eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
654 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 داستان دنباله دار عاشقانه 💟 ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه ی پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آنها صمیمی تر شد. گاهی بعد از دانشگاه باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه ی ما آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادناپذیری آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد خوشحال بودند. اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرورش می شد. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم ولی بخاطر خطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت می کردم. محمد همکلاسی ما بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند شهید بود. آرمین همیشه با پوزخند درباره اش حرف می زد. با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرف های آرمین حس خوشایندی به من نمی داد. محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می کرد. آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم. اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی می شد. یک روز در کلاس زبان سر ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد. آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست. ناگهان صدای محمد از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با عرض جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط بچه ها، توصیه ی خود استاد بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان می رفت فکرش را هم نمیکرد کسی از کنفرانسش ایراد بگیرد. با لحن طعنه آمیزی گفت : _ چی؟ مشکل گرامری؟ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد کرد و گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیاد شهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم ناراحت بودم. با خودم گفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود. چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک می کشد. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم!" ، درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد به سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌ کپی بدون و نام پیگرد الهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی... بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _ تو شاید برای اومدنت به دانشگاه زحمت کشیدی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه ی من به زبان مسلط باشی! پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای. کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش می شود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام. آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _ تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی!!! تو فک کردی کی هستی؟؟؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس عمیقی کشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین جان من ناراحتی تورو درک میکنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم. آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی شنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _ آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. با خودم فکر می کردم محمد که سایه ی پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را از دست دادم و برخلاف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد... 💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا آرام کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی ناراحت بودم. اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت : _ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط... اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم : + اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. الانم دیگه برام مهم نیست... فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه. مادرم روی تربیت من حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که میفهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من نا امید می شد و غصه می خورد. بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم باز هم احساس نا امیدی کنند. محمد گفت: _ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه. میدانستم این بهترین راه ممکن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم. حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم : + نه داداش ممنون. همینقدر که تا الان موندی اینجا کافیه. منم میرم یه هوایی به کله م بخوره تا ببینم چی میشه. _ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم! پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعد برو خونه. + آخه... _ دیگه آخه نداره که. ای بابا.. بلند شو دیگه. بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم. از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم : _عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد + چی؟ _ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : +منم از آشناییت خوشبختم. هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک می شدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بالاخره رسیدیم و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
چه آرزوهای قشنگی می کردن و چقد زیبا اجابت می شد... حاج احمد آرزو کرده بود: "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم" و حالا دست اونهاست... حاج همت از خدا خواسته بود: "مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم" ترکش خمپاره سرش رو برد... برونسی همیشه می گفت: "دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم" سالها پیکرش مفقود بود... . آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم: "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه" آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد... حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم: "در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم" تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد... اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شهیداحمدعلی‌نیری : اگریک روز پاک باشید وگناه نکنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!. واگر۱۰روز پاک باشی ،خودحضرت راخواهی دید . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🕊 سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن به نگاه امام زمانت فکرکن ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! ازگناه که گذشتی..از جونت هم میگذری... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
این یک کارت دعوت است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 💚اعضای این کانال دعوت شده ازطرف شهداهستند💚 روزانه معرفی خاطرات شهدا ، رمان دنباله دار زیبا از شهدا ، تصاویر شهداو .... ❤️❤️ کارت دعوت به دستت رسید زودی بیا ❤❤️
بر اساس شنیده ها و گفت ها. ولی بد نیست بدانیم برای احتیاط و برنامه ریزی انتخابات ریاست جمهوری 1400 🔴جلسات پنهانی حلقه احمدی نژاد ، تاج زاده و آذری جهرمی 🔹بعد از یک جلسه سری که محمود احمدی نژاد ، مصطفی تاج زاده و محمدجواد آذری جهرمی با یکدیگر برگزار کردند قرار شده است نمایندگان آنها به صورت مستمر با یکدیگر جلسه داشته باشند و انتخابات ۱۴۰۰ را تحت تاثیر قرار دهند. 🔻به گزارش «اخبار نیمه محرمانه» اکبر جوانفکر از طرف احمدی نژاد ،سعید شریعتی از طرف تاج زاده و محمودی از طرف آذری جهرمی این جلسات را به صورت مستمر ادامه می دهند و برای انتخابات ۱۴۰۰ برنامه میدانی تنظیم می کنند. 🔹در راس برنامه ریزی این حلقه تخریب نفر اصلی اصولگرایان در انتخابات ریاست جمهوری سیزدهم است. 🔻سه نفر اصلی این حلقه معتقدند با توجه به اینکه شورای نگهبان آنها یا نفرات مورد نظر آنها در انتخابات ۱۴۰۰ را تایید نمی کند بهترین روش تخریب نفر اصلی اصولگرایان است که احتمالا نفر اصلی حاکمیت به حساب می آید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃👌اَبَرپروژه پالایشگاه گاز خلیج‌فارس به ایستگاه افتتاح رسید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
صدا ۰۰۲_sd-۳.m4a
6.33M
💠کارشناس سیاسی ؛استاد رجبعلی بازیاد لودر تخریب قوه‌قضائیه در باغ‌ویلاهای تعاونی مسکن دادگستری مشهد 1- تخریب باغ ویلا های تعاونی مسکن دادگستری مشهد 2- ضرورت تخریب با غ ویلاهای کارکنان دولت در گردنه حیران 3- ضرورت تخریب باغ ویلاهای منطقه نیاوران و و هفت سنگان قزوین 4- ضرورت تطهیر بدنه نظام بواسطه عناصر نفوذی فاسد در دستگاهای دولتی و نهادهای انقلاب
ترس شدید علوم پزشکی قم نسبت اعتراض بیشتر مردم قم به دروغگویی ستاد ملی کرونا در مورد قم 🔺 قدیر رئیس دانشگاه علوم پزشکی قم مجبور شد به خاطر ارسال گزارش دروغ به ستاد ملی کرونا و از ترس واکنش های بیشتر مردم قم ، به دیدار حجت‌الاسلام والمسلمین سعیدی برود و دلجویی و ضمنی معذرت خواهی کند. 🔻 قدیر در دیدار با حجت الاسلام والمسلمین سعیدی، تولیت حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ضمن ابراز تأسف نسبت به برخی اظهارنظرها در مورد قم، گفت: 🔹بر اساس گزارشات کارشناسان بهداشت و درمان مستقر در نماز جمعه بیش از ۸۰درصد مردم به صورت کامل شیوه‌نامه‌های بهداشتی را رعایت کردند که باید از تمام نماز گزاران و مردم مومن و متدین قم تشکر کرد. 🔹حرم مطهر مصوبات ستاد ملی کرونا را به خوبی اجرا می‌کند و در بازدید میدانی ۲ ساعته که در روز شهادت از حرم مطهر داشتم، شاهد رعایت بیش از ۷۵ درصد زائران بودم. ✍ گفته می شود ارسال خبر دروغ به ستاد ملی کرونا در مورد عدم رعایت پرتکول های بهداشتی در نماز جمعه قم توسط علوم پزشکی قم بوده است!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آدمکش کیست؟! 👌 پاسخ به «توهین توأم با دروغ» سخنگوی ستاد ملی کرونا به مردم قم... @mohebbin_net ❗️دفعه قبل که به به دروغ اهانت کردند، تودهانی محکمی نخوردند... ⁉️ آدمکش مردم قم هستند، یا آنهایی که داروهای WHO را روی مردم ما آزمایش کردند؟! ✊ ما مردم قم خواستار سخنگوی ستاد کرونا، به خاطر توهین به یک میلیون شهروند قمی هستیم... 🎙 حجت الاسلام حاج احمد پناهیان 🕌 در مسجد مقدس جمکران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جزءخوانی تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 23 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور#یازدهم قرآن کریم هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها ، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت #محرم #ماه_حسین #ماه_پیروزی_حق_بر_باطل #ظهور https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه 📽 علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت #آیت_‌الله_بهجت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادعالی «شرط ظهور امام زمان», https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🗣🍃همه دردعای دست بخوانیم🤲 «اَللّهُمَ أصْلِحْ عَبدَکَ وَ خَلیفَتَکَ بِما أَصْلَحْتَ بِهِ أنبیاءَکَ و رُسُلَکَ وَ حُفَّهُ بِمَلائِکَتِکَ بارالها! کار (ظهور) بنده شایسته و خلیفه ات ( امام مهدی) را سامان ده همانگونه که کار پیامبران و فرستادگانت را اصلاح کردی و از فرشتگانت نگاهبانانی بر او بگمار وَ أَیَّدْهُ بِروُحِ القُدُسِ مِنْ عِنْدِکَ وَ اسْلُکْهُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ و مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً و از سوی خویش با روح القدس او را یاری و پشتیبانی فرما و دیده‌بانانی که از هر گزندی نگاهش دارند، یَحْفظُونَهُ مِنْ کُلِّ سُوءٍ وَ أبْدِلَهُ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِ أمْنَاً یَعْبُدُکَ لا یُشرِکَ بِکَ شَیئاً وَ لا تَجْعَلْ لِأحَدِ مِنْ خَلقِکَ عَلی وَلیِّکَ سُلطاناً از پیش رو و پشت سر همراه وی گردان و ترس و هراس او را به امن و امان دگرگون ساز که او تو را می‌پرستد و هیچ چیز را همتا و مانند تو قرار نمی‌ده ، و برای هیچ یک از آفریدگانت برتری و چیرگی نسبت به ولی خود قرار مده وَ أْذَنْ لَه فی جِهَادِ عَدُوِّکَ وَ عَدوِّهِ وَ اجْعَلنی مِنْ انصارِهِ ، إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ» و او را در جهاد با دشمنت و دشمنش اجازت فرما و مرا از یاوران او قرار ده ، که همانا تو بر هر کاری توانایی. التماس دعای فرج🙏 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: هرگاه نيكوكاری بر روزگار و مردم آن غالب آيد، اگر كسی به ديگری گمان بد برد در حالی كه از او عمل زشتی سرنزده، ستمكار است، و اگر بدی بر زمانه و مردم آن غالب شود، و كسی به ديگری خوش گمان باشد، خود را فريب داد. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠 (شخصي از امام پرسيد حال شما چگونه است؟ حضرت فرمود:) چگونه خواهد بود حال كسی كه در بقای خود ناپايدار، و در سلامتی بيمار است، و در آنجا كه آسايش دارد مرگ او فرامی رسد!. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: چه بسا كسی كه با نعمتهایی که به او رسيده، به دام افتد، و با پرده پوشی گناه، فريب خورد، و با ستايش شدن، آزمايش گردد، و خدا هيچ كس را همانند مهلت دادن، نيازمود. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: دو تن به خاطر من به هلاكت رسيدند: دوست افراط كننده، و دشمن دشنام دهنده. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: از دست دادن فرصت، باعث اندوه می شود. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: دنيای حرام چون مار سمی است، پوست آن نرم ولی سم كشنده در درون دارد، نادان فريب خورده به آن می گرايد، و هوشمند عاقل از آن دوری گزيند. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠 (از قريش پرسيدند) و درود خدا بر او فرمود: اما بنی مخزوم، گل خوشبوی قريشند، كه شنيدن سخن مردانشان، و ازدواج با زنانشان را دوست داريم، اما بنی عبد شمس (امويان) دورانديش، و در حمايت مال و فرزند توانمندند كه به همين جهت بدانديش تر و بخيل تر می باشند، و اما ما (بنی هاشم) آن چه در دست داريم بخشنده تر، و برای جانبازی در راه دين سخاوتمندتريم، آنها شمارشان بيشتر اما فريبكارتر و زشت روی ترند، و ما گوياتر و خيرخواه تر و خوش روی تريم. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او فرمود: چقدر بين دو عمل فاصله دور است : عملی كه لذتش می رود و كيفر آن می ماند، و عملی كه رنج آن می گذرد و پاداش آن ماندگار است. 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─ 💠و درود خدا بر او (در پي جنازه ای می رفت و شنيد كه مردی می خندد) فرمود: گویی مرگ بر غير ما نوشته شد، و حق جز بر ما واجب گرديد، و گويا اين مردگان مسافرانی هستند كه به زودی باز می گردند، در حالی كه بدنهايشان را به گورها می سپاريم، و ميراثشان را می خوريم. گويا ما پس از مرگ آنان جاودانه ايم! آيا چنين است؟ كه اندرز هر پنددهنده ای از زن و مرد را فراموش مي كنيم؟ و خود را نشانه تيرهای بلا و آفات قرار داديم؟ 📒 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍃✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•┅─
013.سهم روز سیزدهم.mp3
3.17M
🔈ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز سیزدهم : از حکمت ۱۱۴ تا حکمت ۱۲۲
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 هرگونه نظر ، انتقاد و پیشنهادی رو می تونین به آیدی من و یا آیدی خانم فنودی انتقال بدین آیدی من : @bashohadatakarbala آیدی خانم فنودی : @fanoodi
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد. محمد در را باز کرد و گفت : _کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاسای دانشگاه نتونستم برم. پشت سر محمد حرکت کردم و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدان های شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را بخاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند. از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت : _ بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟ + آره. اسمم رضاست. _ خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال می شد. کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت. محمد که درحال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت : _ اون عکس بابامه. اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم. از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه. خندیدم و گفتم : + خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوارو دیدم فکر کردم تویی. _ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوون تر شدم و چهره‌م از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه م میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هردفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه. + اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه... بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی که از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلاً که محمد را می دیدم فکر می کردم اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود. به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت : _ رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟ + با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید. _ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی. تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم : + میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم. _ پس شام چی؟ من و بابات شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شام بخوریم، بعد برو بخواب. + ببخشید مامان ولی گشنه مون بود با بچه ها یه چیزی خوردیم، اشتها ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم. به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم ناراحت بودم. از طرفی دیگر نمیدانستم فردا چطور با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت فکر کردن، بالاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگردالهی دارد❌ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq