ تا حکمت ۷۷