نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_21
"علیرضا"
همه وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین.... خیلی کار سرم ریخته بود سه روز دیگه هیئت مراسم داشت منم نصف کارام مونده بود... باید فردا با رسول تماس میگرفتم ک با بچه ها بیاد برا نصب پرچم و پارچه مشکی....از یک طرف هم عاطفه با این دختر آقا صادق خیلی جور شده نمی دونم چرا نگران اشم...چشم گردوندم تا عاطفه رو ببینم ولی نبود.
دختر آقا صادق داشت میدویید میومد سمت مامان. نمی دونم چی بهش گفت که مامانم پا تند کرد به دنبال ساجده.
حنین رو سپردم به گلرخ خانم ، همسر سجاد و رفتم دنبال مامان..
دیدم عاطفه روی نیمکت پارک نشسته و سرفه میکنه و مامان هم بالایِ سرشِ
مامان+چی شده عاطفه
عاطفه سرفه می کرد و نمی تونست جواب بده..رفتم جلوش و صورت اش رو قالب دست هام کردم
_عاطفه...آبجی...اسپری ات کجاست؟؟
امیر اومد کنارم
مامان+امیر آقا عاطفه آسم داره
امیر+چرا زودتر نمیگید آنیه خانم
اسپری آسمش کو؟؟
به زور روی پاهام ایستادن و رفتم سمت ماشین
اسپری خودم رو برداشتم و آوردم....خودم هم آسم خفیف داشتم بیشتر تویِ زمستان ها تنگی نفس میگرفتم
دست هام توان کاری رو نداشت...امیر اسپری رو ازم گرفت...به طرف عاطفه گرفت.
امیر+عاطفه...عاطفه نفس بکش.
عاطفه دستاش رو گذاشت روی گلوش..کم کم حالش داشت جا میومد.
امیر سرش رو گذاشت روی نیمکت پارک.
دست هامو کردم لایِ موهام و نفس ام رو بیرون دادم .خدارو صدهزار مرتبه شکر...نمی دونم چرا اینجوری شد خیلی وقت بود دیگه از اسپری استفاده نمی کرد و حالش خوب بود... کم کم به خودم اومدم... اخم هام تویِ هم بود... یک جوری سعی کردم امیر رو از کنار عاطفه بلند کنم.
اون دختره هم کنار عاطفه نشسته بود و شانه های عاطفه رو ماساژ میداد.
فقط میخواستم این عاطفه رو تنها گیر بیارم بفهمم چه دستِ گلی به آب داده که این بلا رو به سر خودش آورده..
تو راه برگشت سکوت کردم تا عاطفه حالش بهتر بشه و بعدا قضیه رو ازش بپرسم.
،،،،،،،،،
بین خواب و بیداری بودم.صدای اذان مسجد رو شنیدم...تویِ جام نشستم و یک استغفرالله گفتم...
پیراهن سورمه ای رنگم رو روی آستین حلقه ام پوشیدم و رفتم مسجد.
از مسجد که برگشتم و رفتم سراغ کارای درس و دانشگاه ام... ترم آخر بودم و پایان نامه کارشناسی ام رو باید بعد از تعطیلات تحویل میدادم . همینطور مشغول بودم که متوجه سروصدا از پایین شدم..وسایل ام رو جمع کردم و موهام رو به سمت بالا شونه زدم و رفتم پایین... به همه سلام و صبح بخیری گفتم و مشغول صبحانه شدم ...بعد از صبحانه قرار بود عاطفه رو ببرم کتابخانه، بهترین فرصت بود تا ازش در مورد دیشب سوال بپرسم.
،،،،،
با عاطفه توی ماشین نشسته بودیم.
_عاطفه سادات ؟
+بلی
_بعد این همه وقت چی شد دوباره تنگی نفس گرفتی ؟
یکم مِن من کرد آخرشم گفت هیچی
زیر چشمی بهش نگاهی کردم یعنی خودتی خواهر من..
+خب.. یکم دویدم
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم..عاطفه این کارا
_باریکلا عاطفه خانم باریکلا... حتما با دختر اقا صادق
+خب اره
نگاهی ب قیافه حق به جانب اش کردم
_کار خوبی نکردی عاطفه ...من درست نمی دونم شما بخوای بدویی اونم توی پارک...
+ببخشید داداش خب کودک درونم فوران کرد
نفس عمیقی کشیدم..عاطفه رو جلوی کتابخونه پیاده کردم و رفتم دنبال رسول تا بریم دنبال کارای هیئت.
،،،،،،،
«ساجده»
بعد از صبحانه عاطفه رفت کتابخونه....بقیه هم قصد داشتن برن بازار و بگردن اما من حوصله نداشتم ...برای همین من با گلرخ توی خونه موندیم...مامان خاتون هم به خاطر درد پاهاش نتونست بره...با گلرخ توی پذیرایی نشسته بودیم...
_گلرخ تو چرا نرفتی؟
گلرخ با خنده گفت
+این یعنی باید میرفتم دیگه الان مزاحم شدم
_وای نه باور کن منظورم این نبود
+می دونم قربونت .... یکم حالم خوب نیست ..معده ام ناسازگاری می کنه نمی دونم شاید به خاطر تغییر آب و هواست
_معده ات... شاید دارم عمه میشم
+ساجده چرت نگو میگیرم میزنمت ها
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که مامان خاتون اومد تو پذیرایی...حضور مامان خاتون باعث شد جلوی خنده ام رو بگیرم
رو کردم به گلرخ و آروم گفتم
_از ما گفتن بود
و دوباره شروع کردم به خندیدن ...گلرخ از حرص بلند شد و رفت ..از کنارم که رد می شد یکی زد به شونه هام و زیر لب غر میزد .
منم دیدم مامان خاتون روی مبل دراز کشیده ..بلند شدم و یک پتوی نازک روش انداختم...از اتاق عاطفه همون کتاب قبلی رو برداشتم و رفتم سمت اتاق حنین سادات
یک اتاق نقلی و پر از عروسک های کوچیک و بزرگ..
حنین هم تویِ خونه کنار ما مونده بود. وقتی حنین متوجه حضور من شد دویید سمتم.. خودم رو هم قدش کردم
_عجب اتاق قشنگی داری!
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است.
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_22
+ممنون دوستم
_بهم بگو ساجده عزیزدلم
+چشم ، ساجده بیا تا اسم عروسک هامو بهت بگم
روی تختش نشستم .... حنین هم با آب تاب اسم عروسک هاش رو برام می گفت
شروع کردم به خواندن ادامه ی کتاب
"دختر شینا "
یک ساعت میگذشت که صدای یک مرد رو شنیدم
+کجایی شیطون داداش
هوم..صدای علیرضا بود.
حنین با ذوق پاشد گفت :
+اینجام داداش بیا تو
سریع شالم رو مرتب کردم و سرم رو کردم تویِ کتاب.
در رو باز کرد و اومد داخل...تو سلام کردن پیشی گرفتم و اون هم با یک سلام علیکم خشک جوابم رو داد. انقدر ابروهای مشکی اش در خم رفته بود که ازش می ترسیدم...من که باهاش کاری نداشتم چرا از من بدش میاد /:
حنین+داداش علی حالا که اومدی بیا بازی کنیم... تو بشو بابا ساجده هم مامان میشه منم بچتون
علیرضا اخم هاشو باز کرد و لبخندی زد
+عزیز دلم.. خودتون بازی کنید من کار دارم.
وایی من به این بچه چی بگم...از خجالت آب شدم..اونم با این اخلاق علیرضا..
گوشی علیرضا زنگ خورد گوشی به دست از اتاق بیرون رفت..نفسم رو بیرون فرستادم و پاهام رو دراز کردم ..رو کردم به حنین..همچنان مشغول بازی بود.
منم به خوندن کتاب ام ادامه دادم.
برام جالب بود
روی جلد کتاب زده همسر شهید ستار ابراهیمی ولی اسم شوهر قدم خیر صمد بود
و این منو مشتاق می کرد تا ته کتاب رو بخونم...
،،،،،
دو روزی بود اینجا بودیم. الحق و الانصاف فکر نمی کردم سفر به قم انقدر بهم بچسبه....قرار بود فردا برگردیم شیراز اما عاطفه اسرار داشت برای ایام فاطمیه بمونم.
نزدیک به عصر توی حیاط باصفا و پر از گل دایی نشسته بود. کنار عاطفه نشسته بودم و از مربای بالنگ زندایی که خیلی خوشمزه شده بود برای خودم لقمه می گرفتم...
+ساجده
همینطور که سرم پایین و مشغول بودم گفتم هوم
+هوم نه بله دختر جان
خنده ای به این حرص خوردن های عاطفه کردم
+فکر کنم آقا امیر باتو کار داره!!
سرم رو برگردوندم طرف ایوون خونه ی دایی. امیر ایستاده بود و اشاره می کرد که یک لحظه بیا.
من که می دونستم چیکارم داره...نمی تونستم این کار رو بکنم آخه
از جام بلند شدم و مانتوی آبی رنگم رو مرتب کردم.
رفتم سمت امیر..جلوش ایستادم
امیر+ساجده چی شد؟
_چی چی شد؟
+ساجده...اینجور نکن..خواهش می کنم فردا داریم بر می گردیم
_خب باشه بهش میگم دیگه
+دیگه کی !؟ فردا میریم
من داشتم به خاطر یک احساس بچه گانه زندگی این دوتارو خراب می کردم.
بهترین وقت شب موقع خواب بود
_شب موقع خواب بهش میگم
،،،،،،،،
شب بعد از شام همه دور هم جمع بودیم.دایی سید گفته بود پنجم هیئت دارن و مامان خاتون هم قرار بود چند روز بیشتر بمونه تا تویِ هیئت ها باشه...
عاطفه با آرنج زد به پهلوم
_آی چی شده؟
+ساجده حالا که عمه میمونه توهم بمون دیگه
چیه چرا اینجوری نگاه می کنه..اون چشمای طوسیت الان میزنه بیرون دختر :grin:
پلکی زدم..بدم نمی گفت.. اونجا حوصله ام سر میرفت اینجا حداقل عاطفه و حنین هستن..می تونم دوباره با حنین برم پارک مثلا
عاطف دست هاشو جلوی صورتم تکون داد
+خب نظرت
_نمی دونم ما با...
نزاشت حرفم تموم بشه رو به مامانم گفت:
+خاله..میگن میشه ساجده هم با عمه اینحا بمونه ؟؟؟
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
+نه عاطفه جان شما کنکور داری مزاحمت میشه ان شاءالله یوقت دیگه مزاحم میشیم
عاطفه+نه خاله..چه مزاحمتی
مامان خاتون+بزار بمونه حلیمه با من برمی گرده
وا مامان خاتون چه مهربون شده بود...از تعجب همینجوری زل زده بودم به مامان خاتون
مامان+والا من نمی دونم آقاصادق شما چی میگی؟
معلومه دیگه بابا که رو حرف مامان خاتون نه نمیاره
پس موندنی شدم...
نگاهی به علیرضا انداختم...به زمین زل زده بود و پشت سرِ هم نفس هاشو بیرون میداد...مشخص بود از پیشنهاد عاطفه راضی نیست.
اصلا برام مهم نبود . گوشیم توی دستم لرزید
گلرخ سرش رو آورد جلو گفت:
+یار پیامِت داده بانو
با شیطنت گفتم
_شما معده ات خوب شد؟؟
+هاا
لبخند دندون نمایی زدم
گلرخ نیشگونی از بازوهام گرفت.
زیرچشمی بهش نگاهی کردم و رمز گوشیم رو زدم
(امیر:دختر عمو حالا که قراره اینجا بمونی لطفا در اون مورد هم با عاطفه خانم حرف بزن)
سرم رو آوردم بالا و نگاهی بهش کردم. گوشیم رو از کنار خاموش کردم و سرم رو به معنای باشه براش تکان دادم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@dar_mahzare_olmaمداحی آنلاین - عاقبت بخیری - استاد عالی.mp3
زمان:
حجم:
4.17M
عاقبت بخیری
#استاد_عالی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خدا توبه کننده را دوست دارد
👤 روایت آیت الله فاطمینیا از فرصت مناسب #ماه_رمضان برای توبه و استغفار
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@dar_mahzare_olmaمداحی_آنلاین_غفلت_از_شیطان_حجت_الاسلام_عالی.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
♨️غفلت از شیطان
🎙#حجت_الاسلام_عالی
فوق العاده شنیدنی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
حضور اهل بیت(ع) در مجالس مذهبیhozor-ahle-beyt-dar-majales-mazhabi-ali.mp3
زمان:
حجم:
5.33M
🌸 حکایت #روضه خانگی یک زن مومنه و حضور #حضرت_زهرا سلام الله علیها در این روضه ...
🎤 واعظ : استاد مسعود عالی
🔺 فقط یک دقیقه آخر رو خیلی خوب گوش کن 🙏
روشنگری در فضای مجازی
حداقل کار ممکن برای بهبود وضع #حجاب
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[ 🌠 #عکسنوشت]
♦️تهدیدها و چالشهای اقتصادی در سال ۱٤۰۲
♦️۱. تأثیر افزایش قیمت دلار بر سطح عمومی تورم و شکست نصاب نرخ تورم در دولت آقای رئیسی در ماه های اول سال ۱۴۰۲
♦️ ۲. تشدید تحریمهای اقتصادی به بهانه مسائل حقوق بشری و یا حمایت ایران از روسیه در جنگ اوکراین
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #تهدیدها #فرصتها_دولت
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
🔖 #اوکراین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[ 🌠 #عکسنوشت]
♦️تهدیدها و چالشهای اقتصادی در سال ۱٤۰۲
♦️۳.کاهش قیمت جهانی نفت با توجه به گرم شدن هوا و رقابت میان کشورهای تولید کننده به ویژه ایران و روسیه برای دادن تخفیف به خریداران برای حفظ مشتریها با توجه به روند تحریمها
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #تهدیدها #فرصتها_دولت
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
🔖 #اوکراین_اقتصاد
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافیک
♦️تغیرات اساسی بهداشت و سلامت بانوان قبل و بعد از انقلاب اسلامی
🔖 #موشن_گرافیک
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
🔖 #زنان
🔖 #جمهوری_اسلامی
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[ 🌠 #عکسنوشت]
♦️تهدیدها و چالشهای اقتصادی در سال ۱٤۰۲
♦️۴. افزایش قیمتهای جهانی متأثر از جنگ اوکراین و تأثیر آن بر تضعیف سیاستهای اقتصادی ایران
♦️۰۵ اخلال در روند همکاری اقتصادی ایران با کشورهای همسایه
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #تهدیدها #فرصتها_دولت
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
🔖 #اوکراین_اقتصاد
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─